۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۳۱

۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۳۱

داستانک ۱ - بودا و زن هرزه

بودا به دهی سفر کرد. زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد. بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد.
کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت: «این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید.»
بودا به کدخدا گفت: « یکی از دستانت را به من بده.»
کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت. آن‌گاه بودا گفت: «حالا کف بزن.»
کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: «هیچ کس نمی‌تواند با یک دست کف بزند.»
بودا لبخندی زد و پاسخ داد: هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند.
بنابراین مردان و پول‌هایشان است که از این زن، زنی هرزه ساخته‌اند. برو و به جای نگرانی برای من نگران خودت و دیگر مردان دهکده‌ات باش.

 

داستانک ۲ - قبر عُجیف

در مسیر بیابان حجاز جوانی را دیدم که به پشت صخره‌ای رفت تا ادرار کند. چون بازآمد، گفت: بر تخته سنگی ادرار کردم که پندارم نشانی بود بر گوری.
پیرمردی در کاروان بود گفت: آن قبر عُجیف باشد.
جوان گریست و منقلب شد. او را گفتند: از چه گریستی؟
گفت: عُجیف از مقربان به خلیفه بود و هیبتی مخوف داشت. روزی با زوجه‌ام بر آستان در ایستاده بودیم، عجیف سوار بر اسب خود بود و چون مرا دید، مغرور و بی‌محابا با شمشیر خود ضربه‌ای به درب خانه‌ی من زد. مرا هولی عظیم گرفت و بر خود ادرار کردم و از این رو در برابر زوجه‌ی خود خجل شدم و عجیف بر این وحشت من می‌خندید. بالله، ندانسته بودم که روزی بی‌آن که بدانم او را این چنین در پس صخره‌ای در بیابان حجاز، ملاقات خواهم کرد!
برگرفته از کتاب محاضرات الادباء و محاورات الشعراء و البلغاء، نوشته‌ی راغب اصفهانی

 

داستانک ۳ - چهار تا پسر

از یکی می‌پرسن چند تا بچه داری؟
می‌گه: چهار تا پسر؛ اولی مهندس برق، دومی مهندس معمار، سومی مهندس آی‌تی و چهارمی دزد!
می‌گن: چرا چهارمی رو از خونه نمی‌ندازی بیرون؟
می‌گه: همون یکی خرج خونه رو می‌ده، بقیه بی‌کارن!

 

داستانک ۴ - خدا خوش حساب است

شخصی را قرض بسیار آمده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می‌کند. آن شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه می‌زند، آن صحنه را دید، پشیمان شد و بازگشت.

تو را که این همه گفت‌وگوی است بر دَرمی - چگونه از تو توقع کند کسی کرمی؟

تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است. پس به دنبال او رفت و گفت: با من کاری داشتی؟
شخص گفت: برای هر چه آمده بودم، بی‌فایده بود.
تاجر فهمید که برای پول آمده است. به غلامش اشاره کرد و کیسه‌ای سکه‌ی زر به او داد.
آن شخص تعجب کرد و گفت: آن چانه زدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟
تاجر  گفت: آن معامله با یک تاجر بود، ولی این معامله با خدا...! در کار خیر طرف حسابم با خداست. او خیلی خوش حساب است.

 

داستانک ۵ - فرق بین مانع و فرصت

دو فروشنده‌ی کفش برای فروش کفش‌های فروشگاه‌شان به جزیره‌ای اعزام شدند. فروشنده‌ی اول پس از ورود به جزیره با حیرت فهمید که هیچ‌کس کفش نمی‌پوشد. فورا تلگرامی به دفتر فروشگاه در شیکاگو فرستاد و گفت: فردا برمی‌گردم. این‌جا هیچ‌کس کفش نمی‌پوشد.
فروشنده‌ی دوم هم از دیدن همان واقعیت حیرت کرد. فورا این تلگرام را به دفتر فروشگاه خود فرستاد: لطفا هزار جفت کفش بفرستید. این‌جا همه کفش لازم دارند.
فرق بین مانع و فرصت چیست؟ نگرش ما نسبت به آن.
برگرفته از کتاب اصول نگرش، نوشته‌ی جان سی مکسول

 

داستانک ۶ - تعبیر خواب پیرزن

شبانگاه دزدی وارد خانه‌ی پیر‌زنی شد و شروع کرد به جمع کردن اثاث خانه. پیرزن که بیدار بود صدایش کرد و گفت: ننه نشان می‌ده شما جوان خوبی هستید و از ناچاری دزدی می‌کنی. آن وسایل سنگین رو ول کن بیا این النگوهای طلا رو به شما بدم. فقط قبل از همه چیز، خوابی که قبل از آمدن شما دیدم رو برام تفسیر کن.
دزد گفت: خوب چی خواب دیدی؟
پیرزن گفت: خواب دیدم که همه‌ی اهل محل در یک باغ بزرگی در حال دویدن بودیم که من داخل نهر افتادم و برای بیرون آوردن من از نهر با صدای بلند پسرم عبود را صدا می‌کردم: عبود... عبوووود... بیا کمک... عبوووود... عبووووووووود... بیا کمک...
پسرش عبود با صدای مادر پیرش از خواب بیدار شد و مثل موشک از طبقه‌ی بالا آمد پایین و دزد را گرفت و شروع کرد به زدن او.
پیرزن به پسرش گفت: ننه بسه دیگه نزنش.
دزد گفت: بذار بزنه، آخه منه پدرسگ برای دزدی آمدم یا تعبیر خواب؟

