وامق و عذرا منظومهای عاشقانه سرودهی «عنصری بلخی» شاعر سدههای چهارم و پنجم هجری قمری است. اصل داستان یونانی است و جز نام عشاق، همهی جاها و نامها نیز یونانی است. با بررسی پاپیروسها و سنگنوشتههای یونان باستان، پژوهشگرانی همچون «بو اوتاس» زبانشناس و ایرانشناس سوئدی، داستان وامق و عذرا را با داستان «متیوخوس و پارتنوپ» برابر دانستهاند. از این مثنوی عنصری، ۲۶ اثر به فارسی و ترکی به نظم و نثر تقلید شدهاند. برخی از سرایندگانی که برای سرودن وامق و عذرا از عنصری پیروی کردهاند، بر این پایهاند: قتیلی بخارایی، خواجه شعیب جوشقانی، صرفی کشمیری، حسینی شیرازی، صلحی خراسانی و میرزا محمد صادق نامی اصفهانی.
چکیدهی داستان وامق و عذرا
در زمانهای قدیم «فلقراط» پسر «اقوس» بر جزیرهی کوچک «شامس» حکومت میکرد. این پادشاه فرمانروایی خودکامه و ستمگر بود، اما به آباد کردن سرزمین خود شوق بسیار داشت. او در آنجا بتی بر پا کرد که یونانیان او را مظهر ازدواج و نمایندهی زنان میشمردند. در شهر شامس که همنام جزیره بود، دختر جوان و زیبا و دلارام بهنام «یانی» زندگی میکرد. فلقراط چون روزی روی این دختر را دید، به یک نگاه دلباختهی او شد و وی را از پدرش خواستگاری کرد. چون خبر ازدواج این دو به گوش مردمان این جزیره و جزیرههای دور و نزدیک شامس رسید، مردمان با سر و بر آراسته و تا یک هفته از بانگ و نوای چنگ و رباب مردمان را خواب و آرام نبود. چون یانی به قصر حاکم درآمد و آن دستگاه آراسته و آن بزرگی و حشمت را دید در گرو محبت همسر خود نهاد و جز او به هیچ چیز نمیاندیشید.
حاکم شبی به خواب دید که درخت زیتونی بسیار شاخ میان سرایش رویید و به بار نشست. آنگاه به حرکت درآمد، به همهی جزایر اطراف رفت و پس از آن بهجای خود بازگشت. خوابگزاران گفتند شاه را فرزندی میآید که کارهای بزرگ کند. چنین روی نمود که پس ار مدتی یانی دختری بهدنیا آورد که نامش را «عذرا» نهادند. چون یک ماه از تولد او گذشت به چشم بینندگان کودکی یک ساله مینمود. در هفت ماهگی به راه رفتن افتاد و در ده ماهگی زبانش به سخن گفتن باز شد. چون دو ساله شد دانشها فراگرفت و در هفت سالگی اختری دانا و تمام عیار گردید. چنان زودآموز بود که هر چه آموزگار بدو میخواند، در دم فرا میگرفت. در ده سالگی در چوگان بازی و تیراندازی سرآمد همگان شد. بسی برنیامد که به عقل و تدبیر و رای از همهی شاهزادگان و نامآوران درگذشت و چندان دانش اندوخت که از آموختن علمِ بیشتر بینیاز شد.
فلقراط «عذرا» را در پرده نگه نمیداشت و اگر دشمنی به کشور او روی مینهاد، دخترش را فرمانده سپاه میکرد و به میدان جنگ میفرستاد. باری، عذرا در نظر پدرش گرامیتر از چشم و جانش بود. او افزون بر این هنرها چنان زیباروی، طناز و دلارام بود که هر زمان از کوی و بازار میگذشت، چشم همهی رهگذران بهسوی او بود و همه انگشت حیرت و حسرت به دندان میگزیدند.
