شب به نیمههای خودش نزدیک شده بود و مردم همگی در خواب بودند، اما ملا هنوز بیدار بود. دستهایش را بالا آورد و همانطور که چشم به تیرهای چوبی سقف اتاق دوخته بود، با خدا راز و نیاز میکرد: خدایا! ای کریم بخشندهای که هر چیزی به هر کسی بدهی، از دارایی و ثروتت کم نمیشود! چه میشود که هزار دینار به من بدهی که به زندگی خودم سروسامان بدهم!
وقتی دستها و سرش را پایین آورد، لحظهای چشمهایش را بست و با خودش فکر کرد که اگر راستی راستی خدا هزار دینار طلا برای او بفرستد، چه کارها میتواند انجام دهد. برای همین بود که دلش خیلی شاد شد و وقتی سرش را همراه دستها دوباره بالا آورد، با صدایی بلند فریاد کشید: خدایا! هزار دینار! نه یک دینار کم و نه زیاد، باید هزار دینار برایم بفرستی که کار و بارم رونق بگیرد.
صدای ملا خیلی بلند بود؛ به اندازهای که از دیوار اتاق او گذشت و به گوش همسایهاش رسید. همسایهی ملانصرالدین که بود؟ یک آدم پولدار اما خسیس، که دوست داشت سربهسر هر کسی بگذارد و با مسخره کردن دیگران، وقت خودش را بگذراند. مرد خسیس با شنیدن صدای ملا با خودش فکر کرد که خوب است نقشهای بکشد و ملانصرالدین را به قول معروف سرکار بگذارد. با همین فکر ۹۹۹ سکهی طلا را داخل کیسهای کرد. بعد هم پشت دیوار ایستاد و کیسه را به داخل خانهی ملا پرتاب کرد. ملانصرالدین همانطور که با خدا راز و نیاز میکرد، صدای جرینگ سکههای داخل کیسه را شنید و چشمهایش از حدقه بیرون زد.
چه اتفاقی افتاده است؟ این صدای سکههای طلا که روی هم غلتیده بود، واقیعت داشت؟ آیا خواب میدید یا بیدار بود؟ باید توی حیاط را نگاه میکرد تا همه چیز معلوم شود. ملا در حالی که قیافهای جالب پیدا کرده بود، از جا بلند شد و با خودش خیال میکرد که یک یا چند نفر در حیاط خانه پنهان شدهاند و مواظب هستند. برای همین بود که وقتی از اتاق بیرون آمد، با چشمهای از حدقه بیرون زدهاش، همه جا را به دقت نگاه کرد.
وقتی نگاهش به کیسهای که درست زیر پایش بود افتاد، ناگهان بر جا خشکید و پاهایش لرزه گرفتند. لبهایش تکان تکان میخورد و کلمههایی نامفهوم از میان آنها بیرون میآمد. دست جلوی دهانش گرفت تا مبادا صدای ناهنجار و بلندی بیرون دهد. هیچکس نباید از این ماجرا خبردار میشد. خم شد و دو زانو نشست تا بر نرمی انگشتان دستش بتواند کیسه را لمس کند. کیسه پر از سکه بود! صدای جرینگ جرینگ سکهها از داخل کیسه، بهتر شنیده شد. بیاختیار سرش را بلند کرد و نگاهش که به ستارهها افتاد، خدا را شکر کرد و گفت: پروردگارا! باورم نمیشود که به این زودی حاجت روا شده باشد. بعد کیسه را برداشت و به اتاق دوید.
برای اینکه مطمئن شود این کیسه از آسمان برای او فرستاده شده است، در آن را باز کرد و سکهها را ریخت روی زمین. باید همهی آنها را میشمرد تا مطمئن شود هزار سکه است یا نه. وقتی فهمید یکی از آنها کم است، اول تعجب کرد و وسط سرش را با سر انگشتان دست خاراند، اما لحظهای بعد زیر لب گفت: خدایا هزار سکه برای من در نظر گرفته بود، ولی معلوم است که در شمارش آنها اشتباه کرده است. و سرش را بالا و پایین کرد و ادامه داد: خدایا! آن یکی را که کم است، نادیده میگیرم.
