۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۴۶

۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۴۶

داستانک ۱ - ارسطو و اسکندر مقدونی

ارسطو مربی اسکندر بود. پس از آن‌که کاملا او را تربیت کرد و تمامی علومی که لازم بود به او یاد داد، یک روز در مجلسی که جمعی از علما و حکما بودند از اسکندر سوالاتی پرسیده شد، اسکندر هم به تمام آن سوالات جواب‌های درست داد. ولی ارسطو به‌جای تحسین و تشویق، او را شدیدا توبیخ و سرزنش کرده و او را به جهل و نادانی نسبت داد. اسکندر نوجوان از این عمل شدیدا ناراحت شد و از استاد خود رنجید.
حضار مجلس از سرزنش‌های بی‌مورد و بی‌جای استاد تعجب کرده و در مقام اعتراض از او پرسیدند: که برای چه به‌جای تشویق از این شاگرد ممتاز با خشونت و ناسپاسی برخورد کردی؟
ارسطو جواب داد: اسکندر کودکی است که در ناز و نعمت بزرگ شده است و در آینده‌ای نزدیک پادشاه خواهد شد. من خواستم مزه‌ی ظلم را به او بچشانم تا بفهمد که ظلم چه‌قدر تلخ و ناگوار است تا وقتی که به پادشاهی رسید از ستم و بی‌انصافی و تضییع حقوق دیگران خودداری کند.

 

داستانک ۲ - کاپشن

اکبرعبدی می‌گوید: یک روز سر سریال بودیم. هوا هم خیلی سرد بود. از ماشین پیاده شد بدون کاپشن. گفتم: حسین این جوری اومدی از خونه بیرون؟ نگفتی سرما می‌خوری؟! کاپشن خوشگلت کو؟
گفت: کاپشن قشنگی بود، نه؟
گفتم: آره! 
گفت: من هم خیلی دوستش داشتم، ولی سر راه یکی را دیدم که هم دوستش داشت و هم احتیاجش داشت. ولی من فقط دوستش داشتم!
یادی از حسین پناهی

 

داستانک ۳ - ریزش کوه

آورده‌اند روزی شیخ و مریدان در کوهستان سفر می‌کردندی و به ریل قطاری رسیدندی که ریزش کوه آن را بند آورده بودی. و ناگهان صدای قطاری از دور شنیده شد. شیخ فریاد برآورد که جامه‌ها بدرید و آتش بزنید که این داستان را قبلن بدجوری شنیده‌ام. و مریدان و شیخ در حالی که جامه‌ها را آتش زده و فریاد می‌زدند، به‌سمت قطار حرکت کردندی.
مریدی گفت: یا شیخ! نباید انگشت‌مان را در سوراخی فرو ببریم؟
شیخ گفت: نه! حیف نان! آن یک ‏داستان دیگر است.
راننده‌ی قطار که از دور گروهی را لخت دید که فریاد می‌زنند، فکر کرد که به دزدان زمینی سومالی برخورد کرده و تخت گاز داد و قطار به سرعت به کوه خوردی و همه‌ی سرنشینان جان به جان آفرین مردند.
شیخ و مریدان ایستادند و شیخ رو به مریدان گفت: قاعدتن نباید این‌طور می‌شد!
سپس رو به پخمه کردی و گفت: تو چرا لباست را درنیاوردی و آتش نزدی؟
پخمه گفت: آخر الان سر ظهر است! گفتم شاید همین‌طوری هم ما را ببینند و نیازی نباشد!
از داستان‌های شیخ و مریدان

 

داستانک ۴ - یاد قدیم

پیرمرد به زنش گفت: بیا یادی از گذشته‌های دور کنیم. من می‌رم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بگیم. پیرزن قبول کرد.
فردا پیرمرد به کافه رفت. دو ساعت از قرار گذشت، ولی پیرزن نیومد. وقتی برگشت خونه دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه می‌کنه. ازش پرسید چرا گریه می‌کنی؟
پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت: بابام نذاشت بیام!

 

داستانک ۵ - رفیق با مرام

یه روزی پسری با خانوادش دعواش شد و از خانه زد بیرون و رفت خونه‌ی یکی از دوستاش یک ماه موند. بعد از یک ماه دختری را سر کوچه می‌بیند و بهش تیکه می‌ندازد. یکی از دوستاش می‌گه می‌دونی این کی بود؟ می‌گه نه! می‌گه این خواهر همون رفیقت بود که تو یه ماه خونشون بودی.
عذاب وجدان می‌گیره می‌ره خونه‌ی رفیقش و به اون در حالی که داشت نوشیدنی می‌خورد می‌گه: ببخشید من سر کوچه به دختری تیکه انداختم، ولی نمی‌دونستم خواهر تو بود!
دوستش پیکشو می‌بره بالا می‌گه: به سلامتی رفیقی که یه ماه خونمون خورد و خوابید، ولی خواهرمو نشناخت.

