داستان کوتاه درختی را که در غیر فصل بار بدهد باید از ریشه درآورد

داستان کوتاه درختی را که در غیر فصل بار بدهد باید از ریشه درآورد

روزی بود روزگاری بود، زمستان و برف بود. صاحب باغ که از خانه ماندن خسته شده بود با خودش گفت: برم به باغم سری بزنم. به باغش رفت. برف روی زمین نشسته بود. باغبان گفت: دو سه ماه دیگر درختانم دوباره به بار می‌نشینند. ناگهان چشمش به درخت انجیری افتاد که بر شاخه‌هایش چند تا انجیر روییده بود.
باغبان با تعجب گفت: نکند خواب می‌بینم؟ این فصل و میوه‌ی انجیر؟ باغبان با خودش گفت: بهتر است میوه‌ها را به پادشاه هدیه کنم تا جایزه‌ای به من بدهد. با این فکر به‌طرف قصر پادشاه راه افتاد. دربان‌ها پرسیدند: با شاه چه‌کار داری؟ باغبان گفت: آمده‌ام هدیه‌ای مخصوص به شاه تقدیم کنم.
شاه از دیدن انجیرها خوشحال شد. دو سه تا انجیر خورد و گفت: از این باغبان در قصر پذیرایی کنید تا برگردم. باغبان فکر کرد که شاه برمی‌گردد و جایزه‌ی خوبی به او می‌دهد. موضوع این بود که شاه به شکار می‌رفت. شکار شاه چند روزی طول کشید. وقتی به قصر برگشت دلخور و ناراحت به اتاق خوابش رفت. چون نتوانسته بود شکار کند، کسی هم جرات نکرد درباره‌ی باغبان با او حرفی بزند.
چند روز گذشت. صاحب باغ با اعتراض گفت: به شاه بگویید مرا مرخص کند، ولی آن‌ها جواب درستی به او ندادند. باغبان صدایش بلند شد. داد و بیداد راه انداخت و خودش را به در و دیوار کوبید. آنها هم ناراحت شدند و او را به‌عنوان دیوانه به تیمارستان فرستادند. صاحب باغ مدت‌ها در تیمارستان ماند. دیگر کسی باور نمی‌کرد که او سالم است و دیوانه نیست.
از قضای روزگار یک روز شاه با درباریانش برای بازدید از تیمارستان به آن‌جا رفت. باغبان او را دید و تمام ماجرا را برای شاه تعریف کرد. شاه خندید و گفت: چه سرنوشت بدی داشته‌ای. حالا دستور می‌دهم که تو را آزاد کنند و بعد تو را به خزانه‌ی من ببرند و هر چه خواستی بردار.
باغبان به خزانه‌ی جواهرات شاه رفت. مدتی در خزانه گشت و به خزانه‌دار گفت: آن‌چه من می‌خواهم در این‌جا نیست. پرسیدند: تو چه می‌خواهی؟ باغبان گفت: به دنبال یک تبر تیز و یک جلد قرآن می‌گردم. خبر به پادشاه رسید. باغبان را صدا کرد و گفت: چرا به‌جای جواهرات تبر و قرآن می‌خواهی!
صاحب باغ گفت: تبر را به این دلیل می‌خواهم که با خود به باغ ببرم و درختی را که بی‌موقع میوه داد و مرا به این درد و رنج انداخت ببُرم و قرآن را هم به این دلیل که پیش فرزندانم ببرم و آن‌ها را به قرآن قسم بدهم که به طمع مال و دنیا و جایزه به کارهایی مثل کاری که من کردم دست نزنند.

 

این ضرب المثل درباره‌ی کسی به‌کار می‌رود که خوبی و مهربانی نابه‌هنگام انجام می‌دهد.

 

نگاره: Plantnet.com.au
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۳ مشارکت کننده