بعد سکهها را توی کیسه ریخت و گلوی آن را گرفت و خوشحال از جایش بلند شد. همسایهی خسیس که میدید شوخی او کار دستش داده و ملانصرالدین همه چیز را جدی گرفته است، بلند شد و آمد توی کوچه و در خانهی ملا را به صدا درآورد. وقتی ملانصرالدین در را باز کرد، مرد خسیس فریاد کشید: سکههایم را بده.
ملانصرالدین با ناراحتی گفت: نمیفهمم چه میگویی! کدام سکهها مرد حسابی؟!
مرد خسیس گفت: کیسهای پر از سکه را من توی خانهات انداختم. زود برو آن را بیاور.
ملانصرالدین در را هل داد و بست و از همان جا که ایستاده بود، گفت: عجب آدم نادانی هستی! من از خدا چیزی خواستم و خدا همان را برایم فرستاد.
مرد خسیس از پشت در فریاد کشید: نزد قاضی میروم و از تو شکایت میکنم.
اما ملانصرالدین که فقط به فکر سکهها بود، اصلا حرف او را نشنید که پاسخی به آن بدهد. فردا صبح، مرد خسیس در خانهی ملا آمد و به او گفت که باید پیش قاضی بیاید. ملانصرالدین، هر چند که آن شب را از خوشحالی زیاد نخوابیده بود، اما برای این که شر همسایهی خسیس را از سر خودش کم کند، گفت: من را از قاضی میترسانی؟ بعد از خانه بیرون آمد و گفت: برویم.
مرد خسیس با عصبانیت چوبدستی خودش را به الاغی که روی آن نشسته بود، زد و گفت: زود باش که قاضی منتظر ماست. الاغ چند قدم دوید که ملانصرالدین فریاد کشید: آهای! چه خبره؟! من پاهایم درد میکند و نمیتوانم تند تند راه بروم.
مرد خسیس از روی الاغ پایین پرید و با عصبانیت بیشتر از پیش به ملانصرالدین گفت: تو میخواهی وقت را تلف کنی تا به موقع پیش قاضی نباشیم، اما من از تو زرنگتر هستم. بفرما تو روی الاغ بنشین و من تند تند دنبال شما میآیم. بعد کمک کرد تا ملا درست و حسابی روی الاغ نشست. وقتی چوبدستی او بر پشت الاغ خورد، الاغ و مرد خسیس پا به پای هم شروع به دویدن کردند. اما هنوز راه زیادی نرفته بودند که ملانصرالدین افسار حیوان را کشید. وقتی الاغ ایستاد، مرد خسیس جلو دوید و در حالی که رنگ چهرهاش از شدت ناراحتی، سیاه شده بود، گفت: دیگر چی شده؟ چرا الاغ را ایستاندی؟!
ملانصرالدین با قیافهای حق به جانب گفت: مرد حسابی! الاغ تند تند راه میرود و باد به بدنم میخورد. بعد چند تا سرفه کرد و ادامه داد: من پیر شدهام و ممکن است سرما بخورم. مرد خسیس با مشت توی سرش کوبید و گفت: من باید برای آدم از خود راضی و ناراحتی مثل تو چه کنم؟! ملانصرالدین باز هم سرفه کرد و گفت: تو که میخواهی من را پیش قاضی ببری، باید فکر این جایش را هم میکردی.
مرد خسیس عبای خودش را از دوش برداشت و آن را روی شانههای ملانصرالدین انداخت و گفت: این هم عبا که سرما نخوری. بگو ببینم گرسنهات نیست تا نان هم برایت بیاورم یا تشنه نیستی که کوزهای آب بخواهی؟! ملانصرالدین عبا را محکم به خودش پیچید و سرش را بالا برد تا بگوید چیز دیگری لازم ندارد که الاغ راه افتاد.
وقتی به خانهی قاضی رسیدند، مرد خسیس که خسته و کوفته شده بود، خودش را زودتر از ملانصرالدین به قاضی رسانید و گفت: جناب قاضی! با هر رنج و زحمتی که بود او را آوردم. ملانصرالدین با خونسردی افسار الاغ را به چوبهای که بیرون خانهی قاضی بود، بست. بعد هم آرام آرام وارد خانهی قاضی شد.
