در این بخش از مجلهی اینترنتی روز تازه، برگزیدهای از زیباترین اشعار حافظ، شاعر ایرانی (۷۰۶ - ۷۶۹ خورشیدی) گردآوری شده است.
-------------------------
سلامی چو بوی خوش آشنایی - بدان مردم دیده روشنایی
درودی چو نور دل پارسایان - بدان شمع خلوتگه پارسایی
نمیبینم از همدمان هیچ بر جای - دلم خون شد از غصه ساقی کجایی
-------------------------
دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را - دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتیشکستگانیم ای باد شرطه برخیز - باشد که باز بینم دیدار آشنا را
-------------------------
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی - که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش - که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
-------------------------
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی - دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو - ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
-------------------------
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست - بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود - ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
-------------------------
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی - دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایم گل این بستان شاداب نمیماند - دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
-------------------------
فاش میگویم و از گفته خود دلشادم - بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق - که در این دامگه حادثه چون افتادم
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود - آدم آورد در این دیر خراب آبادم
-------------------------
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش - گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند - خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش
-------------------------
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم - بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد - مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم
-------------------------
سحر با باد میگفتم حدیث آرزومندی - خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی
دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است - بدین راه و روش میرو که با دلدار پیوندی
-------------------------
سر ارادت ما و آستان حضرت دوست - که هر چه بر سر ما میرود ارادت اوست
نظیر دوست ندیدم اگر چه از مه و مهر - نهادم آینهها در مقابل رخ دوست
-------------------------
ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی - تا راهرو نباشی کی راهبر شوی
در مکتب حقایق پیش ادیب عشق - هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی - تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
-------------------------
ساقی به نور باده برافروز جام ما - مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم - ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق - ثبت است بر جریدهٔ عالم دوام ما
-------------------------
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد - نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد
چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان - که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما - بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد
-------------------------
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند - چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس - توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند
گوییا باور نمیدارند روز داوری - کاین همه قلب و دغل در کار داور میکنند
-------------------------
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش - بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال - مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش
رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار - کار ملک است آن که تدبیر و تأمل بایدش
تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافریست - راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش
-------------------------
بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی - خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی
آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد - حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی
گر از آن آدمیانی که بهشتت هوس است - عیش با آدمی ای چند پری زاده کنی
تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف - مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی
-------------------------
الا ای آهوی وحشی کجایی - مرا با توست چندین آشنایی
دو تنها و دو سرگردان دو بیکس - دد و دامت کمین از پیش و از پس
بیا تا حال یکدیگر بدانیم - مراد هم بجوییم ار توانیم
که میبینم که این دشت مشوش - چراگاهی ندارد خرم و خوش
که خواهد شد بگویید ای رفیقان - رفیق بیکسان یار غریبان
مگر خضر مبارک پی درآید - ز یمن همتش کاری گشاید
-------------------------
چندان که گفتم غم با طبیبان - درمان نکردند مسکین غریبان
آن گل که هر دم در دست بادیست - گو شرم بادش از عندلیبان
یا رب امان ده تا بازبیند - چشم محبان روی حبیبان
درج محبت بر مهر خود نیست - یا رب مبادا کام رقیبان
ای منعم آخر بر خوان جودت - تا چند باشیم از بی نصیبان
حافظ نگشتی شیدای گیتی - گر میشنیدی پند ادیبان
-------------------------
ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی - وان گه برو که رستی از نیستی و هستی
گر جان به تن ببینی مشغول کار او شو - هر قبلهای که بینی بهتر ز خودپرستی
با ضعف و ناتوانی همچون نسیم خوش باش - بیماری اندر این ره بهتر ز تندرستی
در مذهب طریقت خامی نشان کفر است - آری طریق دولت چالاکی است و چستی
تا فضل و عقل بینی بیمعرفت نشینی - یک نکتهات بگویم خود را مبین که رستی
در آستان جانان از آسمان میندیش - کز اوج سربلندی افتی به خاک پستی
خار ار چه جان بکاهد گل عذر آن بخواهد - سهل است تلخی می در جنب ذوق مستی
صوفی پیاله پیما حافظ قرابه پرهیز - ای کوته آستینان تا کی درازدستی
-------------------------
ناگهان پرده برانداختهای یعنی چه - مست از خانه برون تاختهای یعنی چه
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب - این چنین با همه درساختهای یعنی چه
شاه خوبانی و منظور گدایان شدهای - قدر این مرتبه نشناختهای یعنی چه
نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی - بازم از پای درانداختهای یعنی چه
سخنت رمز دهان گفت و کمر سر میان - و از میان تیغ به ما آختهای یعنی چه
هر کس از مهره مهر تو به نقشی مشغول - عاقبت با همه کج باختهای یعنی چه
حافظا در دل تنگت چو فرود آمد یار - خانه از غیر نپرداختهای یعنی چه
-------------------------
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم - فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد - من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم
شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم - نسیم عطرگردان را شِکَر در مجمر اندازیم
چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش - که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم
صبا خاک وجود ما بدان عالی جناب انداز - بود کان شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم
یکی از عقل میلافد یکی طامات میبافد - بیا کاین داوریها را به پیش داور اندازیم
بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه - که از پای خمت روزی به حوض کوثر اندازیم
سخندانیّ و خوشخوانی نمیورزند در شیراز - بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم
-------------------------
خرم آن روز کز این منزل ویران بروم - راحت جان طلبم و از پی جانان بروم
گر چه دانم که به جایی نبرد راه غریب - من به بوی سر آن زلف پریشان بروم
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت - رخت بربندم و تا مُلک سلیمان بروم
چون صبا با تن بیمار و دل بیطاقت - به هواداری آن سرو خرامان بروم
در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت - با دل زخمکش و دیدهی گریان بروم
نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی - تا در میکده شادان و غزلخوان بروم
-------------------------
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید - گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز - گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم - گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد - گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد - گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت - گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد - گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد - گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید
-------------------------
مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید - که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش - زدهام فالی و فریادرسی میآید
زآتش وادی ایمن نه منم خرم و بس - موسی آنجا به امید قبسی میآید
هیچ کس نیست که درکوی تواش کاری نیست - هرکس آنجا به طریق هوسی میآید
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست - این قدر هست که بانگ جرسی میآید
جرعهای ده که به میخانهٔ ارباب کرم - هر حریفی ز پی ملتمسی میآید
دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است - گو بران خوش که هنوزش نفسی میآید
خبر بلبل این باغ بپرسید که من - نالهای میشنوم کز قفسی میآید
یار دارد سر صید دل حافظ یاران - شاهبازی به شکار مگسی میآید
-------------------------
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت - که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش - هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست - همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت
سر تسلیم من و خشت در میکدهها - مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت
ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل - تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت
نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس - پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت
حافظا روز اجل گر به کف آری جامی - یک سر از کوی خرابات برندت به بهشت
-------------------------
ما ز یاران چشم یاری داشتیم - خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم
تا درخت دوستی بر کی دهد - حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گفت و گو آیین درویشی نبود - ور نه با تو ماجراها داشتیم
شیوهٔ چشمت فریب جنگ داشت - ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم
گلبن حسنت نه خود شد دلفروز - ما دم همت بر او بگماشتیم
نکتهها رفت و شکایت کس نکرد - جانب حرمت فرونگذاشتیم
گفت خود دادی به ما دل حافظا - ما محصل بر کسی نگماشتیم
-------------------------
یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد - دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست - خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد
کس نمیگوید که یاری داشت حق دوستی - حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد
لعلی از کان مروت برنیامد سالهاست - تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار - مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد
گوی توفیق و کرامت در میان افکندهاند - کس به میدان در نمیآید سواران را چه شد
صدهزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست - عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد
زهره سازی خوش نمیسازد مگر عودش بسوخت - کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد
حافظ اسرار الهی کس نمیداند خموش - از که میپرسی که دور روزگاران را چه شد
-------------------------
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی - تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید - ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم - با کافران چه کارت گر بت نمیپرستی
سلطان من خدا را زلفت شکست ما را - تا کی کند سیاهی چندین درازدستی
در گوشه سلامت مستور چون توان بود - تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی
آن روز دیده بودم این فتنهها که برخاست - کز سرکشی زمانی با ما نمینشستی
عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ - چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی
-------------------------
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند - چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
من ار چه در نظر یار خاکسار شدم - رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند
چو پرده دار به شمشیر میزند همه را - کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است - چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند
سرود مجلس جمشید گفتهاند این بود - که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند
غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه - که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند
توانگرا دل درویش خود به دست آور - که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
بدین رواق زبرجد نوشتهاند به زر - که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند
ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ - که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند
-------------------------
در خرابات مغان نور خدا میبینم - این عجب بین که چه نوری ز کجا میبینم
جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو - خانه میبینی و من خانه خدا میبینم
خواهم از زلف بتان نافه گشایی کردن - فکر دور است همانا که خطا میبینم
سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب - این همه از نظر لطف شما میبینم
هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال - با که گویم که در این پرده چهها میبینم
کس ندیدهست ز مشک ختن و نافه چین - آن چه من هر سحر از باد صبا میبینم
دوستان عیب نظربازی حافظ مکنید - که من او را ز محبان شما میبینم
