داستان کوتاه دور ریختن غذا

داستان کوتاه دور ریختن غذا

من از دور ریختن غذا بدم می‌آید، برای همین کلی ظرف کوچک و بزرگ دردار دارم که حتی غذاهای اندک باقی‌مانده را با حوصله توی یخچال می‌گذارم. دور ریختن غذا را دوست ندارم، چون مرا یاد یکی از تلخ‌ترین روزهای زندگی‌ام می‌اندازد. آن روزها مثل الان نبود. برای مدرسه رفتن اولین انتخاب نزدیک‌ترین مدرسه بود. نه خوب‌ترینی بود، نه غیرانتفاعی و چیزهای دیگر. همه‌ی ما مثل هم بودیم. یا دست کم من فکر می‌کردم مثل هم هستیم.
اسمش مژگان بود. تک‌زبانی حرف می‌زد و خجالتی بود. درسش افتضاح بود و فقط چون من قد بلندی داشتم کنارش می‌نشستم. چشم‌های عسلی و مژه‌های فر خورده داشت. هر چه بود دوستش داشتم. بعد از این‌که یک‌بار او و چندتایی از بچه‌ها نهار آمدند خانه‌ی‌مان، اصرار کرد که من هم باید مهمان‌شان شوم.
خانواده‌ام به‌شدت سخت‌گیر بودند و هنوز نمی‌دانم چه شد که اجازه دادند. وقتی خبرش را دادم ذوق‌زده بالا و پایین پرید و گفت: آخ جون. به مامانم می‌گم پلو درست کنه.
برای یک لحظه فکر کردم که اشتباه شنیده‌ام و بعد به خودم گفتم لابد هول شده است.
فردا از مدرسه رفتیم خانه‌ی‌شان. دور بود. رفتیم رفتیم رفتیم. همه چیز برایم مثل فیلم‌ها بود. یک خانه‌ی کوچک و محقرِ روستایی... یک اتاق... بچه‌های قد و نیم‌قد و موقع نهار... دیگر فهمیده بودم جمله‌ی آن روزش یعنی چه.
ما هر روز پلو می‌خوردیم. هیچ چیز عجیبی نبود. هیچ‌وقت هم فکر نکرده بودم که باید به‌خاطرش خوش‌حال باشم. ولی باید ذوق بچه‌ها را می‌دیدید که یواشکی و پچ‌پچ‌کنان می‌گفتند به‌خاطر مهمان، امروز پلو می‌خورند. موقع دیدن سفره‌ی غذا چیزی در نگاه‌شان بود. باید می‌دیدید. آن وقت می‌فهمیدید چرا من از دور ریختن غذا بدم می‌آید.

 

نگاره: Ajafoto (depositphotos.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۴ مشارکت کننده