روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گرانقیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی میگذشت. ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسر بچه پاره آجری بهسمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد.
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمهی زیادی دیده است. بهطرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند. پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را بهسمت پیادهرو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود، جلب کند.
پسرک گفت: اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور میکند. هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده است و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم.
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت... برادر پسرک را روی صندلیاش نشاند، سوار ماشینش شد و بهراه افتاد...
نکته: در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند، برای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!
نگاره: Duncan Andison (shutterstock.com)
گردآوری: فرتورچین