داستان کوتاه آلبرت اینشتین و راننده‌اش

داستان کوتاه آلبرت اینشتین و راننده‌اش

اینشتین برای رفتن به سخنرانی‌ها و تدریس در دانشگاه از راننده‌ی مورد اطمینان خود کمک می‌گرفت. راننده‌ی وی نه تنها ماشین او را هدایت می‌کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی‌ها در میان شنوندگان حضور داشت، به‌طوری که به مباحث اینشتین تسلط پیدا کرده بود!
یک روز اینشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می‌کند. راننده‌اش پیشنهاد داد که آن‌ها جای‌شان را عوض کنند و او جای اینشتین سخنرانی کند چرا که اینشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی‌شناخت و طبعا نمی‌توانستند او را از راننده‌ی اصلی تشخیص دهند.
اینشتین قبول کرد، اما در مورد این‌که اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می‌کند، کمی تردید داشت. به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور اینشتین درست از آب درآمد. دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند.
در این حین راننده‌ی باهوش گفت: سوالات به‌قدری ساده هستند که حتی راننده‌ی من نیز می‌تواند به آن‌ها پاسخ دهد. سپس اینشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!

 

نگاره: Oren Jack Turner (commons.wikimedia.org)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲ مشارکت کننده