«باب» مرد ثروتمندی بود که با وجود مال فراوان، بسیار نامهربان و خسیس بود. برعکس، زنش «سارا» بسیار مهربان و خوش قلب بود و همه او را دوست داشتند. سارا با خود میاندیشید: «خداوند این مرد را به من داده است، حتی اگر به او علاقه نداشته باشم، باز باید به او مهر بورزم!» بنابراین با وی رفتار خوبی داشت.
یک سال قحطی شد و بسیاری از روستاییان از سارا و باب کمک خواستند. سارا با محبت فراوان به همهی آنها کمک کرد، ولی باب چیزی نگفت و پیش خود فکر کرد: «تا وقتی از پولهای من کم نشود، برایم مهم نیست که دارایی چه کسی به باد میرود.»
مردم از سارا تشکر کردند و گفتند که پولها را بعد از مدتی به او پس خواهند داد. سارا نپذیرفت، اما مردم اصرار میکردند که پول او را باز گردانند. سارا گفت: «اگر میخواهید پول را پس بدهید، در روز مرگ شوهرم این کار را بکنید.» این حرف سارا به گوش یکی از دخترهایش رسید و او بسیار ناراحت شد. بیدرنگ پیش پدر رفت و گفت: «میدانی مادر چی گفته؟ او از مردم خواسته تا پولهایشان را روز مرگ تو پس بدهند!»
باب، به فکر فرو رفت. سپس از سارا پرسید: «چرا از مردم خواستی پولت را بعد از مرگ من به تو بازگردانند؟» سارا جواب داد: «مردم تو را دوست ندارند و همه آرزو میکنند که زودتر بمیری. اما حالا بهجای آنکه مرگ تو را آرزو کنند، از خداوند میخواهند که تو را زنده نگه دارد تا پول را دیرتر برگردانند. من هم از خداوند میخواهم که سالهای زیادی زنده بمانی. کسی چه میداند؟ شاید تو هم روزی مهربان شوی!» باب از تیزهوشی و محبت همسرش در شگفت ماند و به او قول داد که در آینده با مردم مهربان باشد.
برگرفته از کتاب نیم کیلو باش ولی عاشق باش! نوشتهی سعید گل محمدی.
نگاره: Readersdigest.in
گردآوری: فرتورچین