داستان کوتاه ببخشید، شما ثروتمندید؟

داستان کوتاه ببخشید، شما ثروتمندید؟

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى از سرما مچاله شده بودند. هر دو لباس‌هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى‌لرزیدند. پسرک پرسید: «ببخشین خانم! کاغذ باطله دارین؟». کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى‌زد و نمى‌توانستم به آن‌ها کمکی کنم. مى‌خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آن‌ها افتاد که توى دمپایى‌هاى کهنه‌ی کوچک‌شان قرمز شده بود.
گفتم: «بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.» آن‌ها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهای‌شان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آن‌ها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید: «ببخشین خانم! شما پولدارین؟» نگاهى به روکش نخ‌نماى مبل‌های‌مان انداختم و گفتم: «من اوه نه!» دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکى‌اش به‌هم مى‌خوره.»
آن‌ها در حالى که بسته‌هاى کاغذى را جلوى صورت‌شان گرفته بودند تا باران به صورت‌شان شلاق نزند، رفتند. فنجان‌هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آن‌ها دقت کردم. بعد سیب زمینى‌ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه‌ی این‌ها به‌هم مى‌آمدند.
صندلى‌ها را از جلوى بخارى برداشتم و سر جای‌شان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه‌ی‌مان را مرتب کردم. لکه‌هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى‌خواهم همیشه آن‌ها را همان‌جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.

 

نوشته‌ی ماریون دولن
نگاره: OlegDoroshenko (depositphotos.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۵ مشارکت کننده
یاسر گفت:
خوشبختی چیزهای کوچکی‌ست که معمولا اون‌ها رو به حساب نمیاریم. چون همیشه دنبال خوشبختی می‌گردیم. ضرب المثلی فارسی می‌گه: آب در کوزه و ما تشنه لبان می‌گردیم.