در جنگ جهانی اول یکی از سربازان به محض اینکه دید دوست صمیمیاش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند.
مافوق به سرباز گفت: «اگر بخواهی میتوانی بروی، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه؟»
دوستت احتمالا مرده و ممکن است، حتی زندگی خودت را هم بهخطر بیندازی. حرفهای مافوق، اثری نداشت، سرباز به نجات دوستش رفت و به شکل معجزهآسایی توانست به دوستش برسد، او را روی شانههایش کشید و بیرون آورد.
افسر مافوق به سراغ آنها رفت. سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت: «من به تو گفتم که ممکنه ارزشش رو نداشته باشه، دوستت مرده! خود تو هم زخمهای عمیق و مرگباری برداشتی.»
سرباز در جواب گفت: «قربان ارزشش را داشت.»
مافوق: «منظورت چیه که ارزشش را داشت؟ میشه بگی؟»
سرباز: «بله قربان، ارزشش را داشت، چون زمانی که به او رسیدم هنوز زنده بود، من از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی میکنم. اون گفت: دوست من... میدونستم که به کمک من میایی...»
نکته: خیلی وقتها در زندگی، ارزش کاری که میخواهی انجام بدهی بستگی به این دارد که چهطور به مساله نگاه کنی. جسارت داشته باش و آنچه را قلبت میگوید انجام بده. اگر به پیام قلبت گوش نکنی، ممکن است بعدها در زندگی دچار پشیمانی شوی.
نگاره: Pxfuel.com
گردآوری: فرتورچین