روزی ملانصرالدین گاوی لاغر داشت که میخواست آن را به بازار شهر ببرد و بفروشد. ملا به زنش گفت: این گاو لاغر به درد ما نمیخورد. زن ملا چیزی نگفت و فقط به شوهرش و آن گاو نگاه کرد. ملا ادامه داد: گاو را به بازار میبرم تا به کسی بفروشم و از شرش خلاص شوم. گاو همانطور که سرش پایین بود و دم تکان میداد، همراه ملا از حیاط بیرون رفت. زن ملا بهطرف در حیاط دوید و فریاد کشید: آهای! با تو هستم! مگر صدایم را نمیشنوی؟ ملا برگشت و با چهرهای درهم کشیده گفت: چه خبره؟! چرا فریاد میکشی؟ همسرش با همان صدای بلند گفت: بهتر است زود به خانه برگردی؛ چون قرار است برای دخترمان خواستگار بیاید. ملا که با شنیدن این خبر خوشحال شده بود، با مهربانی گفت: بسیار خوب؛ خیلی زود برمیگردم. بعد هم به راه افتاد و زیرلب با خودش گفت: سالها از وقت شوهر کردن دختره گذشته است. خدا کند خواستگار این دفعه، او را بپسندد.
بازار شهر شلوغ بود و مردم همه چیز خرید و فروش میکردند؛ اما هیچ کس سراغ گاو ملانصرالدین نمیآمد؛ چون خیلی لاغر و بیحال بهنظر میرسید. کم کم غروب میشد و ملا که چند ساعتی برای فروش گاو فریاد بینتیجه کشیده بود، خودش هم مثل گاو، خسته و بیحال در گوشهای نشست. مرد دلالی که زمان زیادی ملا را زیر نظر داشت و منتظر همین لحظه بود، جلو آمد و گفت: اگر من بتوانم این گاو مردنی را بفروشم، چهقدر به من میدهی؟ ملا که باور نداشت کسی آن گاو را بخرد، بدون معطلی گفت: هر چه فروختی، نصف نصف شریک هستیم.
مرد دلال پذیرفت و چند قدم دورتر از ملا و گاوش ایستاد و فریاد کشید: آی مردم! بیایید که یک معاملهی سودمند در انتظارتان است. چند نفری که نزدیک او بودند، دورش حلقه زدند. مرد دلال در حالی که با انگشت به گاو اشاره میکرد، گفت: یک گاو فروشی داریم که خیلی کم خوراک است. اما روزی ده من شیر میدهد و تازه، شش ماهه هم آبستن است. هر کس این گاو را بخرد، به زودی صاحب گوسالهای خواهد شد. عاقبت، یک نفر آدم زودباور که حرف دلال را درست میدانست، حاضر شد تا پول خوبی برای گاو بدهد.
ملانصرالدین با رضایت و خوشحالی فراوان از انجام آن معامله، به قولش عمل کرد و نصف پول را به مرد دلال داد. بعد هم با عجله بهسوی خانه راه افتاد و زیرلب گفت: باید زودتر به خانه بروم تا از زبان تند و تلخ همسرم در امان باشم. وقتی به خانه رسید، متوجه شد که خواستگاران، قبل از او به خانهاش آمدهاند. همسرش در حالی که تند تند از دخترشان تعریف میکرد، به ملا چشم غره رفت که چرا دیر آمدی؟ ملانصرالدین که هنوز هم از خوشحالی گاو بیرون نیامده بود، خواست زنش را راضی کند؛ برای همین بود که بدون مقدمه وارد گفت و گو شد: زنم درست میگوید و این دختر ما خیلی خوب و مفید است.
جوان خواستگار به خواهر و مادرش نگاه کرد. انگار که هیچکدام آنان از حرف ملا سر در نیاوره بودند. زن ملا هم چشم درانیده بود و ملا را نگاه میکرد. ملانصرالدین که به یاد بازارگرمی مرد دلال افتاده بود، خواست حرفهای او را تقلید کند و در ادامهی حرف خودش گفت: از همهی حرفهای من و همسرم که بگذریم، باید بگویم که دختر ما شش ماهه آبستن است و تا چند ماه دیگر صاحب یک بچه خواهد شد و... همسر ملا هر چه را دم دستش بود، به سمت ملا پرتاب کرد و خواستگاران پا به فرار گذاشتند.
نگاره: Artem Kolomiiets (vecteezy.com)
گردآوری: فرتورچین