۶... ۶... دختربچهای که تازه اعداد را یاد گرفته بود با شوق فراوان شمارهی پدرش را گرفت.
- الو سلام بابا جون... خوبی؟
- سلام بابا، من مشتری دارم... بهت زنگ میزنم... و صدای بوق ممتد.
دختر بچه با ناراحتی گوشی را سر جای خود قرار داد.
۲... ۲... سلام مامان جون!
- سلام دختر قشنگم، سرم شلوغه، بعدا بهت زنگ میزنم... و بوق ممتد.
دختربچه گوشی را سر جای خود گذاشت...
ساعت ۵ بعدازظهر بود. صدای گرم خندهی مادربزرگ و پدربزرگ از پشت در شنیده میشد. مادر کلید را روی در انداخت و در باز شد. دختربچه به سمتش دوید.
- تولدت مبارک مامان جون!
چشمان مادر از شوق درخشید و اشک از چشمانش جاری شد.
- من با یاد گرفتن اعداد به مامانبزرگ و بابابزرگ هم زنگ زدم و اونهارو هم دعوت کردم. میدونستم اولین روز پاییز تولدته. مامانبزرگ به من گفته بود اولین روز پاییز که برگها از درختا میریزن و درختا به خواب میرن، شما بهدنیا اومدی.
مادر زانو زد و او را محکم در بغل گرفت و به این فکر کرد: چرا او امروز برای دخترش وقت نداشته و دخترش چقدر وقت داشته تا به او فکر کند.
نگاره: Freepik (freepik.com)
گردآوری: فرتورچین