داستان کوتاه نان خریدن ملانصرالدین

داستان کوتاه نان خریدن ملانصرالدین

یک روز زن ملانصرالدین شوهرش را صدا زد و گفت: ملا امروز من خیلی کار دارم و بهتر است تو به نانوایی رفته، دو تا نان بخری و بیاوری. ملا قبول کرده و سبدی برداشته و از خانه خارج شد و به‌طرف دکان نانوایی به راه افتاد. سر ظهر بود و مردم زیادی برای خریدن نان آمده و صف در مقابل نانوایی تشکیل شده بود. ملا وقتی چشمش به آن جمعیت انبوه افتاد با خود اندیشید اگر تا شب هم در آن‌جا بماند، نوبتش نخواهد رسید و تازه اگر هم نوبتش برسد، نان تمام شده است.
ملا پس از قدری فکر نقشه‌ای کشید و مردی را که در کنارش ایستاده بود صدا زد و به آهستگی گفت: سلام. مرد مزبور رویش را به‌طرف ملا کرده و با حیرت به‌صورت وی نگریست و گفت: علیکم سلام چه می‌خواهی؟ ملا سرش را به نزدیک گوش وی برده و گفت: مگر خبر نداری که فلان آدم خراباتی، امروز نان مجانی می‌دهد؟ برای چه این‌جا ایستاده‌ای که با پول نان خریداری کنی؟
مرد مزبور با تعجب به ملا نگریست و گفت: چه می‌گویی مرد؟ آن آدم که مدتی است به مکه رفته. ملا لبخندی زد و گفت: خوب او حالا آمده و به همین جهت امروز به هر کس که به در خانه‌اش برود نان مجانی خواهد داد. مردمی که در اطراف ملا بودند، گوش‌های‌شان را تیز کرده بودند، تا صدای او را بشنوند و بفهمند چه می‌گوید. وقتی این حرف را شنیدند، دیگر درنگ نکردند و از مقابل نانوایی دور شده و به‌طرف خانه‌ی همان مرد که آن طرف دهکده قرار داشت، شروع به دویدن کردند.
پس از چند دقیقه به غیر از ملا هیچ کس در مقابل نانوایی نبود. او نگاهی به نان‌های داغ که از تنور خارج می‌شد انداخت و با خوشحال گفت: دو تا نان به من بده. نانوا دو تا نان گرفت و به‌طرف وی آورد. ملا دست در جیب خود کرد تا پول نان را بدهد، ولی ناگهان فکری به سرش رسید و پیش خود گفت: عجب آدم احمقی هستم، حالا که فلانی نان مجانی می‌دهد، برای چه خود پول بدهم و نان خریداری کنم؟ بهتر است من هم بروم و مثل سایر مردم نان مجانی بگیرم.
او پس از این حرف به نانوا گفت: من نان را نمی‌خواهم، چون باید بروم نان مجانی بگیرم. او این را گفت و نان‌ها را گذاشت و خودش به راه افتاد و با قدم‌های پر سرعت به‌طرف خانه‌ی همان مرد که از تجار ثروتمند آن نواحی بود حرکت کرد. اما هنوز به در خانه‌ی وی نرسیده بود که مردم زیادی را دید. آن‌ها همان‌هایی بودند که در مقابل نانوایی صف بسته و ملا فریب‌شان داده و به دروغ گفته بود فلان آدم نان مفت می‌دهد.
یکی از آن‌ها وقتی ملا را دید که تند تند می‌دود گفت: کجا می‌روی ملا؟ ملا جواب داد می‌خواهم به خانه‌ی حاجی فلانی بروم و نان مجانی بگیرم. مرد مزبور گفت: ولی حاجی فلانی هنوز از مکه نیامده و نان هم به کسی نمی‌دهد. مگر نمی‌بینی که ما دست خالی برگشته‌ایم. ملا همان‌طور که می‌دوید فریاد زد. خوب من می‌روم، چه کسی می‌داند؟ شاید یک دفعه او از مکه آمد و یک نان مجانی به من داد.

 

نگاره: Wanzer (istockphoto.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۴ مشارکت کننده