۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۴۴

۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۴۴

داستانک ۱ - شیخ بایزید و امام جماعت

نقل است که شیخ بایزید در پس امام جماعتی نماز خواند. پس از نماز، امام جماعت پرسید: یا شیخ، تو کسبی نمی‌کنی و چیزی از کسی نمی‌خواهی؛ از کجا می‌خوری؟
شیخ بایزید گفت: صبر کن تا این نماز را دوباره به قضا بخوانم.
امام جماعت گفت: چرا؟
شیخ بایزید گفت: نماز از پس کسی که روزی دهنده را نداند، روا نبود.
برگرفته از کتاب تذکره الاولیاء عطار نیشابوری، بخش ۱۴ - ذکر بایزید بسطامی رحمه الله علیه

 

داستانک ۲ - دروغ در لباس حقیقت

وقتی دروغ و حقیقت با هم راه می‌رفتند، به چشمه‌ای رسیدند. دروغ به حقیقت گفت: لباس خود را درآوریم و در این چشمه آب‌تنی کنیم.
حقیقت ساده‌دل چنین کرد. در آن لحظه که در آب بود، دروغ، لباس حقیقت را از کنار چشمه برداشت و پوشید و به راه افتاد. حقیقت، پس از آب‌تنی ناچار شد برهنه به راه افتد!
از آن روز ما حقیقت را برهنه می‌بینیم، اما بسا اوقات دروغ را هم ملاقات می‌کنیم که متاسفانه لباس حقیقت پوشیده است؛ و طبعا حقانیت خود را در نظر ما به تلبیس (نیرنگ) ثابت می‌کند...!
برگرفته از کتاب پاریز تا پاریس، نوشته‌ی محمدابراهیم باستانی پاریزی

 

داستانک ۳ - یک فوت دو فوت

داشتم با ماشینم می‌رفتم سر کار که موبایلم زنگ خورد. گفتم بفرمایید. الو... ، فقط فوت کرد!
گفتم اگه مزاحمی یه فوت کن، اگه می‌خوای با من دوست بشی دوتا فوت کن. دوتا فوت کرد.
گفتم اگه زشتی یه فوت کن، اگه خوشگلی دو تا فوت کن. دوتا فوت کرد!
گفتم اگه اهل قرار نیستی یه فوت کن، اگه هستی دوتا فوت کن. دوتا فوت کرد!
گفتم من فردا می‌خوام برم رستوران شاندیز، اگه ساعت دوازده نمی‌تونی بیای یه فوت کن، اگه می‌تونی بیای دوتا فوت کن. دوباره دوتا فوت کرد!
با خوشحالی گوشی رو قطع کردم. فردا صبح حسابی به خودم رسیدم. بهترین لباسمو پوشیدم و با ادکلن دوش گرفتم! تو پوست خودم نمی‌گنجیدم. فکرم همش به قرار امروز بود. داشتم از خونه درمیومدم که زنم صدام کرد و گفت: اگه ظهر نمیای خونه یه فوت کن، اگه میای دو فوت کن!

 

داستانک ۴ - ناسپاس

خورشید غروب کرده بود. مرد از فرط خستگی و سرما بی‌رمق روی زمین افتاد. نیمه‌شب از شدت تشنگی در خواب نالید. گل ساقه‌اش را خم کرد و قطره‌های شبنم را در دهان مرد غلتاند. علف‌های سبز اطراف مرد رشد کردند تا گرمش کنند و خوررشید صبحگاهی آن‌قدر بر بدنش تابید تا گرمش کرد.
مرد غلتید تا بیدار شود. با این کار علف‌ها را زیر بدنش له کرد و با دستش ساقه‌ی گل را شکست و چشمش که به خورشید افتاد گفت: «ای لعنت به این خورشید، باز هم امروز هوا گرم است.»

 

داستانک ۵ - هدیه متعلق به کیست؟

روزی مردی از شهر دور به نزد بودا آمد تا او را امتحان کند. او در حضور دیگران به مسخره کردن بودا پرداخت. هر کاری که می‌توانست انجام داد تا او را عصبانی کند. اما بودا هیچ حرکتی نکرد. فقط رو به مرد کرد و گفت: می‌توانم از تو سوالی بکنم؟ مرد گفت: بله.
بودا گفت: اگر کسی هدیه‌ای به تو بدهد و تو آن را نپذیری، این هدیه متعلق به کیست؟
مرد گفت: معلوم است، متعلق به خود کسی است که آن هدیه را بخشیده است.
بودا خندید و گفت: پس اگر من از پذیرفتن سخنان نادرست شما اجتناب کنم، همه‌ی این حرف‌ها مال خودتان خواهد بود!

