مرد جوان: ببخشید آقا، میشه بگین ساعت چنده؟
پیرمرد: معلومه که نه.
- چرا آقا... مگه چی ازتون کم میشه اگه به من ساعت رو بگین؟
- یه چیزایی کم میشه... و اگه به تو ساعت رو بگم به ضررم میشه.
- ولی آقا آخه میشه!؟ به من بگین چه جوری؟؟
- ببین اگه من به تو ساعت رو بگم، مسلما تو از من تشکر میکنی و شاید فردا دوباره از من ساعت رو بپرسی نه؟
- خوب... آره امکان داره.
- امکانش هم هست که ما دو سه بار یا بیشتر باز هم همدیگه رو ملاقات کنیم و تو از من اسم و آدرسم رو هم بپرسی.
- خوب... آره این هم امکان داره.
- یه روزی شاید بیای خونهی من و بگی داشتم از این دور و ورا رد میشدم گفتم یه سری به شما بزنم و منم بهت تعارف کنم بیای تو تا یه چایی با هم بخوریم و بعد این تعارف و ادبی که من بهجا آوردم باعث بشه که تو دوباره بیای دیدن من و در اون زمانه که میگی به به چه چایی خوش طعمی و بپرسی که کی اونو درست کرده.
- آره ممکنه.
- بعدش من به تو میگم که دخترم چایی رو درست کرده و در اون زمان هست که باید دختر خوشگل و جوونم رو به تو معرفی کنم و تو هم از دختر من خوشت بیاد.
لبخندی بر لب مرد جوان نشست.
- در این زمان هست که تو هی میخوای بیای و دختر منو ملاقات کنی و ازش میخوای باهات قرار بذاره و یا این که با هم برین سینما.
مرد جوان از تجسم این موضوع باز هم لبخند زد.
- دختر من هم کمکم به تو علاقمند میشه و همیشه چشم انتظارته که بیای و پس از ملاقاتهای مکرر تو هم عاشقش میشی و ازش درخواست میکنی که باهات ازدواج کنه.
مرد جوان دوباره لبخند زد.
- یه روزی هر دوتاتون میایین پیش من و به عشقتون اعتراف میکنین و از من واسه عروسیتون اجازه میخواین.
- اوه بله... حتما.
و تبسمی بر لبانش نشست.
- پیرمرد با عصبانیت به مرد جوان گفت: من هیچ وقت اجازه نمیدم که دختر دسته گلم با آدمی مثل تو که حتی یه ساعت مچی هم نداره ازدواج کنه... میفهمی؟
و با عصبانیت دور شد.
نگاره: Bradley Pisney (unsplash.com)
گردآوری: فرتورچین