داستان کوتاه معجون مهربانی عروس و مادرشوهر

داستان کوتاه معجون مهربانی عروس و مادرشوهر

دختری ازدواج کرد و به خانه‌ی شوهر رفت. ولی هرگز نمی‌توانست با مادر شوهرش کنار بیاید و هرروز با هم جروبحث می‌کردند. عاقبت یک روز دختر نزد عطاری رفت و از او سمی خواست تا بتواند مادر شوهرش را بکشد! عطار گفت که اگر سم خطرناکی بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند کرد. پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهرش بریزد تا سم کم‌کم اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد که در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر می‌ریخت و با مهربانی به او می‌داد. هفته‌ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آن‌جا که یک روز دختر نزد عطار رفت و به او گفت: «دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی‌خواهد او بمیرد، خواهش می‌کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کنم.»
عطار لبخندی زد و گفت: «دخترم! نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم، سم نبود، بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است»!

 

نگاره: Sarah Thomas (pixiespocket.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۵ مشارکت کننده
یاسر گفت:
شعری از مولوی: از محبت تلخ‌ها شیرین شود - از محبت مس‌ها زرین شود. از محبت دردها صافی شود - از محبت دردها شافی شود. از محبت مرده زنده می‌کنند - از محبت شاه بنده می‌کنند.