
داستانک ۱ - کبک لنگ
میگن روزی برای سلطان محمود غزنوی کبکی آوردند که لنگ بود. فروشنده برای فروشش زر و زیوری زیاد درخواست میکرد. سلطان حکمت قیمت زیاد کبک لنگ را جویا شد. فروشنده گفت: وقتی دام پهن میکنیم برای کبکها، این کبک را نزدیک دامها رها میکنیم. سپس آوازی خوش سرمیدهد و کبکهای دیگر بهسراغش میآیند و در این حین در دام گرفتار میشوند. هر بار که کبک را برای شکار ببریم، حتما تعدادی زیاد کبک گرفتار دام میشوند.
سلطان امر به خریدن کرد و خواستار کبک شد. چون زر به فروشنده دادند و کبک به سلطان، سلطان تیغی بر گردن کبک لنگ زد و سرش را جدا کرد. فروشنده که ناباوارنه سر قطع شده و تن بیجان کبک را میدید گفت: این همه کبک، این را چرا سر بریدید؟
سلطان گفت: هر کس ملت و قوم خود را بفروشد باید سرش جدا شود.
داستانک ۲ - خوب بودن
عالمی را پرسیدند: خوب بودن را کدام روز بهتر است؟
عالم فرمود: یک روز قبل از مرگ!
دیگران حیران شدند و گفتند: ولی زمان مرگ را هیچکس نمیداند.
عالم فرمود: پس هر روز زندگی را روز آخر فکر کن و خوب باش، شاید فردایی نباشد.
داستانک ۳ - استاد راهنمای شیطان
فرد متمول و میلیاردری که ثروت نامشروع زیادی در طی سالهای گذشته بهدست آورده بود، تصمیم به توبه گرفت. به پیش عالمی رفت و نحوهی بهدست آوردن ثروتش از راه نامشروع را توضیح داد. عالم به او گفت: تو باید تمام ثروتت را به خیابان بریزی و بعد یک سال هر آنچه باقی مانده بود، از آن توست!
مرد متمول پذیرفت و تمام ثروتش را نقد کرده و با آن تیرآهن ۱۸ خرید و در خیابان رها کرد. بعد از یک سال رفت، دید آهنها اصلا تکان نخوردهاند، در حالی که با بالا رفتن دلار قیمتها ۴ برابر شده بود!
شیطان که نظارهگر این واقعه بود، آن مرد را بهعنوان استاد راهنما انتخاب کرد.
داستانک ۴ - قاضی چه میخورد؟
دزدی میلیونها تومان از بانک دزدید. دزد دیگری هم به کاهدان زد و مقداری کاه دزدید. هر دو را گرفتند و نزد قاضی بردند. قاضی دزد بانک را آزاد کرد و دزد کاه را به دو سال حبس با اعمال شاقه محکوم کرد.
کاه دزد به وکیلش گفت: چرا اونی که پول دزدیده بود را آزاد کرد و من که فقط مقداری کاه دزدیدم به دو سال حبس با اعمال شاقه محکوم شدم؟!
وکیل گفت: آخه قاضی کاه نمیخورد!
داستانک ۵ - قانع کردن بردگان
در زمانی که بردهداری در آمریکا قانونی و رایج بود، زن سیاهپوستی بهنام «هریت تابمن» که خود یک بردهی فراری بود، بههمراه جمع دیگری از انسانهای شریف و سفیدپوست آمریکایی گروهی مخفی را راهاندازی کردند، بهنام «خط نجات» یا سازمان «راهآهن زیرزمینی».
«خط نجات» بردگان سیاهپوست را از روی مزارع بردهداران، فراری میداد و مخفیانه بهسوی کانادا و ایالتهای شمالی میبرد که در آنجا بردهداری نبود. عملیات نجات بردگان بسیار پیچیده و خطرناک بود و در هر مرحلهای اگر لو میرفت، هریت تابمن و یارانش همگی دستگیر و تیرباران میشدند.
سالها بعد که بردگی در آمریکا ملغی شد و بردگان آزاد شدند، از هریت تابمن پرسیدند: «سختترین مرحلهی کار و عملیات شما برای نجات بردگان چه بود؟»
هریت عمیقا به فکر فرو رفت و با اندوه گفت: «قانع کردن یک برده به اینکه تو برده نیستی و باید آزاد باشی...»
داستانک ۶ - وصیت پدر
پدری توی بیمارستان نفسهای آخرش رو میکشید و سه تا پسرهاش بالای سرش بودند. رو کرد به پسر اولی و گفت: رستورانها مال تو! رو کرد به پسر دومی گفت: چهار تا هتل هم مال تو! به پسر آخرى هم گفت: عزیزم، سوپرمارکتها هم مال تو!
و از دنیا رفت. سه تا پسر شروع کردن به گریه و زارى.
