همای و همایون منظومهای عاشقانه سرودهی «خواجوی کرمانی» شاعر سدهی هشتم هجری قمری است. منظومهی همای و همایون از تعدادی داستان تودرتوی کوتاه فراهم آمده و «خواجوی کرمانی» آن را در سال ۷۳۲ هجری قمری به پایان رسانیده است. این مثنوی بازگو کنندهی عشق آتشین «همای» پسر «منوشنگ» و شاهزادهی شام، به «همایون» دختر «فغفور» چین است.
چکیدهی داستان همای و همایون
پادشاه شام که «منوشنگ قرطاس» نام داشت، سالها آرزوی داشتن فرزند را در سر میپروراند. سرانجام عنایت خداوند شامل حالش گشت و صاحب پسری شد، به فر «قباد» و به چهر «منوچهر»، ملک وی را «همای» نام نهاد و به دایه سپرد. همای چون بزرگ شد، در تمامی علوم مهارت یافت و از دانشوران گوی دانش ربود. از قضا شبی همای به قصر شاه آمد و گفت: پدر جان دلتنگم، دیگر میل باغ و بوستان ندارم رخصت دهید تا به شکار روم. جهاندار که تاب دوری وی را نداشت اجازه داد تا یک روز برای شکار به صحرا رود. شهریار همای را سوار بر اسبی بادپا و زیبا به نام «غراب» راهی کرد.
کوه و صحرا پر از گل و لاله بود و هوا مشکافشان، ناگاه ملکزاده از دور غباری تیره دید. شتابان به آن سوی رفت. گوری دید که با سرعت باد میگریزد. شاهزاده کمندی بر گور وحشی انداخت، اما نرهگور از چنبرش گریخت. سوار بر اسب تکاورش به تعقیب گور شتافت. خورشید غروب کرد و خسرو پاکنژاد تا سپیدهدم در بیابان براند. صبحدم به کشتزاری خوش و خرم رسید. آن بوستان، اقامتگاه پری بود. در آن کاخی چون بهشت نمایان شد. پری به پیشواز همای آمد و وی را به تفرج در قصر دعوت کرد. در آن جا دیبایی زرنگار دید که تصویر پیکری پریچهره بر آن نگاشته بودند، پری گفت: این پیکر دخت «فغفور چین» است، با دیدهی باطن در آن بنگر نه با چشم ظاهر. همای در آن نقش خیره شد. از می عشق مست گشت و از پای افتاد، ندای سروش به گوشش فرو گفت: ای کسی که دین و دل از دست دادهای از دل گذر کن تا به دلبر رسی، رنج سفر بر خود هموار کن تا به او رسی. چون شهزاده سر بلند کرد، نه گلزار دید و نه قصر، اما در آتش عشق میسوخت.
چون خورشید برآمد، لشکریان، ملکزاده را با حالتی دردناک یافتند و حال پریشانش را پرسیدند. وی تمام ماجرا را شرح داد، گفتند: شهریارا! چرا خود را رنج میدهی و به خیالات دل خوش کردهای؟ همای برآشفت و پاسخ داد: از دردم بیخبرید، دلم گرفتار آن پری پیکرست، سلام مرا به مادرم رسانید و بگویید جگرگوشهات به دنبال جانان به سرزمین ختا رفت. ملکزاده با همزاد خویش «بهزاد» روانه گشت در حالی که بیقرار بود و چون مرغ سحر میخروشید. پس از طی راه دراز به دریایی رسیدند که زنگی آدمخواری «سمندون» نام با چهل زنگی دیگر در راه کمین کرده بودند. به محض دیدن آن دو، اسیرشان کردند و در کشتی انداختند. ناگهان بادی وزید و دریا به جوش آمد. زنگیان آن دو را به دریا انداختند و فرار کردند. یک ماهی در دریا سرگردان بودند تا به صحرایی خرم رسیدند.
جمعی را دیدند که شتابان به سوی آنان میآیند. اندیشیدند که میخواهند دمار از روزگارشان برآورند. ناگاه دیدند همگی کرنش نمودند و گفتند: شاه ما، برای صید گور بدین دشت آمده بود که از اسب افتاد و جان داد. رسمی کهن در شهر ماست که وقتی عمر شاه به پایان رسید، نخستین کسی که از راه رسد به سلطانی خاور برمیگزینیم. همای که دل سوی یار داشت به ناچار راهی سرزمین خاور شد، حکومت را به دست گرفت و وزارت خود به بهزاد سپرد، اما دمی از خیال همایون فارغ نمیگشت.
