داستانک ۱ - سه سیلی محکم
میگویند تاکنون سه سیلی محکم بشر را از خواب چندین هزار سالهاش که در آن غرق بود بیدار کرده است:
۱- سیلی اول را، اخترشناس لهستانی «نیکلاس کوپرنیک» نواخت. او ثابت کرد زمین مرکز کائنات نبوده، بلکه سیارهای کوچک است که گرداگرد خورشید میگردد.
۲- سیلی دوم را، زیستشناس انگلیسی «چارلز داروین» نواخت. او به انسان که «اشرف مخلوقات» نامیده میشد، نشان داد که چندان اختلافی با سایر جانداران ندارد.
۳- سومین سیلی را، عصبشناس اتریشی «زیگموند فروید» بهگوش انسان زد. او اثبات کرد که عقل پادشاه انسان نیست. رفتار و گفتار بشر سرچشمهی مهمتری دارد و آن ناخودآگاه است.
و سیلیای که امروز میبایست مردم خوابآلودهی سرزمینهای بهخواب رفته را بیدار کند این است که:
راه آزادی و مدنیت نه از خیابان با مشتهای گره کرده، بلکه از آرامش کتابخانهها میگذرد. برای همین است که کتابخانه در سرزمینهای به خواب رفته، امنترین مکان برای عنکبوتهاست.
داستانک ۲ - سلامی با بوی نفت
یکی از بزرگان میگفت: ما یک گاریچی در محلمان بود، که نفت میبرد و به او عمو نفتی میگفتند. یک روز مرا دید و گفت: سلام. ببخشید خانهیتان را گازکشی کردهاید؟ گفتم: بله.
گفت: فهمیدم. چون سلامهایت تغییر کرده است!
من تعجب کردم و گفتم: یعنی چه!؟
گفت: قبل از اینکه خانهات گازکشی شود، خوب مرا تحویل میگرفتی، حالم را میپرسیدی. همهی اهل محل همینطور بودند. هر کس خانهاش گازکشی میشود، دیگر سلام علیک او تغییر میکند.
از اون لحظه، فهمیدم سی سال سلامم بوی نفت میداد. عوض اینکه بوی انسانیت و اخلاقیات بدهد. سی سال او را با اخلاق خوب تحويل گرفتم. خیال میکردم اخلاقم خوب است. ولی حالا که خانه را گازکشی کردم، ناخودآگاه فکر کردم نیازی نیست به او سلام کنم.
یادمان باشد، سلاممان بوی نیاز ندهد!
داستانک ۳ - انگشتر بخیل
بخیلی را گفتند که: خاتم خود را به من ده تا هرگاه که نظر بر انگشتری اندازم، یاد تو کنم و بدین واسطه دایم در یاد من باشی.
بخیل گفت: هرگاه که بخواهی مرا یاد کنی، براندیش که فلان وقت از او انگشترین خواستم، نداد!
داستانک ۴ - چکیدهی همهی علوم
چوپانی در بیابان مشغول چرانیدن گوسفندان بود، دانشمندی به او رسید و اندکی با او گفتگو کرد، فهمید که او بیسواد است. به او گفت: چرا دنبال تحصیل نمیروی؟
چوپان گفت: من آنچه را که خلاصه و چکیدهی علوم است آموختهام، دیگر نیازی به آموزش مجدد ندارم.
دانشمند گفت: آنچه آموختهای برای من بیان کن.
چوپان گفت خلاصه و چکیدهی همه علوم، پنج چیز است:
اول اینکه تا راستی تمام نگردد، دروغ نگویم.
دوم اینکه تا غذای حلال تمام نشده، غذای حرام نخورم.
سوم اینکه تا در خودم عیب است، عیبجویی از دیگران نکنم.
چهارم اینکه تا روزی خدا تمام نشده، به در خانهی هیچ کسی برای روزی نروم.
پنجم اینکه تا پای در بهشت ننهادهام، از مکر و فریب شیطان غافل نگردم.
دانشمند او را تصدیق کرد و گفت: همهی علوم در وجود تو جمع شده است و هر کس این پنج خصلت را بداند و به آن عمل کند، از کتب علم و حکمت بینیاز است.
داستانک ۵ - مومن بیسواد و کافر باسواد
در سال ۱۹۹۴ پس از صدور فتواى کفر توسط یکى از مفتیان افراطى مصر علیه «نجیب محفوظ» نویسندهی شهیر معاصر مصری و برندهی جایزهی نوبل ادبی سال ۱۹۸۸، یکی از جوانان «غیور و متعصب» چاقوی خود را در سینهی نویسندهی ۸۳ ساله فرو کرد.
محفوظ از این سوء قصد جان سالم به در برد، اما دو سال طول کشید تا بار دیگر توانست قلم بهدست گیرد. «محمد سلماوی» نویسندهی مصری، پس از این رویداد با آن جوان به گفتگو نشست و نخست از او پرسید: چرا به محفوظ حمله کردی؟
مرد جوان جواب داد: چون او کافر است.
سلماوی پرسید: مطمئن هستی؟ مگر از او چیزی خواندهای؟
و پسر جواب داده بود: پناه بر خدا! من خوشبختانه سواد ندارم تا این کفریات را بخوانم!
داستانک ۶ - شهرام و بهرام
دو برادر بودند که کت و شلوار میفروختند. یکی شهرام و یکی بهرام. شهرام مسئول جذب مشتری بود و بهرام قیمت میداد و همیشه آخر مغازه مینشست. مشتری که میومد شهرام با زبانبازی جنس رو نشون میداد و قیمت رو از بهرام میپرسید: داداش قیمت چنده؟
بهرام میپرسید: کدوم یکی؟
شهرام میگفت که: کت شلوار مشکی دکمه طلایی جلیقهدار.
