داستان کوتاه آرتورشاه

داستان کوتاه آرتورشاه

هیچ‌وقت اون کریسمس یادم نمی‌ره. وقتی به دنیا اومدم پدرم اسمم رو گذاشت آرتور، به‌خاطر علاقه‌ای که به آرتورشاه داشت! هر وقت بغلم می‌کرد می‌گفت: آرتورشاه، پسرم تو باید سعی کنی همیشه برنده باشی. برخلاف حرف پدرم من همیشه یه بازنده بودم، این قابلیت رو از بچگی نمایان کردم، اما در همسایگی ما خانواده‌ای زندگی می‌کردن که یه پسر هم سن و سال من داشتن، بدجوری بهش حسودیم می‌شد، اسمش سام بود، از اون بچه خوشگل‌ها که انواع خوش‌شانسی‌ها رو به ارث بردن.
من و سام تو همه‌ی مسابقاتی که توی شهرمون برگزار می‌شد شرکت می‌کردیم، از شنا و دوچرخه‌سواری گرفته تا نقاشی، پدرم هم همیشه بین تماشاچی‌ها بود و فریاد می‌زد: آرتور شاه، آرتور شاه. اما من هیچ‌وقت نبردم و همیشه سام قهرمان می‌شد، بعد از هر شکست احساس می‌کردم پدرم چند سال پیرتر شده.
تا اینکه یه روز ما رو واسه گروه سرود شب کریسمس انتخاب کردن، قرار بود در سرود فقط یه نفر تک‌خوانی کنه، واسه همین رقابت شدیدی بین من و سام درگرفت، تا جایی که مربی روزی چند ساعت با ما تمرین می‌کرد، اما در آخر سام انتخاب شد، دوست داشتم بزنم گردنش رو بشکنم. سرشار از مالیخولیا برگشتم خونه، اما نتونستم به پدرم بگم باز شکست خوردم، گفتم من انتخاب شدم و شب کریسمس من می خونم. پدرم در حالی که چشم‌هاش برق می‌زد گفت: آرتورشاه.
شب کریسمس رسید و می‌دونستم که اگه حرکتی نزنم بدون شک پدرم سکته می‌کنه، واسه همین چند ساعت قبل از اجرا با یه نقشه از پیش کشیده شده، وقتی سام رفت تو انباری تا لباس عوض کنه، در رو از پشت روش قفل کردم و کلید رو انداختم توی توالت و سیفون رو کشیدم.
اون شب کلی تماشاچی اومده بود، تا چند دقیقه قبل از اجرا منتظر سام موندیم و وقتی مربی دید خبری ازش نیست به من گفت تو بخون. از خوشحالی بال درآوردم، بالاخره داشتم برنده می‌شدم، ولی یکهو سروکله‌ی سام پیدا شد، نفهمیدم چطور در رو باز کرد، ولی هرچی بود مربی گفت که اون بخونه. سرود شروع شد اما وقتی نوبت سام شد، نخوند، خیره مونده بود به کف زمین، مربی به من اشاره کرد، من خوندم و همه کلی کیف کردن، درطول اجرا نگاهم به پدرم بود که اشک می‌ریخت، حس می‌کردم توی دلش داره می‌گه: آرتورشاه.
بعد از اینکه اجرا تموم شد، سام به بچه‌ها گفت که سرما خورده، اما فقط من می‌دونستم که سرما نخورده بود، بعد از اون اتفاق من و سام دیگه با هم حرف نزدیم. سام و خانواده‌اش از شهر ما رفتن، پدر من هم فوت کرد و دیگه نه من توی مسابقه‌ای شرکت کردم و نه دیگه کسی بهم گفت آرتورشاه. چند سال بعد که سام رو دیدم بهم گفت که قفل اون انباری رو پدرت شکست.

 

نوشته‌ی روزبه معین
نگاره: Rainer Klotz (alamy.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۳ مشارکت کننده