-------------------------
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست - منزل آن مه عاشقکش عیار کجاست
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش - آتش طور کجا موعد دیدار کجاست
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد - در خرابات بگویید که هشیار کجاست
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند - نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است - ما کجاییم و ملامتگر بیکار کجاست
باز پرسید ز گیسوی شکن در شکنش - کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو - دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی - عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج - فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست
-------------------------
هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد - خداش در همه حال از بلا نگه دارد
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست - که آشنا سخن آشنا نگه دارد
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای - فرشتهات به دو دست دعا نگه دارد
گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان - نگاه دار سر رشته تا نگه دارد
صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بینی - ز روی لطف بگویش که جا نگه دارد
چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت - ز دست بنده چه خیزد خدا نگه دارد
سر و زر و دل و جانم فدای آن یاری - که حق صحبت مهر و وفا نگه دارد
غبار راهگذارت کجاست تا حافظ - به یادگار نسیم صبا نگه دارد
-------------------------
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند - گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت - با من راه نشین باده مستانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشید - قرعهٔ کار به نام من دیوانه زدند
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه - چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد - صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند
آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع - آتش آن است که در خرمن پروانه زدند
کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب - تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
-------------------------
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم - هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم - فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم
به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل - چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم
مرا در خانه سروی هست کاندر سایه قدش - فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم
گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمین سازند - بحمد الله و المنه بتی لشکرشکن دارم
سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی - چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم
الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه - که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم
خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه - که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم
چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله - نه میل لاله و نسرین نه برگ نسترن دارم
به رندی شهره شد حافظ میان همدمان لیکن - چه غم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم
-------------------------
حالیا مصلحت وقت در آن میبینم - که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم
جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم - یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم
جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم - تا حریفان دغا را به جهان کم بینم
سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو - گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم
بس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح - شرمسار از رخ ساقی و می رنگینم
سینه تنگ من و بار غم او هیهات - مرد این بار گران نیست دل مسکینم
من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر - این متاعم که همیبینی و کمتر زینم
بنده آصف عهدم دلم از راه مبر - که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کینم
بر دلم گرد ستمهاست خدایا مپسند - که مکدر شود آیینه مهرآیینم
-------------------------
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما - چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون - روی سوی خانهٔ خمار دارد پیر ما
در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم - کاین چنین رفتهست در عهد ازل تقدیر ما
عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش است - عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما
روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد - زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما
با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی - آه آتشناک و سوز سینهٔ شبگیر ما
تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش - رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما
-------------------------
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را - به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت - کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را
فغان کاین لولیان شوخ شیرینکار شهرآشوب - چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است - به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم - که عشق از پردهٔ عصمت برون آرد زلیخا را
اگر دشنام فرمایی و گر نفرین، دعا گویم - جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا را
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند - جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو - که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
غزل گفتی و دُر سفتی بیا و خوش بخوان حافظ - که بر نظم تو افشاند فلک عِقد ثریا را
-------------------------
یوسف گم گشته بازآید به کنعان، غم مخور - کلبه احزان شود روزی گلستان، غم مخور
ای دل غمدیده، حالت بِه شود، دل بَد مکن - وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن - چتر گل در سر کشی، ای مرغ خوشخوان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت - دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نومید چون واقف نِهای از سِرِّ غیب - باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی بَر کَنَد - چون تو را نوح است کشتیبان، ز طوفان غم مخور
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم - سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید - هیچ راهی نیست، کان را نیست پایان، غم مخور
حال ما در فِرقت جانان و ابرام رقیب - جمله میداند خدای حال گردان غم مخور
حافظا در کُنج فقر و خلوت شبهای تار - تا بود وِردَت دعا و درس قرآن غم مخور
-------------------------
زندگینامهی حافظ شاعر ایرانی - سخنان و جملههای آموزندهی حافظ
گردآوری: فرتورچین