کمی پس از آن که آقای داربی از دانشگاه مردان سختکوش مدرکش را گرفت و تصمیم داشت از تجربهی خود در کار معدن استفاده کند، دریافت که نه گفتن لزوما به معنای نه نیست. او در بعد از ظهر یکی از روزها به عمویش کمک میکرد تا در یک آسیاب قدیمی گندم آرد کند.
عمویش مزرعهی بزرگی داشت که در آن تعدادی زارع بومی زندگی میکردند. بیسروصدا در باز شد و دختر بچهی کمسن و سالی به درون آمد، دختر یکی از مستاجرها بود؛ دخترک نزدیک در نشست. عمو سرش را بلند کرد، دخترک را دید، با صدایی خشن از او پرسید: چه میخواهی؟ کودک جواب داد: مادرم گفت ۵۰ سنت از شما بگیرم و برایش ببرم.
عمو جواب داد: ندارم، زود برگرد به خانهات. کودک جواب داد: چشم قربان. اما از جای خود تکان نخورد. عمو به کار خود ادامه داد. آنقدر سرگرم بود که متوجه نشد کودک سر جای خود ایستاده. وقتی سرش را بلند کرد، کودک را دید. بر سرش فریاد کشید که: مگر نگفتم برو خانه. زود باش.
دخترک گفت: چشم قربان. اما از جای خود تکان نخورد. عمو کیسهی گندم را روی زمین گذاشت، ترکهای برداشت و آن را تهدیدکنان به دخترک نشان داد. منظور او این بود که اگر نرود به دردسر خواهد افتاد. داربی نفسش را حبس کرده بود، مطمئن بود شاهد صحنهی ناخوشایندی خواهد بود. زیرا میدانست که عمویش عصبانی است. وقتی عمو به جایی که کودک ایستاده بود، نزدیک شد، دخترک قدمی به جلو گذاشت و در چشمان او نگاه کرد و در حالی که صدایش میلرزید با فریادی بلند گفت: مادرم ۵۰ سنت را میخواهد. عمو ایستاد. دقیقهای به دختر نگاه کرد، بعد ترکه را روی زمین گذاشت، دست در جیب کرد و یک سکهی ۵۰ سنتی به دخترک داد. کودک پول را گرفت و عقب عقب در حالی که همچنان در چشمان مردی که او را شکسـت داده بود مینگریست به سمت در رفت. وقتی دخترک آسیاب را ترک کرد، عمو روی جعبهای نشست و از پنجره مدتی به فضای بیرون خیره شد. این نخستین بار بود که کودکی بومی به لطف ارادهی خود توانسته بود سفیدپوست بالغی را شکست دهد.
برگرفته از کتاب بیندیشید و ثروتمند شوید، نوشتهی ناپلئون هیل.
نگاره: Vashti Harrison (vashtiharrison.com)
گردآوری: فرتورچین