 

داستانک ۶ - کشتن گورباچف

زمان گورباچف، مواد غذایی این‌قدر کم بود که مردم برای خرید مجبور بودن توی صف‌های طولانی منتظر بمونن. یه روز یه نفر بعد از چند ساعت معطل شدن توی صف خرید ودکا داد می‌زنه: «دیگه خسته شدم. همین الان می‌رم کرملین و گوررباچف رو می‌کشم.»
بعد از چند ساعت برمی‌گرده و توی صف قرار می‌گیره. مردم می‌گن: «چی شد؟ گورباچف رو کشتی؟»
می‌گه:«نه! رفتم کرملین، اما صف اون‌جا برای کشتن گورباچف از این‌جا شلوغ‌تر بود.»

 

داستانک ۷ - آدم‌های بلاتکلیف

پدرم دلواپس آینده‌ی خواهرم است، اما حتی یک‌بار هم اتفاق نیفتاده که با هم به کافی‌شاپ بروند، در خیابان قدم بزنند و گاهی بلند بلند بخندند.
خواهرم نگران فشار کاری پدرم است، اما حتی یک‌بار هم نشده که خواسته‌هایش را به تعویق بیاندازد تا پدر برای مدتی احساس آرامش کند.
مادرم با فکر خوشبختی من خوابش نمی‌برد. اما حتی یک‌بار هم نشده که با من در مورد خوشبختی‌ام صحبت کند و بپرسد: فرزندم چه چیزی تو را خوشحال‌ می‌کند؟
من با فکر رنج و سختی مادرم از خواب بیدار می‌شوم. اما حتی یک‌بار هم نشده که دستش را بگیرم، با او به سینما بروم، با هم تخمه بشکنیم، فیلم ببینیم و کمی به او آرامش بدهم.
ما از نسل آدم‌های بلاتکلیف هستیم. از یک‌طرف در خلوت خود، دل‌مان برای این و آن تنگ می‌شود. از طرف دیگر، وقتی به هم می‌رسیم، انگار نیرویی نامرئی، فراتر از ما وجود دارد که دهان‌مان را بسته تا مبادا چیزی در مورد دل‌تنگی‌مان بگوییم!
تکلیفمان را با خودمان روشن نمی‌کنیم. یکدیگر را دوست می‌داریم، اما آن‌قدر شهامت نداریم که دوست‌داشتن‌مان را ابراز کنیم! راستی چرا؟!

 

داستانک ۸ - موتور بابا

پسرک با صدایی لرزان گفت: بابا پس فردا از طرف مدرسه می‌برن اردو، ده هزار تومن پول بهم می‌دی؟
بابا سرشو بلند نکرد؛ با صدای آرام گفت: فردا کمی بیشتر مسافر می‌برم.
پسر با وعده‌ی شیرین پدر خوابید. صبح رفت کنار پنجره. باران ریز و تندی می‌بارید. قطره‌های باران برای رسیدن به زمین انگار مسابقه داشتند. بند دل پسرک پاره شد... با خود گفت: تو این بارون که کسی سوار موتور بابا نمی‌شه.
حالا قطرات اشک پسرک با قطرات بارون هماهنگ شده بود.

 

داستانک ۹ - تیلیت

از یارو پرسیدند: صبحونه چی می‌خوری؟ گفت: تیلیت!
پرسیدند: ناهار چی؟ گفت: تیلیت!
پرسیدند: عصرونه چی؟ گفت: تیلیت!
پرسیدند: شام چی؟ گفت: تیلیت!
گفتند: بی‌خیال! اصلا از این موضوع بگذریم، حالا بگو ببینیم اوقات فراغت رو چطوری می‌گذرونی؟
گفت: نون خُرد می‌کنم واسه‌ی تیلیت!

 

داستانک ۱۰ - ماهیگیری

مردی با همسرش در خانه تماس گرفت و گفت: عزیزم از من خواسته شده که با رییس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادا برویم. ما به مدت یک هفته آن‌جا خواهیم بود. این فرصت خوبی است تا ارتقای شغلی که منتظرش بودم بگیرم. بنابراین لطفا لباس‌های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن. ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت، راستی اون لباس‌های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار!
زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعی است؛ اما به‌خاطر این‌که نشان دهد همسر خوبی است، دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد.
هفته‌ی بعد مرد به خانه آمد. یک کمی خسته به‌نظر می‌رسید. اما ظاهرش خوب و مرتب بود. همسرش به او خوش‌آمد گفت و از او پرسید: ماهی گرفتی؟
مرد گفت: بله تعداد زیادی ماهی قزل‌آلا، چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره‌ماهی گرفتیم. اما چرا اون لباس راحتی‌هایی که گفته بودم برایم نگذاشتی؟
جواب زن خیلی جالب بود. زن جواب داد: لباس‌های راحتی رو توی جعبه‌ی وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم!

 

گردآوری: فرتورچین

۰
از ۵
۰ مشارکت کننده