چنان روی نمود که مادر «وامق» که نوجوانی با هنر و هوشمند بود، مُرد و پدرش «ملذیطس» زنی دیگر گرفت که نامش «معشقرلیه» بود. این زن، دیوخویی بدآرام، بدسرشت و بدکنش بود و جز به فسادانگیزی و غوغاگری هیچ کام نداشت و این زن، سنگدل، خیرهروی و کارآشوب بود و پیوسته بهنظر تحقیر و کینهوری به وامق مینگریست و چندان نزد پدرش از وی بدگویی میکرد که سرانجام «ملذیطس» مهر از او برید و جوان چون خود را چنین خوارمایه و بیقدر دید، در اندیشهی سفر افتاد. از بد حوادث پروا نکرد و به خود گفت:
همان کسی که جان داد روزی دهد - چو روزی دهد دلفروزی دهد
وامق چندگاهی درنگ کرد تا همسفری موافق و سازگار پیدا کند و چون فهمید که نامادریش قصد کرده که او را به زهر بکشد در عزم خود مصممتر شد. او را دوستی بود هوشمند و سخنور بهنام «طوفان». روزی او را دیدار و از قصد خود آگاه کرد و به وی چنین گفت:
کای پرهنر یار من - تو آگاهی از گشت پرگار من
و نیز میدانی که زن پدرم چگونه کمر به قتل من بسته است و چون به هیچ روی نمیدانم دلم را به ماندن نزد پدرم و مادرم رضا و آرام کنم، میخواهم به سفر بروم. طوفان در جوابش گفت: دوست خوبم تو بیش از آنچه مقتضای سن توست هوشمند و خردوری، اما چون بخت از کسی برگردد، چارهگری نمیتوان کرد. رای من این است که باید پیش فلقراط پادشاه شامس بروی، تو و او از یک گوهر و دودمانید. او تو را به خوشرویی و مهربانی میپذیرد. در آنجا به شادکامی و آسایش و خرمی زندگی خواهی کرد. من همسفرت میشوم تا شریک رنج و راحتت باشم. پس از سپری شدن دو روز بیهیچ رنج به شامس رسیدند. از کشتی پیاده شدند و به شهر درآمدند.
به هنگامی که وامق از کنار بت شهر میگذشت، عذرا را که از بتکده بیرون میآمد دید. چنان در نظرش زیبا و دلستان آمد که نمیتوانست از او نظر برگیرد. عذرا نیز برابر خود جوانی دید آراسته و خوشمنظر. بیاختیار بر جای ایستاد. دمی چند به روی و موی و بالایش نگریست. عذرا به اشارهی دست مادرش را که در آن نزدیکی ایستاده بود نزد خود خواند. او نیز از آن همه زیبایی و دلاویزی در شگفت شد و گفت من حدیث تو را به حضرت شاه میگویم تا چه فرماید.
از روی دیگر عذار چنان به دیدن روی دلفروز وامق مایل شده بود که دقیقهای چند درنگ کرد و همراه مادرش نرفت تا رنگ زرد و آشفتگیش افشاگر راز دلباختگیش نباشد. وامق نیز بهکار خویش درماند و به خود گفت: دریغ که بخت بد مرا به حال خویش رها نمیکند. چون طوفان، آشفتگی و پریشاندلی و اشکباری دوست همسفرش را دید، دانست چه سودا در سرش افتاده است. پندش داد و گفت وفا دارم دم اژدها را پذیرا مشو، اندیشهی باطل را از سرت به در کن و به راه ناصواب پای منه و چون دید پندش در او درنمیگیرد، پیش بت رفت و به زاری گفت:
نگهدار فرهنگ و رای روان - بر این دلشکسته غریب جوان
ز بیدادی از خانه بگریخته - به دندان مرگ اندر آویخته
از روی دیگر چون عذرا به خانه بازگشت بر این امید بود که مادرش شاه را از حال وامق آگاه کند، اما چون یانی وعدهاش را فراموش کرده بود، عذرا به لطایف الحیل وی را بر سر پیمان آورد. مادر عذرا نزد همسرش رفت. از وامق و آراستگی و شایستگی او تعریف بسیار کرد. شاه به دیدن او مایل شد و به سپسالار بارش فرمان داد بارهای نزدیک بتکده ببرد، وی را بجوید بر اسب بنشاند و بیاورد و سالار بار چنان کرد که شاه فرموده بود و چون وامق را دید بر او تعظیم کرد و گفت: ای جوان خوب چهر، شاه تو را احضار فرموده. با من بیا تا به بارگاه او برویم. وامق فرمان برد و چون به در کاخ رسید، فلقراط به پیشوازش رفت. به گرمی و مهربانی وی را پذیرا شد و نواخت و در پر پایهترین جا نشاند.
در این هنگام یانی در حالی که دست عذرا را در دست گرفته بود، وارد مجلس شد و همین که وامق، عذرا را به آن آراستگی و جلوه دید، چنان ماهی که از آب به خاک افتاده باشد دلش تپید. فلقراط را ندیمی بود خردمند و دانشمند و نامش «مجینوس» بود. از نظربازیها و نگاههای دزدانه، وامق و عذرا به یکدگر دانست که آن دو به هم دل باختهاند. عذرا چون به جان و دل شیفته و فریفتهی وامق شد، خواست اندازهی دانش و سخنوری وی را دریابد و مجینوس را وادار کرد که او را بیازماید. آن مرد دانا و هوشیار در حضور شاه و همسرش و گروهی از بزرگان در زمینههای گوناگون پرسشهایی از وامق کرد و چون جوابهای سنجیده شنید، همه از دانش بسیار و حاضر جوابیش در عجب ماندند.
