ایستادهام توی صف ساندویچی که ناهار امروزم را سرپایی و در اسرع وقت بخورم و برگردم شرکت. از مواقعی که خوردن، فقط برای سیر شدن است و قرار نیست از آن چیزی که میجوی و میبلعی لذت ببری، بیزارم. به اعتقاد من حتی وقتی درب باک ماشین را باز میکنی تا معدهاش را از بنزین پر کنی، ماشین چنان لذتی میبرد و چنان کیفی میکند که اگر میتوانست چیزی بگوید، حداقلش یک «آخیش!» یا «به به!» بود. حالا من ایستادهام توی صف ساندویچی، فقط برای اینکه خودم را سیر کنم و بدون آخیش و به به برگردم سر کارم.
نوبتم که میشود فروشنده با لبخندی که صورتش را دوستداشتنی کرده، سفارش غذا را میگیرد و بدون آنکه قبضی دستم بدهد میرود سراغ نفر بعدی. میایستم کنار، زیر سایهی یک درخت و به جمعیتی که جلوی این اغذیهفروشی کوچک جمع شدهاند نگاه میکنم، که آیا اینها هم مثل من فقط برای سیر شدن آمدهاند یا واقعا از خوردن یک ساندویچ معمولی لذت میبرند. آقای فروشندهی خندان صدایم میکند و غذایم را میدهد، بدون آنکه حرفی از پول بزند.
با عجله غذا را، سرپا و زیر همان درخت، میخورم. انگار که قرار است برگردم شرکت و شاتل هوا کنم، انگار که اگر چند دقیقه دیر برسم کل کارهای این مملکت از خواب بیدار و بعدش به اغما میروند. میروم روبروی آقای فروشندهی خندان که در آن شلوغی، فهرست غذا به همراه اضافاتی که خوردهام را بهخاطر سپرده است. میشود ۷۲۰۰ تومان. یک ۱۰ هزار تومانی میدهم و منتظر باقی پولم میشوم. ۳ هزار تومان برمیگرداند. میگویم ۲۰۰ تومانی ندارم. میگوید اندازهی ۲۰۰ تومان لبخند بزن! خندهام میگیرد. خندهاش میگیرد و میگوید: «اینکه بیشتر شد. حالا من ۱۰۰ تومان به شما بدهکارم!» تشکر و خداحافظی میکنم و موقع رفتن با او دست میدهم.
انگار هنوز هم از این آدمها پیدا میشوند، آدمهایی که هنوز معتقدند لبخند زدن زیبا و لبخند گرفتن ارزشمند است.
لبخند زنان دستانم را میکنم توی جیبم و آهسته به سمت شرکت برمیگردم و توی راه بازگشت آرام زیر لب میگویم: «آخیش! به به!»
نگاره: Vadymvdrobot (depositphotos.com)
گردآوری: فرتورچین