 

داستانک ۶ - کمک به کودک

روزی مردی در حال عبور از خیابان کودکی را مشغول جابجایی بسته‌ای دید که از کودک بزرگتر بود، پس به نزدیکش رفته و گفت: بگذار کمکت کنم.
مرد وقتی خواست بسته را بردارد، دید که حتی حملش برای او مشکل است. از کودک پرسید: چرا این بسته را حمل می‌کند؟
کودک در پاسخ گفت: که پدرش از او خواسته است.
مرد پرسید: چرا پدرت خودش این کار را انجام نداد؟ مگر نمی‌دانست که حمل این بسته برایت چقدر سخت است؟
کودک جواب داد: اتفاقا مادرم هم همین حرف را به پدرم زد، ولی او گفت: خانم بالاخره خری پیدا می‌شه به این بچه کمک کنه.

 

داستانک ۷ - آشغال ریزه

یادم میاد بچه که بودم بعضی وقت‌ها یواشکی بابامو نگاه می‌کردیم که ساعت‌ها با دست مشغول جمع کردن آشغال‌های ریزی بود که روی فرش ریخته شده بود. من حسابی به این کارش می‌خندیدم، چون می‌گفتم ما که هم جارو داریم هم جارو برقی.
چند روز پیش که حسابی داشتم با خودم فکر می‌کردم که چه جوری مشکلاتم رو حل کنم یهو به خودم اومد دیدم که یک عالمه آشغال از روی فرش جلوی خودم جمع کردم...!

 

داستانک ۸ - کسی نگران مسلمانان نیست

یک روز بوش و اوباما در یک بار نشسته بودن. یک نفر می‌رسه و می‌پرسه: چی‌کار دارین می‌کنین؟
بوش جواب می‌ده: داریم نقشه‌ی جنگ جهانی سوم رو تنظیم می‌کنیم.
یارو می‌پرسه: چه اتفاقی قراره بیفته؟
بوش می‌گه: قراره ما ۱۴۰ میلیون مسلمان، و آنجلینا جولی رو بکشیم!
یارو با تعجب می‌گه: آنجلینا جولی؟!  چرا می‌خواین آنجلینا جولی رو بکشید؟!
بوش رو می‌کنه به اوباما و می‌گه: دیدی گفتم! هیچ‌کس تو دنیا نگران ۱۴۰ میلیون مسلمان نیست.

 

داستانک ۹ - فرشته و چوب جادو

یه زوج ۶۰ ساله به مناسبت سی و پنجمین سالگرد ازدواجشون رفته بودند بیرون که یه جشن کوچیک دو نفره بگیرن. وقتی توی پارک زیر یه درخت نشسته بودند یهو یه فرشته‌ی کوچیک خوشگل جلوشون ظاهر شد و گفت: چون شما همیشه یه زوج فوق‌العاده بودین و تمام مدت به همدیگه وفادار بودین من برای هر کدوم از شما یه دونه آرزو برآورده می‌کنم!
زن از خوشحالی پرید بالا و گفت: چه عالی! من می‌خوام همراه شوهرم به یه سفر دور دنیا بریم.
فرشته چوب جادوییش رو تکون داد و پوف! دو تا بلیط درجه اول برای بهترین تور مسافرتی دور دنیا توی دست‌های زن ظاهر شد!
حالا نوبت شوهر بود که آرزو کنه. مرد چند لحظه فکر کرد و گفت: این خیلی رمانتیکه، ولی چنین بخت و شانسی فقط یه بار توی زندگی آدم پیش میاد! بنابراین خیلی متاسفم عزیزم آرزوی من اینه که یه همسری داشته باشم که ۳۰ سال از من کوچیکتر باشه.
زن و فرشته جا خوردند و خیلی دلخور شدند. ولی آرزو آرزوئه و باید برآورده بشه. فرشته چوب جادوییش رو تکون داد و پوف! مرد ۹۰ سالش شد!
نکته: مردها ممکنه زرنگ و بدجنس باشند، ولی فرشته‌ها زن هستند!

 

داستانک ۱۰ - قوطی آب‌خوری نوبتی

وقتی تو جبهه هدایای مردمی را باز می‌کردیم، در نایلون رو باز کردم دیدم که واقعا یک قوطی خالیه کمپوته که داخلش یک نامه است، نوشته بود:
برادر رزمنده سلام، من یک دانش‌آموز دبستانی هستم. خانم معلم گفته بود که برای کمک به رزمندگان جبهه‌های حق علیه باطل نفری یک کمپوت هدیه بفرستیم. با مادرم رفتم از مغازه‌ی بقالی کمپوت بخرم. قیمت هر کدام از کمپوت‌ها رو پرسیدم، اما قیمت آن‌ها خیلی گران بود، حتی کمپوت گلابی که قیمتش ۲۵ تومان بود و از همه ارزان‌تر بود را نمی‌توانستم بخرم. آخر پول ما به اندازه‌ی سیر کردن شکم خانواده هم نیست. در راه برگشت کنار خیابان این قوطی خالی کمپوت را دیدم، برداشتم و چند بار با دقت آن را شستم تا تمیز تمیز شد. حالا یک خواهش از شما برادر رزمنده دارم. هر وفت که تشنه شدید با این قوطی آب بخورید تا من هم خوشحال بشوم و فکر کنم که توانستم به جبهه‌ها کمکی بکنم.
بچه‌ها تو سنگر برای خوردن آب توی این قوطی نوبت می‌گرفتند، آب خوردنی که همراهش ریختن چند قطره اشک بود...
شهید حسین خرازی

 

گردآوری: فرتورچین

۰
از ۵
۰ مشارکت کننده