آن روز و روزهای دیگر برای وامق و طوفان طعامهای نیکو و شایسته آماده کردند. روز دیگر به بازی چوگان درآمدند و وامق چنان هنرنمایی کرد که بینندگان به حیرت درافتادند. اما چند روز بعد که شاه خواست عذرا را که چون مردان جنگ آزموده بود با وامق مقابل کند، وامق فرمان نبرد. پوزشگری را سر بر پای پادشاه گذاشت و گفت: مرا شرم میآید که با فرزند تو مبارزه کنم. چه اگر بادی بر او وزد و تار مویش را بجنباند، چنان بر باد میآشوبم که آن را از جنبش باز دارم. اما اگر پادشاه بر این رای است که زور و بازوی مرا بیازماید:
اگر دشمنی هست پرخاشجوی - سزد گر فرستی مرا پیش اوی
چو من برگشایم به میدان عنان - بکاومش دیده به نوک ستان
ببیند سر خویش با خاک پست - اگر شیر شرزه است یا پیل مست
شاه بر هوشمندی و فرخنده رایی او آفرین خواند. از روی دیگر فلقراط رامشگری داشت بهنام «رنقدوس». او جهاندیده و هنرور، و در ایران و روم و هندوستان معروف بود. برای شاه بربط و دیگر وسایل موسیقی میساخت و سرود میسرود. روزی در حضور شاه و وامق و عذرا و بزرگان دربار سرودی خواند که در دل وامق چنان اثر کرد که به جایگاه خاص خود رفت، رو به آسمان کرد و به زاری گفت: ای داور دادگر
گواه تو بر من به دل سوختن - به مغز اندرون آتش افروختن
غمم کوه و موم این دل مهرجوی - چگونه کشم کوه را من به موی
شکسته است و خسته است اندر تنم - به رنج دل اندر همی بشکنم
تو مپسند از آن کس که بر من جهان - چنین تیره کرد آشکار و نهان
مرا بسته دارد به بند نیاز - خود آرام کرده به شادی و ناز
ستاره تو گفتی به خواب اندرست - سپهر رونده به آب اندرست
چون عمر روز به آخر رسید و تاریکی شب بر همه جا سایه گسترد، وامق از بیخودی به باغی که خوابگه عذرا در آن بود رفت. چون به آنجا رسید گفت: این زندگی پر از ملال مرا از جان خود بیزار کرده، چه خوش باشد که به ناگاه بمیرم. آنگاه سر به آستان خوابگاه معشوق گذاشت آن را بوسید و به جایگاه خویش بازگشت. «فلاطوس» یکی از بزرگان دربار فلقراط بود که همهی دانشها را میدانست. پادشاه آموزگاری عذرا را به او سپرده بود. فلاطوس چنانکه وظیفهاش بود ساعتی از عذرا دور و غافل نمیشد و همیشه چون سایه او را دنبال میکرد. اما چنان روی نمود که عذرا شبی فرصت یافت و به خلوتگاه وامق رفت. فلاطوس به کار و دیدار او آگاه شد و عذرا را به تلخی سرزنش کرد. چنان شد که شاه نیز از دیدار پنهانی دخترش با وامق آگاه گردید و او را به سختی ملامت کرد. عذرا از تلخگویی و شماتت پدرش چنان دل آزرده شد که از هوش رفت و بر زمین افتاد. فلقراط از آن ستم بزرگ که به دخترش کرده بود پشیمان گشت، وی را به هوش آورد و چون عذرا تنها ماند بر بخت ناسازگار خود نفرین کرد و گریست. آن گاه فلاطوس نزد وامق و طوفان رفت و به خشم و عتاب:
به طوفان چنین گفت کای بد نشان - شده نام تو گم ز گردنکشان
مگر خانه دیو آهرمن است - که تخم تباهی بدو اندر است
شما را فلقراط بنواخته است - به کاخ اندرون جایگه ساخته است
و چندان با وامق به درشتی و ناهمواری سخن گفت که:
پذیرفت وامق روشن خرد - که هرگز به عذرا به بد ننگرد
دل وامق و عذرا از ستمی که از پدر و تعلیمگر بر آنان میرفت غمگین و پر اندوه بود. باری پس از مدتی یانی بر اثر غم و اندوهی که دل و جان دخترش را فشرده بود جان سپرد. فلقراط نیز در جنگ با دشمن کشته و عذرا به چنگ خصم اسیر شد. «منقلوس» نامی او را در جزیرهی «کیوس» خرید و «دمخینوس» که کارش بازرگانی بود وی را از او دزدید. این دختر تیره روز که از گاه جوانی بخت از او برگشته بود، سالیانی از عمرش را به بردگی و حسرت گذراند و سرانجام به ناکامی درگذشت.
فهرست عشاق نامدار ایران و جهان
نگاره: -
گردآوری: فرتورچین