 

داستانک ۷ - دلی مهربان و بزرگ

دختر کوچکی به مهمان‌شان گفت: «می‌خوای عروسک‌هامو ببینی؟»
مهمان با مهربانی جواب داد: «آره عزیزم.»
دخترک دوید و همه‌ی عروسک‌هایش را آورد. بعضی از آن‌ها خیلی با نمک بودند. در بین آن‌ها یک عروسک «باربی» هم بود. مهمان از دخترک پرسید: «کدومشونو بیشتر از همه دوست داری؟» و پیش خودش فکر کرد که دخترک حتما می‌گوید «باربی»؛ اما خیلی تعجب کرد وقتی که دید دخترک به عروسک تکه پاره‌ای که یک دست هم نداشت اشاره کرد و گفت: «اینو بیشتر از همه دوست دارم.»
مهمان با کنجکاوی پرسید: «این که زیاد خوشگل نیست!»
دخترک جواب داد: «آخه اگه منم دوستش نداشته باشم، دیگه هیشکی نیست که باهاش بازی کنه و دوستش داشته باشه؛ اون وقت دلش می‌شکنه...»
مهربانی را از کودکی آموختم که برای شیرین کردن آب دریا، آب نباتش را به دریا پرتاب کرد. (رالف اسکات)
برگرفته از کتاب من و ما! نوشته‌ی امیررضا آرمیون

 

داستانک ۸ - من یاغی نیستم

روزی مرحوم آخوند کاشی در مدرسه‌ی صدر اصفهان مشغول وضو گرفتن بودند، شخصی با عجله آمد، وضو گرفت و به داخل اتاق رفت و به نماز ایستاد. با توجه به این‌که مرحوم کاشی خیلی با دقت وضو می‌گرفت و همه‌ی آداب و ادعیه‌ی وضو را به‌جا می‌آورد؛ تا وضوی آخوند تمام شود، آن شخص نماز ظهر و عصر خود را هم خوانده بود!
به هنگام خروج با مرحوم کاشی روبه‌رو شد. ایشان پرسیدند: چه کار می‌کردی؟
گفت: هیچ.
فرمود: تو هیچ کار نمی‌کردی؟
گفت: نه! می‌دانست که اگر بگوید نماز می‌خواندم، کار بیخ پیدا می‌کند.
آقا فرمود: مگر تو نماز نمی‌خواندی؟
گفت: نه!
آخوند فرمود: من خودم دیدم داشتی نماز می‌خواندی.
گفت: نه آقا اشتباه دیدید!
سوال کردند: پس چه کار می‌کردی؟
گفت: فقط آمده بودم به خدا بگویم من یاغی نیستم، همین.
این جمله در مرحوم آخوند خیلی تاثیر گذاشت که تا مدت‌ها هر وقت از احوال وی می‌پرسیدند، ایشان با حال خاصی می‌فرمود: من یاغی نیستم.

 

داستانک ۹ - شبی که برف آمد

خانم جان می‌گفت قدیما زمستوناش مثل الان نبود، وقتی برف میومد چند روز پشت هم می‌بارید و می‌بارید. گاهی صبح که می‌شد درِ حیاط از برفی که پشتش بود باز نمی‌شد. خلاصه یه شب برامون مهمون اومد. اون وقتا این‌جوری نبود که تو هر اتاقی بخاری و شوفاژ باشه. یه بخاری تو یه اتاق بود. همه اون‌جا می‌خوابیدن.
خلاصه تعریف می‌کرد که بعد از شام به شوهرم گفتم: آقای موحد رو کجا بخوابونیم؟
شوهرمم گفت: جاش رو بنداز جلو بخاری همون قسمتی که هر شب خودمون می‌خوابیم و ما هم این سرِ اتاق می‌خوابیم.
خلاصه خانم جون می‌گه همین کار رو کردیم تا این‌که نصف شب رفتم دستشویی و وقتی برگشتم گیج بودم، طبق عادت رفتم اون قسمتی که همیشه می‌خوابیدیم، ینی زیر لحافِ مهمون و در گوشِ آقای موحد گفتم: ای مرد پاشو ببین چه برفی میاد، این مهمون حالا حالا موندگاره!
که آقای موحد سرش رو از زیر لحاف بیرون آورد و گفت: پاشو برو پیش آقاتون بخواب. نگران نباش، فردا سنگ از آسمون بباره می‌رم!

 

داستانک ۱۰ - سخنی با سکه

بخیلی هرگاه سکه‌ای به‌دست می‌آورد، با آن حرف می‌زد و با صدای بلند به آن می‌گفت: ای درم! تو بسیار زمین دیده‌ای و بسیار کیسه‌ها دریده‌ای و بسیار ناکسان را بزرگ کرده‌ای و بسیار بزرگان را بر زمین زده‌ای. اکنون به‌جایی افتاده‌ای که شعاع آفتاب، سایه بر تو نمی‌اندازد.
سپس بخیل سکه را در کیسه‌اش می‌انداخت و می‌گفت: بیا و آرام و قرار گیر که در جایی افتاده‌ای که تو را تحویل نخواهد بود، مگر به وقت مرگ!

 

گردآوری: فرتورچین

۰
از ۵
۰ مشارکت کننده