داستان کوتاه خراش‌های عشق مادر

داستان کوتاه خراش‌های عشق مادر

چند سال پیش، در یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباس‌هایش را درآورد و خنده‌کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش می‌کرد و از شادی کودکش لذت می‌برد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به‌سوی پسرش شنا می‌کرد. مادر وحشت‌زده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد. پسرش سرش را برگرداند، ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیرآب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می‌کشید، ولی عشق مادر آن‌قدر زیاد بود که نمی‌گذاشت پسر در دهان تمساح رها شود. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید. به‌طرف آن‌ها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره‌های تمساح سوراخ‌سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخن‌های مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه می‌کرد از او خواست تا جای زخم‌هایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم‌ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: «این زخم‌ها را دوست دارم، این‌ها خراش‌های عشق مادرم هستند.»

 

برگرفته از کتاب دوست خدا، نوشته‌ی مژگان مدیری.
نگاره: JP Danko (stocksy.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۵ مشارکت کننده