آوردهاند که در زمانهای دور در جنگلی که بسیار پر درخت و پر میوه و سبز بود، صیادی هر چند وقت یکبار برای گسترانیدن دام و گرفتن حیوانات مورد نظرش به آنجا میآمد. در یکی از همین روزها که صیاد برای گرفتن حیوانی دام پهن کرده بود، آهویی در دام آن صیاد گرفتار شده و هر چه دست و پا میزد، نمیتوانست خودش را از آن دام آزاد کند. بعد از مدتی سعی و تقلا وقتی آهو دید دست و پا زدن فایده ای ندارد، ناچار به این سو و آن سو نگاه کرد تا شاید کسی را ببیند و از او کمک بخواهد.
پس آهو اطراف را خوب نگریست و چشمش بر موشی افتاد که از سوراخ بیرون میآمد، پس فریاد کشید و موش را صدا کرد و گفت: ای موش عزیز، میدانم که میان ما دوستی و الفتی نیست و من بر گردن تو حقی ندارم و مرا از تو طلبی نیست، اما من در تو نیکی و خوبی میبینم و از تو عاجزانه درخواست میکنم که برای رضای خدا بیایی و این دام را با دندانهای تیزت ببری و مرا از این دام بلا آزاد کنی تا هم تو ثوابی ببری و هم من از این اسارت آزاد شوم. من هم در عوض قول میدهم و قسم یاد میکنم که بعد از خلاصی از این دام تا آخر عمر برای تو خدمت کنم و تا ابد تو را اطاعت نمایم، تو نیز مقام بلندی خواهی یافت و در آخرت هم جزو نیکوکاران خواهی بود. پس علاوه بر اجر و مزد دنیا، در آخرت هم از این کار خیرت، بهرهمند میشوی.
از قضا موش داستان که بسیار پست و نامرد بود و رفتار بسیار حقیر داشت گفت: سر نشکسته را پیش پزشک نمیبرند، من به کوچکی و حقارت خود و به جسارت و بیباکی صیاد کاملا آگاهم و میدانم اگر صیاد بر این کار من که تو میگویی آگاهی یابد، خانهی مرا ویران میکند و من بر طبق این حرف که میگوید، عدهای خانههای خود را به دست خویش خراب میکنند و آنها از زیانکارانند، نمیتوانم این کار را برای تو انجام دهم. تو نیز به همین دلایل که گفتم: نباید از من انتظار داشته باشی که به تو کمک کنم. پس از آنجا گریخت و آهو را در دام تنها گذاشت و آهو همچنان تنها و بیکس داخل آن دام دست و پا میزد و کسی او را کمک نمیکرد.
موش از آنجا رفت و بهسمت لانهاش در حرکت بود و هنوز چند قدمی نمانده بود تا به لانهاش برسد که عقابی از آسمان آمد و بهطرف او حملهور شد و موش را در پنجههای قوی خود گرفت و پروازکنان بهسمت آشیانهی خود حرکت کرد. بعد از آن، صیاد به آنجا آمد و آهویی را در دام دید که بسیار زیبا و قشنگ بود. پس صیاد با خود گفت: بهتر است این آهو را به بازار ببرم و بفروشم. بعد آهو را به دوش افکند و بهسمت بازار رفت تا او را بفروشد.
در بازار یک فرد نیکوکار چشمش به آن آهو افتاد و او که از نیک مردان آن شهر بود با خود گفت: هر که بیگناهی را از کشتن برهاند، هرگز بیگناه کشته نمیشود. آن مرد با این فکر رفت و آن آهوی زیبا را با پرداخت چند دینار از آن صیاد خریداری کرد و سپس او را به جنگل برد و آزاد کرد.
پس آن موش به سزای عمل خود که کمک نکردن به کسی که در بند گرفتار است و به کمک او احتیاج دارد رسید و آهوی بیگناه نیز نجات یافت. بدین ترتیب حق به حقدار رسید و باید بدانید که هیچ شخصی از مکافات عمل و بیاعتنا بودن به همه چیز، در امان نیست.
برگرفته از کتاب مرزباننامه، نوشتهی مرزبان باوندی.
برگرفته از کتاب ۶۲ داستان، به کوشش مهرداد آهو.
نگاره: Shin28 (istockphoto.com)
گردآوری: فرتورچین