داستان کوتاه جور استاد به ز مهر پدر

داستان کوتاه جور استاد به ز مهر پدر

در زمان‌های دور که شکل زندگی مردم با حالا خیلی فرق داشت، درس خواندن و باسواد شدن کار بسیار سخت و دشواری بود که از عهده‌ی هر کسی برنمی‌آمد. در آن دوره بچه‌ها باید به مکتب‌خانه می‌رفتند تا سوادِ خواندن و نوشتن و سوادِ دینی به آن‌ها آموخته شود. دانش‌آموزان هر روز باید درس‌شان را می‌خواندند تا فردا به سوالات استاد پاسخ دهند. در غیر این صورت تنبیه در انتظارشان بود.
در یکی از شهرها مکتب‌خانه‌ای بود با استادی بسیار باسواد و فرزانه و آشنا به علوم زمانه‌ی خود. تنها اشکال استاد این بود که چون خیلی پیر و کم‌حوصله بود، حوصله‌ی بازیگوشی و کم‌کاری بچه‌ها را نداشت و با کوچک‌ترین نافرمانی بچه‌ها را به شدت تنبیه می‌کرد و حتی گاهی به فلک می‌بست. (وسیله‌ای چوبی که به کمک آن پای دانش‌آموز را ثابت نگه می‌داشتند و استاد می‌توانست با ترکه به کف پای دانش‌آموز بزند).
به همین دلیل هر روز وقتی بچه‌ها به خانه باز می‌گشتند، از دست استاد نزد پدر و مادران‌شان شکایت می‌کردند و از آن‌ها می‌خواستند آن‌ها را به استادی خوش اخلاق‌تر و مهربان‌تر بسپارند. تا این‌که خانواده‌ی چند تا از بچه‌ها استاد دیگری یافتند که قبول کرد آن‌ها را به شاگردی بپذیرد. ولی خانواده‌ی گروهی از شاگردان دوست داشتند فرزندان‌شان نزد استاد پیر بمانند.
استاد جدید که می‌دانست این دانش‌آموزان نزد استادی بزرگ شاگرد بودند، دلیل خانواده‌ها را برای تغییر استاد پرسید و فهمید که آن‌ها فقط به‌خاطر اخلاق تند استاد و تنبیه دائم به سراغ او آمده‌اند. استاد جدید تصمیم گرفت کمترین تکلیف را به آن‌ها بدهد و کمترین سوال و جواب را از این دانش‌آموزان داشته باشد. شاگردان استاد جدید که خیلی خوشحال بودند اغلب در مکتب‌خانه با بازی، خوشگذرانی و تفریح اوقات خود را سپری می‌کردند و در کل خیلی به این گروه از دانش‌آموزان خوش می‌گذشت.
تا این‌که پایان سال تحصیلی فرا رسید. بچه‌هایی که در مکتب‌خانه‌ی استاد پیر درس خوانده بودند و تلاش بیشتری کرده بودند قادر به خواندن و نوشتن بودند. ولی بچه‌های مکتب‌خانه‌ی استاد مهربان و جوان که تمام سال را به بازیگوشی سپری کرده بودند از حداقل سواد و حساب هم بهره نبرده بودند و یک سال خود را به هدر داده بودند. این‌جا بود که خانواده‌ها فهمیدند جور استاد ، به ز مهر پدر.

 

برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستان‌هایشان (معنی ضرب المثل و ریشه‌های آن)، نوشته‌ی الهه رشمه.

 

همین داستان در گلستان سعدی
معلم کُتّابی دیدم در دیار مغرب ترش‌روی، تلخ گفتار، بدخوی مردم آزار، گدا طبع ناپرهیزگار که عیش مسلمانان به دیدن او تبه گشتی و خواندن قرآنش دل مردم سیه کردی. جمعی پسران پاکیزه و دختران دوشیزه به دست جفای او گرفتار، نه زهره خنده و نه یارای گفتار، گه عارض سیمین یکی را طپنچه زدی و گه ساق بلورین دیگری شکنجه کردی. القصه شنیدم که طرفی از خباثت نفس او معلوم کردند و بزدند و براندند و مکتب او را به مصلحی دادند پارسای سلیم، نیک مرد حلیم که سخن جز به حکم ضرورت نگفتی و موجب آزار کس بر زبانش نرفتی.
کودکان را هیبت استاد نخستین از سر برفت و معلم دومین را اخلاق ملکی دیدند و یک یک دیو شدند. به اعتماد حلم او ترک علم دادند. اغلب اوقات به بازیچه فرا هم نشستندی و لوح درست ناکرده در سر هم شکستندی.

استاد معلم چو بود بی آزار - خرسک بازند کودکان در بازار

بعد از دو هفته بر آن مسجد گذر کردم، معلم اولین را دیدم که دل خوش کرده بودند و به جای خویش آورده. انصاف برنجیدم و لاحول گفتم که ابلیس را معلم ملائکه دیگر چرا کردند. پیرمردی ظریف جهاندیده گفت:

پادشاهی پسر به مکتب داد - لوح سیمینش بر کنار نهاد
بر سر لوح او نبشته به زر - جور استاد به ز مهر پدر

 

گلستان سعدی، باب هفتم در تاثیر تربیت، حکایت شماره‌ی ۴.
نگاره: Nicola Forcella (fineartamerica.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲ مشارکت کننده