روزی روزگاری شیطان به فکر سفر افتاد. با خود عهد کرد تا زمانی که انسانی نیابد که بتواند او را به حیرت وا دارد، از این سفر برنگردد. نیم دو جین روح را در خورجین ریخت. نان جویی برداشت و به راه افتاد. رفت و رفت و رفت. هزاران فرسنگ راه رفت تا اینکه تردید در دلش جوانه بست که شاید تصمیم غلطی گرفته باشد.
در هیچ کدام از جادههای دنیا به هیچ بندهای که توجه او را جلب کند و یا حتی کنجکاوی او را برانگیزد، برنخورد. دیگر داشت خسته میشد. تصمیم گرفت به مکان مقدسی سر بزند؛ ولی حتی آنجا هم، که همیشه مبارزهای ریشهدار از زمانهای دور، علیه او جریان داشت، هیچ چیز نتوانست حیرتزدهاش کند. دلسرد و ناامید و افسرده در سایهی درختی ایستاده بود که رهگذری گرمازده با کیفی بر دوش کنار او ایستاد. کمی که استراحت کرد خواست به رفتنش ادامه دهد.
مرد قبل از اینکه به راه خود ادامه دهد، به او گفت: تو شیطان هستی!
ابلیس حیرتزده پرسید: از کجا فهمیدی؟!
از روی تجربهام گفتم. ببین من فروشندهی دورهگردم. خیلی سفر میکنم و مردم را خوب میشناسم. در نتیجه در همین ده دقیقهای که اینجا هستیم، تو را شناختم. چون: مثل کنه به من نچسبیدی، پس مزاحم یا گدا نیستی! از آب و هوا شکایت نکردی، پس احمق نیستی! به من حمله نکردی، پس راهزن نیستی! به من حتی سلام نکردی، پس شخص محترمی نیستی! از من نپرسیدی داخل کیفم چه دارم، پس فضول هم نیستی! حالا که نه مزاحمی، نه احمق، نه راهزن، نه محترم، نه فضول پس آدمیزاد نیستی! هیچ کس نیستی! پس خود شیطانی!
شیطان با شنیدن این حرفها کلاه از سر برداشت و کلهاش را خاراند. مرد با دست به پاهایش زد و گفت: خوبه! تازه، شاخ هم که داری!
نگاره: Pngwing.com
گردآوری: فرتورچین