
نقل است از ذوالنون از بزرگان صوفی مصر که: «در سفری بودم. صحرا پربرف بود و گبری را دیدم دامن در سرافگنده و از صحرای برف میرفت و ارزن میپاشید.»
گفتم: «ای دهقان، چه دانه میپاشی؟»
گفت: «مرغکان، چینه نیابند؛ دانه میپاشم تا این تخم به برآید و خدای بر من رحمت کند.»
گفتم: «دانهای که بیگانه پاشد، از گبری نپذیرد.»
گفت: «اگر نپذیرد، بیند آنچه میکنم؟»
گفتم: «بیند.»
گفت: «مرا این بس باشد.»
پس ذوالنون گفت: «چون به حج رفتم، آن گبر را دیدم عاشقآسا در طواف.»
گفت: «یا اباالفیض! دیدی که دید و پذیرفت، و آن تخم به برآمد، و مرا آشنایی داد، و آگاهی بخشید، و به خانهی خودم خواند؟»
ذوالنون از آن سخن در شور شد. گفت: «خداوندا! بهشتی به مشتی ارزن به گبری چهلساله ارزان میفروشی.»
هاتفی آواز داد: «که حق تعالی هر که را خواند، نه به علت خواند، و هر که را راند نه به علت راند.»
معنی:
ذوالنون در روزی برفی به دشت میرود و مردی را میبیند که دانههای ارزن را در برف پاشیده و تلاش میکند تا پرندگان را تغذیه کند. ذوالنون از او میپرسد که چرا این کار را انجام میدهد و مرد پاسخ میدهد که به امید رحمت خداوند این دانهها را میپاشد. ذوالنون به او میگوید که فایدهای ندارد، چون کسی که به خداوند اعتقاد ندارد، نمیتواند پذیرای او باشد. اما مرد باور دارد که خداوند این عمل او را میبیند و میپذیرد. سال بعد، ذوالنون در حال طواف خانهی خدا مرد را میبیند. سپس ذوالنون به این فکر میکند که چطور خداوند به کسی که از ایمان بیبهره است، این گونه رحمت میدهد و او را با خود میخواند. این نشان میدهد که محبت و رحمت الهی شامل حال همهی انسانها میشود، و پذیرش خداوند به ایمان بستگی ندارد.
همین داستان در شعر عطار
گفت چون صحرا همه پربرف گشت - رفت ذوالنون در چنان روزی بهدشت
دید گبری را ز ایمان بیخبر - دامنی ارزن درافکنده بهسر
برف میرفت و بهصحرا میدوید - دانه میپاشید و هرجا میدوید
گفت ذوالنونش که ای دهقان راه - از چه میپاشی تو این ارزن پگاه
گفت در برفست عالم ناپدید - چینه مرغان شد این دم ناپدید
مرغکان را چینه پاشم این قدر - تا خدا رحمت کند بر من مگر
گفت ذوالنونش که چون بیگانهای - کی پذیرد تو مگر دیوانهای
گفت اگر نپذیرد این بیند خدا - گفت بیند گفت بس باشد مرا
رفت ذوالنون سوی حج سالی دگر - بر رخ آن گبر افتادش نظر
دید او را عاشق آسا در طواف - گفت ای ذوالنون چرا گفتی گزاف
گفتی آن نپذیرد و بیند ولیک - دید و بپسندید و بپذیرفت نیک
هم مرا در آشنایی راه داد - هم مرا جان و دلی آگاه داد
هم مرا در خانهی خود پیش خواند - هم مرا حیران راه خویش خواند
هست در بیت اللهم همخانگی - باز رستم زان همه بیگانگی
زان سخن حالی بشد ذوالنون ز جای - گفت ارزان میفروشی ای خدای
گبری چل ساله چون از گردنش - میبیندازی بهمشتی ارزنش
دوستی خود بهدشمن میدهی - این چنین ارزان به ارزن میدهی
هاتفی در سر او آواز داد - کانکه او را خواند حق یا باز داد
گر بخواندش نه بهعلت خواندش - ور براندش نه بهعلت راندش
کار خلقست آنکه ملت ملتست - هرچه زان درگه رود بیعلتست
برگرفته از کتاب مصیبتنامهی عطار نیشابوری، بخش هشتم، بخش دوم، الحكایه و التمثیل
نگاره: Dmitry Potashkin (alamy.com)
گردآوری: فرتورچین





