داستان کوتاه من و نرگس

داستان کوتاه من و نرگس

عمو تراب هفتاد و سه سالش است ولی قبراق است و قلچماق. همین امروز، که روز گرم خردادی آخرین سال قرن چهاردهم خورشیدی است، به خواست بچه‌هایش به دیدنش رفته بودم تا راضی‌اش کنم دوباره زن بستاند تا تنهایی از پا در نیآوردش. سه سال است که نرگس خانمش رفته، اما هر روز گل‌های نرگس خانوم را وسط حیاط باغ مانند خانه‌ی سهرابیه‌اش آب می‌دهد و برایش حرف می‌زند و صدای تلویزیون را زیاد می‌کند تا گوش‌های سنگین نرگس هم بشنود و هزار کار دیگر... می‌دانم که این دیگر بیمارگونه است و انکار دارد بیش از حد طولانی می‌شود.
روی تخت وسط حیاط نشسته بود و قلیان دود می‌داد و من هم داشتم چای عقیق‌رنگ را توی نعلبکی شاه عباسی سر می‌کشیدم و با ژست کارل گوستاو یونگ برایش توضیح می‌دادم که دیگر باید بس کند و دست از انکار بکشد و به زندگی برگردد. هی گوش می‌کرد و پک می‌زد و گاهی هم پوزخندی... حرف و چای‌ام که ته کشید، نگاه ارباب مانندی کرد و گفت: خدا رحمت کند پدرت را... پنج سال شاگردش بودم و بعد برای خودم کاری راه انداختم و دم و دستگاه و درگاه و دولتی. اما تا همین اواخر که بود، هر وقت به دیدنش می‌رفتم، حاج تراب نبودم، بلکه همان تربچه‌ی نقلی شصت سال پیش بودم... یعنی انکار می‌کرد؟
تو برای خودت حالا پزشک سن و سال داری هستی و زندگی و سر و کاری داری. اما برای من همان امیدی هستی که چهل و پنج سال پیش زیر همین کرسی شاشید و گردن نمی‌گرفت... یعنی انکار می‌کنم؟ قرن‌هاست که آدم می‌داند که خورشید سرجایش است و این زمین است که می‌چرخد. اما باز می‌گوید که خورشید طلوع کرد و خورشید غروب کرد... یعنی انکار می‌کند؟
برو کشکت را بساب پسر جان و به بچه‌هایم هم بگو خودم از پس خودم برمی‌آیم و لازم نیست نگران باشند... من و نرگس این‌جا جمعمان جمع است و آب از آب تکان نخورده است. اگر دلت خواست یک شب بیا این‌جا و دیزی مهمان باش و زیر همین کرسی لم بده... به شرطی که این بار جایت را خیس نکنی.

 

نگاره: Paintingcat (freepik.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲ مشارکت کننده