۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۴۵

۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۴۵

داستانک ۱ - شگفت‌انگیزترین رفتار انسان

از افلاطون پرسیدند: شگفت‌انگیزترین رفتار انسان چیست؟
پاسخ داد: از کودکی خسته می‌شود، برای بزرگ شدن عجله می‌کند و سپس دلتنگ دوران کودکی خود می‌شود. ابتدا برای کسب مال و ثروت از سلامتی خود مایه می‌گذارد، سپس برای بازپس گرفتن سلامتی از دست رفته، پول خود را خرج می‌کند. طوری زندگی می‌کند که گویی هرگز نخواهد مرد و بعد طوری که گویی هرگز زندگی نکرده می‌میرد. آن‌چنان زمان خود را صرف آماده شدن برای زندگی می‌کند که برای زندگی کردن وقت پیدا نمی‌کند. آن‌قدر به آینده فکر می‌کند که متوجه از دست رفتن امروز خود نیست، در حالی که زندگی گذشته یا آینده نیست، بلکه تجربه‌ی ما از زمان حال است.

 

داستانک ۲ - دل‌های مرده

پرسیدند: یا شیخ! دل‌های ما خفته است که سخن تو در دل‌های ما اثر نمی‌کند. چه کنیم؟
شیخ حسن بصری گفت: کاشکی خفته بودی که خفته را بجنبانی بیدار گردد. دل‌های شما مرده است که هرچند می‌جنبانی بیدار نمی‌گردد.
برگرفته از کتاب تذکره الاولیاء عطار نیشابوری، بخش ۳ - ذکر حسن بصری رحمه الله علیه

 

داستانک ۳ - حرف پتو

امروز که از خواب بیدار شدم از خودم پرسیدم: زندگی چه می‌گوید؟ جواب را در اتاقم پیدا کردم.
سقف گفت: اهداف بلند داشته باش. پنجره گفت: دنیا را بنگر. ساعت گفت: هر ثانیه باارزش است. تقویم گفت: به‌روز باش. در گفت: در راه هدف‌هایت، سختی‌ها را هُل بده و کنار بزن. و در آخر پتو گفت: ولش کن بابا بگیر بخواب!
از شما چه پنهون حرف پتو به دلم خیلی نشست!

 

داستانک ۴ - دروغ نشنیده

دو زن با هم حرف می‌زدند. ناگهان یکی از آن دو که بی‌وقفه حرف می‌زد و تقریبا اجازه‌ی حرف زدن به دیگری نمی‌داد، گفت: «و حالا باید برات بگم که دیروز چه چیزایی از دهان همسایه‌ات درباره‌ی تو شنیدم...»
دوستش گفت: «این دروغ است!»
زن پرحرف تعجب کرد و با ناراحتی گفت: «وا، من که هنوز چیزی نگفتم، چطور ادعا می‌کنی که من دروغ می‌گم؟!»
دوستش جواب داد: «من اصلا نمی‌تونم فکر کنم تو چیزی شنیده باشی، برای این‌که به هیچ‌کس اجازه‌ی حرف زدن نمی‌دهی.»

 

داستانک ۵ - پریدن گوسفندان

در دوران نوجوانی با یک چوبدستی دم در آغل گوسفندان می‌ایستادم و برای سرگرم کردن خودم، هنگام خارج شدن گوسفندان، چوبدستی را جلوی پایشان می‌گرفتم، جوری که مجبور به پریدن از روی آن می‌شدند. پس از آن‌که چندین گوسفند از روی آن می‌پریدند، چوبدستی را کنار می‌کشیدم، اما بقیه‌ی گوسفندان هم با رسیدن به این نقطه از روی مانع خیالی می‌پریدند.
تنها دلیل پرش آن‌ها این بود که گوسفندان جلویی در آن نقطه پریده بودند. گوسفند تنها موجودی نیست که از این گرایش برخوردار است. تعداد زیادی از آدم‌ها نیز مایل به انجام کارهایی هستند که دیگران انجامش می‌دهند؛ مایل به باور کردن چیزهایی هستند که دیگران به آن باور دارند، مایل به پذیرش بی‌چون و چرای چیزهایی هستند که دیگران قبولش دارند.
وقتی خودت را هم‌صدا با اکثریت می‌بینی، وقت آن است که بنشینی و عمیقا فکر کنی.
دیل کارنگی

 

داستانک ۶ - فعل در زبان فارسی

فقط در زبان فارسیه که می‌شه ۱۹ تا فعل رو کنار هم گفت:
داشتم می‌رفتم دیدم گرفته نشسته گفتم بذار بپرسم ببینم میاد نمیاد دیدم می‌گه نمی‌خوام بیام بذار برم بگیرم بخوابم!
نه فاعلی، نه مفعولی، نه قیدی، نه صفتی! یکی بخواد اینو به انگلیسی ترجمه کنه، رباط صلیبی مغزش پاره می‌شه!

 

داستانک ۷ - سمعک

مردی متوجه شد که نمی‌تواند خوب بشنود. به دکتر مراجعه کرد و دکتر برایش سمعک تجویز کرد. مرد به مغازه‌ی سمعک فروشی مراجعه کرد و قیمت سمعک‌ها را پرسید. فروشنده پاسخ داد: «ما سمعک از یک دلار داریم تا هزار دلار.»
مرد گفت: «می‌خواهم مدل یک دلاری را ببینم.»
فروشنده یک نخ دور گردن مرد انداخت و گفت: «لطفا این دکمه را در گوش‌تان بگذارید و دنباله‌ی نخ را در جیب‌تان قرار دهید.»
مرد خریدار که با تعجب به حرف‌های فروشنده گوش می‌کرد، گفت: «این چطور کار می‌کند؟»
فروشنده جواب داد: «این کار نمی‌کند، اما هنگامی که مردم این را ببینند، بلندتر صحبت می‌کنند.»

 

داستانک ۸ - خارپشت و مار

خارپشتی از یک مار تقاضا کرد که بگذار من نیز در لانه‌ی تو، ماوا گزینم و هم‌خانه‌ی تو باشم. مار تقاضای خارپشت را پذیرفت و او را به لانه‌ی تنگ و کوچک خویش راه داد. چون لانه‌ی مار تنگ بود، خارهای تیز خارپشت هر دم به بدن نرم مار فرو می‌رفت و او را مجروح می‌ساخت، اما مار از سر نجابت دم برنمی‌آورد.
سرانجام مار گفت: «نگاه کن ببین چگونه مجروح و خونین شده‌ام. می‌توانی لانه‌ی من را ترک کنی؟»
خارپشت گفت: «من مشکلی ندارم، اگر تو ناراحتی می‌توانی لانه‌ی دیگری برای خود بیابی!»
نکته: عادت‌ها ابتدا به‌صورت مهمان وارد می‌شوند، اما دیری نمی‌گذرد که خود را صاحب‌خانه می‌کنند و کنترل ما را به‌دست می‌گیرند.

 

داستانک ۹ - امتحان

من خیلی خوشحال بودم. من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم. والدینم خیلی کمکم کردند. دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق‌العاده‌ای بود. فقط یه چیز من رو یه کم نگران می‌کرد و اون هم خواهر نامزدم بود. اون دختر باحال، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی‌پروا با من شوخی‌های ناجوری می‌کرد و باعث می‌شد که من احساس راحتی نداشته باشم.
یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه‌شون برای انتخاب مدعوین عروسی. سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اون‌جا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه همین الان ۵۰۰ دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو...!
من شوکه شده بودم و نمی‌تونستم حرف بزنم. اون گفت: من می‌رم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم.
وقتی که داشت از پله‌ها بالا می‌رفت، من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به‌طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم. یهو با چهره‌ی نامزدم و چشم‌های اشک‌آلود پدر نامزدم مواجه شدم!
پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی. ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم  و هیچ‌کس بهتر از تو نمی‌تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم. به خانواده‌ی ما خوش اومدی!
نکته: همیشه کیف پول‌تون رو توی داشبورد ماشین‌تون بذارید!

 

داستانک ۱۰ - خدا در کوله‌پشتی ما چی گذاشته؟

می‌دونی موقع تولد وقتی خدا داشت بدرقمون می‌کرد چی گفت؟
گفت: داری به دنیایی میری که غرورت را می‌شکنن و به احساس پاکت سیلی می‌زنن!
نکنه ناراحت بشی!
من تو کوله پشتیت عشق گذاشتم تا ببخشی!
خنده گذاشتم تا بخندی!
اشک گذاشتم تا گریه کنی!
و مرگ گذاشتم تا بدونی دنیا ارزش بدی کردن نداره!
پس خوب باش و خوبی کن!

 

گردآوری: فرتورچین

۰
از ۵
۰ مشارکت کننده