داستان کوتاه شاهین ملانصرالدین

داستان کوتاه شاهین ملانصرالدین

ملانصرالدین از کوچه‌ای می‌گذشت. دو کودک را دید که بر سر زاغی با هم نزاع می‌کردند و هر یکی از آن‌ها یک بال زاغ را گرفته به‌سوی خود می‌کشید و نزدیک بود حیوان را دو پاره نمایند. ملا جلو رفته بچه‌ها را ملامت کرده و گفت: در میان کوچه خیلی بد است با همدیگر دعوا کردن، به‌علاوه این مرغ زبان بسته چه گناهی کرده که این‌طور او را عذاب می‌دهید.
بچه‌ها از میانه افتادن او شاد شده گفتند: شما به حرف ما گوش داده رسیدگی کنید و هر چه بگویید ما قبول داریم. اولی گفت: من ابتدا چشمم به این زاغ افتاده، این را به دوش گرفتم تا مرغ را از بلندی گرفت. دیگری گفت: من سوار دوش او شدم، ولی گرفتن مرغ کار آسانی نبود. اگر دیگری به‌جای من بود، نمی‌توانست آن را بگیرد. حالا زحمت کشیده‌ام و مرغ مال خودم است.
ملا گفت: گوشت این زاغ خوردنی نیست، تا آن را کشته میان‌تان قسمت کنم. اگر کمی دیگر او را می‌کشیدید می‌مرد و چیزی به شما عاید نمی‌شد. ولی برای این‌که هر دو شما از زحمت خود بی‌نصیب نباشید، من آن را از شما می‌خرم. ملا به هر یک از آن‌ها یک درهم داد و آن‌ها هم گرفته با کمال شادی به راه افتادند. ملا هم زاغ را آزاد کرد، ولی مرغ بیچاره از بس رنج کشیده بود، نتوانست خود را به سر درخت برساند و در حال پریدن در میان دو شاخ گاوی که در مزرعه‌ای نزدیک آن‌جا مشغول چریدن بود نشست.
ملانصرالدین از دیدن این واقعه شاد شده گفت: ماشاءالله، شاهین عزیز من شکار خوبی به‌دست آوردی. ملا بلافاصله رفته، زاغ را گرفته و گاو را هم پیش انداخته و به خانه برد. صاحب گاو چون غروب برای بردن گاو آمد، آن را نیافت. جستجو کرده، فهمید که ملا او را برده است. پس درب خانه‌ی ملا امده، با غضب تمام گفت: علت این که گاو مرا به خانه‌ات می‌بری چیست؟
ملا با خونسردی تمام جواب داد: مقصود شما را نفهمیدم. مگر نمی‌دانید شکار همه جا آزاد و حلال است. امروز شاهین من رفته روی سر گاوی نشسته و در حقیقت آن را شکار کرده است و در این صورت گاو مال حلال من شده و من هم آن را تصاحب کرده‌ام. تو اگر شکایتی داری برو به قاضی رجوع کن. آن شخص که اصرار با ملا را بی‌فایده دید، نزد قاضی رفته موضوع را بیان نمود. قاضی فورا ملا را خواست.
ملانصرالدین پس از ورود و تعارف به قاضی فهمانید که در صورتی دعوا به نفع او تمام شود، کوزه‌ی روغنی اعلا برای او خواهد فرستاد. قاضی رشوه‌خوار از شنیدن این حرف به طمع افتاده، دعوا را طوری تلقی کرد که حق به‌سوی ملا باشد و به‌طرف او گفت: با این بیان ملا، ادعای شما موردی ندارد و گاو حقا متعلق به اوست. صاحب گاو مایوس شده، از نزد قاضی خارج شد و ملا هم به خانه رفته، چند کوزه به خانه‌ی قاضی فرستاد.
اتفاقا شب قاضی مهمان داشت. دستور داد از روغن تازه غذا بپزند. ولی پس از باز کردن سر کوزه‌ها، آن‌ها را مملو از گِل و لای و لجن و کثافات دیدند. قاضی که مسبوق شد، فورا ملا را احضار کرده گفت: چرا مرا مسخره کردی؟ ملا گفت: شما که شرع و قانون و انسانیت را مسخره کرده، حق ثابت و معلوم شخصی را بدون هیچ عذر یا راهی بی‌جهت به من واگذار کردید، لیاقت‌تان همین روغن بود. قاضی از او خواهش کرد که این مطلب را نادیده بگیرد. ملا هم دنبال صاحب گاو فرستاد و گاو را رد کرده و به او گفت: خواستم بدانی قاضی شهر ما چگونه دین و انسانیت را مراعات می‌کند.

 

نگاره: Xsj.699pic.com
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۴ مشارکت کننده