دکتر که شاهد ماجرا بود، گفت: صبر داشته باشید. فردا پس فردا سرتون به املاکتون گرم میشه و داغتون یادتون میره، ولی هیچوقت پدرتون رو فراموش نکنین و براش فاتحه و خیرات کنین.
سه تا پسر گفتن: کدوم ملک؟ کدوم هتل؟ آقای دکتر! پدرمون با نیسان آب معدنی میفروخت! کاراشو تقسیم کرد!
داستانک ۷ - قانون طبیعت
هیچ دقت کردهاید؟ هیچ چیز در طبیعت برای خود زندگی نمیکند.
رودخانهها، آب خود را مصرف نمیکنند. درختان، میوهی خود را نمیخورند. خورشید، گرمای خود را استفاده نمیکند. گل، عطرش را برای خود گسترش نمیدهد.
زندگی برای دیگران، قانون طبیعت است. پس گذشت و فداکاری، قانون طبیعت است. بیقانونی کنی، از انرژی مثبت اطرافیانت محروم خواهی شد.
داستانک ۸ - حاج اسماعیل و نصیبالله
میگن یه روزی گرگ زد به گلهی حاج اسماعیل. حاج اسماعیل فریادکنان از مردم کمک خواست. مردم رسیدند افتادن دنبال گرگها. در این بین یک فردی بهنام نصیبالله که توان جسمی و فکری کمتری داشت و نمیتونست دنبال گرگ بره، کاردی برداشت که گوسفندان زخمی و در حال مرگ را سر ببره، اما اول شروع کرد از اول گله اون گوسفندایی که ترسیده بودند رو سر برید. بعد هم دنبال اون که زخمشون کمتر بود و بعد با سرعت داشت بقیهی گله رو سر میبرید.
حاج اسماعیل که اوضاع را این جور دید، فریاد زد: ایهاالناس! گرگها را ول کنید. بیایید نصیبالله را بگیرید.
داستانک ۹ - هوشنگ و ژاکلین
یه ایرانی بهنام هوشنگ از خاطراتش تعریف میکرد و میگفت: وقتی که از آمریکا با ماشین بهسمت کانادا محل اقامتم حرکت میکردم، سر مرز گذرنامه رو به پلیس مرزی کانادا که خانم زیبایی بهنام ژاکلین بود، نشون دادم. ایشون محل تولدم رو که دید، گفت: ایران؟ گفتم: بله.
گفت: ایران چطور جایی هست؟ گفتم: جای خوبیه!
گفت: از کی تا حالا در کانادا زندگی میکنی؟ گفتم: ده ساله.
گفت: آخرین باری که ایران رو دیدی کی بود؟ گفتم: سه سال پیش.
بعد با لبخند به من نگاه کرد و گفت: کدوم رو بیشتر دوست داری؟ ایران یا کانادا رو؟
گفتم: تفاوت این دو مثل تفاوت مادر و همسره. همسر رو انتخاب میکنیم، از زیباییش لذت ببریم و عاشقش بشیم، خانه و خانواده ایجاد کنیم و در امن و آسایش زندگی کنیم، اما نمیتونه جای مادرو بگیره. مادرم رو انتخاب نکردم، اما فقط توی بغل اون آروم میگیرم و راحت گریه میکنم!
خانم زیبای کانادایی از من خوشش اومد و همون سال با هم ازدواج کردیم و به ایران اومدیم و تا حالا هم در ایران هستیم و هنوز برنگشتیم!
الان هم ژاکلین زن زیبای من سر بازار لیف حموم و جارو میفروشه و همش میگه: تُف تو قبر مادرت هوشنگ!
داستانک ۱۰ - نبود اخلاق در جامعه
ایندیرا گاندی (نخستوزیر پیشین هند) از پدرش (جواهر لعل نهرو رهبر استقلال هند) پرسید: در جنگ چه اتفاقی میافتد؟
پدرش پاسخ داد: آموزش و اقتصاد فرو میریزد.
گفت: بعد از فروپاشی آموزش و اقتصاد چه رخ میدهد؟
پدرش پاسخ داد: اخلاق فرو میپاشد.
ایندیرا دوباره پرسید: و اگر اخلاق هم فرو بپاشد چه میشود؟!
پدرش با نهایت حکمت گفت: چگونه میتواند انسان در کشوری زندگی کند که اخلاق در آن نابود شده است؟ انسان میتواند در هر جامعهای با کمبودهایی چون غذا، اقتصاد، یا امکانات رفاهی کنار بیاید، اما نبودِ اخلاق را تاب نمیآورد! زیرا در آن هنگام فرومایگان و پستطینتان مسلط میشوند، آداب و قوانین و خیر از میان میرود، همهچیز به جنگل میماند، و در نتیجه زندگیِ شرافتمندانه تقریبا ناممکن میگردد.
برگرفته از کتاب خاطرات ایندیرا گاندی
گردآوری: فرتورچین