قاضی از ملانصرالدین پرسید: این مرد ادعا میکند که یک کیسهی پر از سکههای طلا در خانهی تو دارد. آیا حرف او درست است؟ ملانصرالدین گفت: او دیشب به خانهام آمد و همین حرف را زد؛ اما من نمیفهمم که از چی حرف میزند.
قاضی رو به مرد خسیس کرد و پرسید: آیا برای ادعای خود شاهدی هم داری؟ مرد خسیس با ناراحتی جواب داد: نه... ندارم. اما قسم میخورم که سخنم راست است.
قاضی لحظهای سکوت کرد. به نظرش میرسید که مرد خسیس دروغ میگوید. در همان لحظه ملانصرالدین گفت: جناب قاضی! اگر با من کاری ندارید، دنبال کسب و کار خود بروم که خیلی از روز گذشته است.
مرد خسیس جلوی ملانصرالدین پرید و راه را بر او بست و در حالی که رو به قاضی کرده بود، گفت: جناب قاضی! ببینید که او چهقدر پررو و بیحیاست. حتی این عبای من را هم از دوشش برنداشته، دارد میرود. قاضی با حیرت از او پرسید: یعنی ادعا میکنی که عبای تو بر تن اوست؟! بعد با همان لحن صدا از ملا پرسید: ادعای او درست است یا نه؟
ملانصرالدین که سعی داشت لبخندش از چشم قاضی پنهان بماند، لب و چانهاش را جمع کرد و گفت: جناب قاضی! این مرد هر لحظه یک ادعای جدید و تازه میکند. لابد اگر من بیش از این منتظر بمانم، ادعا خواهد کرد الاغی که بیرون بستهام مال اوست.
مرد خسیس که چشمهایش همه جا تیره و تار میدید، فریاد کشید: آری جناب قاضی! آن الاغ هم مال من است. قاضی با شنیدن این حرف از کوره در رفت و به مرد خسیس گفت: چرا ادعای پوچ و بیهوده میکنی! من خودم دیدم که تو با پای پیاده به خانهام آمدی و او با الاغ. بعد از جا بلند شد و با تندی به مرد خسیس گفت: زود از اینجا برو که اگر بیش از این سخن بگویی، تو را به جرم دروغگویی و تهمت زدن به دیگران محاکمه میکنم.
مرد خسیس از خانهی قاضی بیرون آمد، در حالی که چشمهایش گریان و پاهایش لرزان و اندیشهاش پریشان بود. در همان موقع چشمش به ملانصرالدین افتاد که جلوی خانهی قاضی ایستاده بود و انگار انتظار او را میکشید. خواست راه خودش را بگیرد و برود، اما ملانصرالدین صدایش زد. مرد خسیس ایستاد. ملانصرالدین در حالی که افسار الاغ را میکشید، پیش او آمد. اول، عبا را از شانههایش برداشت و به او داد و بعد هم افسار الاغ را بهدستش سپرد و گفت: این عبا و الاغت.
مرد خسیس که باور نمیکرد ملانصرالدین چنین کاری کرده باشد، خیره خیره او را نگاه کرد و خواست حرفی بزند که ملا گفت: دیشب من با خدای خودم راز و نیاز کردم و تو که حرف و سخن مرا شنیده بودی، خواستی سر به سر من بگذاری و مسخرهام کنی، اما فکر نکردی که ممکن است من از این شوخی تو ناراحت شوم. من هم به فکر تلافی افتادم و خواستم با تو شوخی کنم و سر به سرت بگذارم.
مرد خسیس کمی حالش جا آمد و لبخندی کمرنگ بر لبهایش نشست و گفت: پس تو میدانی که آن کیسهی پر از سکه مال من است؟ ملانصرالدین خندید و گفت: آری می دانم. بعد به راه افتاد و ادامه داد: وقتی به خانه رسیدم، کیسهی پر از سکههای تو را خواهم آورد، نهصد و نود و نه سکه را.
مرد خسیس پرید و دست ملانصرالدین را گرفت و بوسید. در همان حال به او گفت: چگونه میتوانم از تو سپاسگذاری کنم؟ ملانصرالدین گفت: فقط با کسی شوخی کن که با تو شوخی داشته باشد. و به راهش ادامه داد.
نگاره: MocomiKids (youtube.com)
گردآوری: فرتورچین