بهرام میگفت: ۸۲۰ تومان!
ولی شهرام باز میپرسید: چند؟
دوباره بلندتر میگفت: ۸۲۰ تومان!
شهرام به مشتری میگفت: ۵۲۰ تومان.
مشتری که خودش قیمت ۸۲۰ رو شنیده بود با عجله ۵۲۰ میداد و میخرید.
همه فکر میکردند شهرام کَره. اما در حقیقت قیمت کت و شلوار ۳۲۰ بود و مردم به خیال یک خرید خوب زود میخریدن. بعدها این دو تا نامشون رو عوض کردن و گذاشتن سایپا و ایران خودرو!
داستانک ۷ - قدر فرصتها را بدانیم
شخصی گرسنه بود. برای او کلم آوردند! اولین بار بود که کلم را میدید. پس با خود گفت: «حتما میوهای درون این برگها است.»
اولین برگش را کند تا به میوه برسد. اما زیرش به برگ دیگری رسید. و زیر آن برگ یک برگ دیگر و...
با خودش گفت: «حتما میوهی ارزشمندیست که اینگونه در لفافهاش نهادند!»
گرسنگیاش افزون شد و با ولع بیشتری برگها را میکند و دور میریخت. وقتی برگها تمام شدند، متوجه شد میوهای در کار نبود! آن زمان بود که دانست کلم مجموعهی همین برگهاست!
نکته: ما روزهای زندگی را تند تند ورق میزنیم و فکر میکنیم چیزی اونور روزها پنهان شده که باید هر چه زودتر به آن برسیم! در حالی که همین روزها آن چیزی است که باید دریابیم و درکش کنیم! و چقدر دیر میفهمیم که بیشتر غصههایی که خوردیم! نه خوردنی و نه پوشیدنی بود. فقط دور ریختنی بود! زندگی، همین روزهایی است که منتظر گذشتناش هستیم. بنابراین قدر فرصتها را ثانیه به ثانیه و ذره به ذره بدانیم.
داستانک ۸ - زندگی یا زنده بودن
عقاب داشت از گرسنگی میمرد و نفسهای آخرش را میکشید. کلاغ و کرکس هم مشغول خوردن لاشهی گندیدهی آهو بودند. جغد دانا و پیری هم بالای شاخهی درختی به آنها خیره شده بود.
کلاغ و کرکس رو به جغد کردند و گفتند: این عقاب احمق را میبینی!؟ بهخاطر غرور احمقانهاش دارد جان میدهد! اگر بیاید و با ما همسفره شود نجات پیدا میکند. حال و روزش را ببین آیا باز هم میگویی عقاب سلطان پرندگان است؟
جغد خطاب به آنان گفت: عقاب نه مثل کرکس لاشخور است و نه مثل کلاغ دزد. آنها عقابند، از گرسنگی خواهند مرد اما اصالتشان را هیچ وقت از دست نخواهند داد. از چشم عقاب، چگونه زیستن مهم است نه چقدر زیستن.
نکته: زندگی ما انسانها هم باید مثل عقاب باشد، مهم نیست چقدر زندهایم! مهم این است که به بهترین شکل انسانی زندگی کنیم.
داستانک ۹ - جریمهی صد درهمی
در زمانهای دور، پادشاهی کارهایی عجیب میکرد و هر روز بهشکلی مردم را آزار میداد. یک روز که خزانهی دولت در حال خالی شدن بود، دستور داد که ماموران در شهر بروند و هر که را که عیبی در بدن دارد، صد درهم جریمه کنند. ماموری در گذرگاهی یک نفر را میبیند که کنار دیوار نشسته و یک چشمش کور است. پیش او میرود و میگوید: صد درهم بابت جریمهی یک چشم کورت باید بدهی!
مرد که لکنت زبان هم داشت میگوید: آ، آ، آآخه... چه، چه، چه چرا؟
مامور میگوید: لال هم که هستی. پس باید دویست درهم بدهی.
بعد یقهی او را میگیرد و با هم درگیر میشوند. ناگاه کلاه از سر مرد بخت برگشته میافتد و مامور میبیند کچل هم هست! به او میگوید: طاس هم که هستی. پس باید سیصد درهم جریمه بدهی!
مرد به هر شکلی که شده از دست مامور فرار میکند. مامور میبیند که مرد لنگان لنگان میدود و شَل هم هست، فریاد میزند: بگیرید و نگذارید فرار کند...، گنج پیدا کردهام!
داستانک ۱۰ - چارلی چاپلین و آرزوهایش
چارلی چاپلین میگوید وقتی بچه بودم کنار مادرم میخوابیدم و هرشب یک آرزو میکردم!
مثلا آرزو میکردم برایم اسباب بازی بخرد؛
میگفت: میخرم به شرط اینکه بخوابی...!
یا آرزو میکردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا؛
میگفت: میبرمت به شرط اینکه بخوابی...!
یک شب پرسیدم: اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم میرسم؟
گفت: میرسی به شرط آنکه بخوابی...!
هر شب با خوشحالی میخوابیدم. اِنقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند!!!
دیشب مادرمو خواب دیدم؛
پرسید: هنوز هم شبها قبل از خواب به آرزوهایت فکر میکنی؟
گفتم: شبها نمیخوابم...!!
گفت: مگر چه آرزویی داری؟؟
گفتم: تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم...
گفت: سعی خودم را میکنم به خوابت بیایم به شرط آنکه بخوابی...
گردآوری: فرتورچین