روزی بهرام گور که از پادشاهان ساسانی بود با ملازمان خود به شکار رفت. او در آن روز گورخرهای زیادی را شکار کرد و به همین علت اطرافیان مدام مهارت او را تحسین میکردند. در این میان کنیزیکی چینی بود که در زمان تحسین دیگران ساکت بود و چیزی نمیگفت. بهرام که متوجه سکوت کنیز شده بود کمی صبر کرد تا گورخر جدیدی پیدا شود و چند دقیقه بعد همین که گورخر را دید رو به کنیز کرد و گفت: دوست دارم این گورخر را آنطور که تو بگویی شکار کنم. کنیز هم ناز و عشوهای آمد و گفت: پای گورخر را با تیر به گوش او بدوز.
بهرام تیری درون کمان قرار داد و درست لحظهای که گورخر سم پای راستش را برای خاراندن گوشش نزدیک برده بود، تیر را رها کرد و تیر همانطور که کنیز خواسته بود به سم حیوان خورد و از گوشش خارج شد. اما کنیز بهجای تحسین بهرام گفت: ای پادشاه تو بهخاطر تمرین و ممارست زیاد موفق به این کار شدی، زیرا که کار نیکو کردن از پر کردن است.
بهرام از شنیدن حرف کنیز ناراحت شد و به ماموری که همراهش بود دستور داد تا کنیز را بکشد. کنیز زیبارو که جان خود را در خطر میدید ملتمسانه به مامور گفت: برای کشتن من عجله نکن، چون ممکن است مدتی بعد پادشاه از دستوری که داده پشیمان شود و آن وقت تو بهخاطر عجله در مجازات من با خشم او روبرو خواهی شد. اگر به من کمی فرصت دهی کاری میکنم که بهرام از این که مرا نکشتهای نه تنها خشمگین نشود، بلکه تو را مورد مهر و لطف خود هم قرار دهد.
مامور پیشنهاد کنیز چینی را پذیرفت و او را به یکی از قصرهایی که در بیرون از شهر قرار داشت برد. کنیز از همان روز اول که وارد قصر شد گوسالهای را بر دوش گرفت و از پلههای قصر که ۶۰ عدد بود بالا رفت و دوباره به پایین برگشت. او هر روز این کار را تکرار میکرد. با این که گوساله با گذشت زمان وزن اضافه میکرد و بزرگتر میشد، اما چون کار کنیز مداومت داشت، او متوجه اضافه وزن گوساله نمیشد و مثل قبل میتوانست در حالی که گوساله را روی دوش نگه داشته بود بالا برود.
مدتی گذشت و کنیز به مامور گفت که با هر بهانهای شده روزی بهرام را به آن قصر و پایین پلهها بیاورد. مامور هم طبق گفتهی او در یکی از روزها که با شاه به شکار رفته بودند، بهرام را برای استراحت به آن قصر دعوت کرده و داستان کنیزی که گاو را بر دوش میکشد و از ۶۰ پله بالا میرود را برای او تعریف کرد. آنها همراه با ملازمان به قصر آمدند و همین که پایین پلهها رسیدند، کنیز صورت خود را پوشاند و گاو را روی دوش گرفت و از پلهها بالا رفت و دوباره پایین پلهها برگشت.
بهرام پس از دیدن این صحنه تعجب نکرد و گفت: میدانم چگونه این کار عجیب و شگفتانگیز را انجام دادی، تو از زمانی که این گاو کوچکتر بود تمرین کردی و خسته نشدی و همین مداومت و تمرین بود که باعث موفقیت تو شد، نه قدرت و زوری که داشتی.
کنیز که منتظر شنیدن این حرف از دهان شاه ساسانی بود تامل نکرد و با خنده گفت: شهریارا، اگر زنی گاوی بر دوش گرفته و از ۶۰ پله بالا برود، جای شگفتی نیست و علت آن تمرین و ممارست است، اما اگر شاهی مانند شما سم و گوش گورخر را بههم بدوزد، نمیتوان علت آن را تکرار و تمرین زیاد دانست؟!
بهرام با شنیدن این جمله فهمید که این زن همان کنیز اوست که دستور کشتنش را داده بود، پس از او عذرخواهی کرد و مامور را هم تشویق کرد که در اجرای دستورش عجله نکرده بود.
از آن زمان این داستان بهصورت ضرب المثل بر سر زبانها افتاد و در واقع اشاره به آن دارد که برای رسیدن به موفقیت، باید کوشش و تمرین بسیار کرد و سختی بسیار کشید.
نگاره: Hossein Qollar-Aqasi (farsikulturstube.blogspot.com)
گردآوری: فرتورچین