همای شبی در خواب باغی دید چون گلزار بهشت و پریچهری چون تذرو. در بوستان ندا دادند که برخیزید، حور عین، همایون فغفور چین میرسد. همای با شنیدن نام یار، اختیار از کف بداد و گفت: ای مرهم دردهای من، تو از چین مرا در شام شکار کردی، از آن پس هر جا، نشان تو را میجویم و غمگساری جز تو ندارم، به فریادم رس. بت ماهپیکر پاسخ داد: تو بر تخت شاهی ادعای عشق داری؟ یا راه عاشقی پیشگیر یا ترک عاشقی کن. همای بانگ برآورد و گریست، بر اسب کوهپیکرش سوار شد و به سوی مرز توران روانه شد.
صبحدم به کاروانی رسید. سالار کاروان فرخنده پیری بود به نام «سعدان» که برای همایون تجارت میکرد. همای خود را «قیس» پسر «قیسان بازرگان» معرفی کرد. سعدان گفت: در راه دزدی است به نام «زند جادوگر» که در زرینه دز جای دارد و راه عبور بر همه بسته است. همای به قصد هلاک جادوگر سوار بر اسب شد و راه دژ در پیش گرفت. آتشی جوشان دید. خداوند را به اسم اعظم خواند و از دل آتش عبور کرد. بهسوی حصار قلعه تاخت، دیو پتیارهای را دید، او را کشت و وارد دژ شد. آنجا پریپیکری با گیسو به پای تخت بسته شده بود. چون نام آن ماهروی را پرسید، دانست که «پریزاد» دختر خاقان چین است که زند جادو او را به دام افکنده است. همای او را از بند رهانید و راز عشق خویش بر او آشکار کرد. پریزاد قول داد که همایون را به او برساند. به همراهی کاروانیان در گنجها را گشودند و با هزاران شتر پر از سیم و زر، قصد چین کردند. شبهنگام به چین رسیدند. پریزاد را با اکرام به بارگاه رساندند چون گلی به گلستان.
پریزاد احوال خویش که چگونه گرفتار زند جادوگر شد و همای او را از بند رهاند را برای همایون باز گفت. پریزاد آنقدر از همای سخن راند که همایون مهرش را به دل گرفت. چون خورشید برآمد، همای همراه سعد بازرگان به بارگاه فغفور چین رو نهادند. سعدان ماجرای زرینه دز، زند جادوگر، آزادی پریزاد و فتح گنج را به دقت شرح داد. شاه وی را ستود و وعدهی گنج و منشورش داد. پس از میگساری بهسوی آرامگاه روان شدند. ناگاه بتی چون ماه در کنار پریزاد نمایان شد. همای دانست که آن گلچهره کیست، از حال رفت، چون به هوش آمد، کسی را ندید. از سوی دیگر خبر آوردند که شاهزاده همای مهمان شاه است. پریزاد از همایون خواست، پنهانی بر طارمی بنشینند تا همای را به او نشان دهد. همایون با دیدن او دلش در آتش عشق افتاد.
صبح روز بعد به همای خبر دادند که شاه عزم شکار دارد، درنگ مکن و به درگاه شاه روی آور. هنگام حرکت ناگاه کوکبهی همایون را دید، دلش لرزید. نقیبان بر او بانگ زدند که حرکت کن. به ناچار مرکب را راند. چون پرسید، دانست که دختر فغفور در این حوالی باغی دارد که یک هفته برای اقامت آنجا میرود. وقتی به شکارگاه رسیدند، شاهزاده همای به خود پیچید و با اظهار درد شکم برگشت و بهسوی باغ همایون شتافت. پاسبانی مست و چوبک بهدست را دید، چنان نایش را فشرد که جان سپرد و خود به نزدیک پردهسرا شتافت. همایون به محض دیدن همای به بام شبستان رفت. پریزاد همای را به ایوان آورد. آن دو تا صبح در کنار هم میگساری کردند.
چون سپیده بردمید، همای از شبستان خارج شد، ناگاه دهقانی پیر به سوی شاه شتافت و گفت: بگو کجا بودی، چرا به این قصر آمدی؟ شاهزاده چون پیل مست غرید و سر دهقان را از تن جدا کرد. یکی از مقیمان ماجرا را به گوش فغفور رساند. شاه همان دم فرمود تا همای را به بند گران کشند. ملک همای در بند گرفتار شد. بر درد گرانش میگریست که ناگاه ماهی فروزنده به زندان وارد شد. شاه را ثنا گفت و بند از دست و پایش گشود. دختر خود را «سمنرخ» دختر «سهیل جهانسوز» معرفی کرد و گفت: دلم چون آهو در دام تو گرفتار است. من جمالی همچون همایون ندارم ولیکن سه روز با من بساز. پس از سه روز میگساری و خلوت، سمنرخ دستهای سلاح و بادپایی به او داد و بدرودش گفت.
همای به سوی قصر همایون شتافت. همایون گفت: بازگرد که من از تو روی گرداندم. نامم را ننگین نمودی، نزد دلبرت سمنرخ برو که، با یک دل، دو دلبر نمیتوان گرفت. پس از گفتوگوی بسیار همای جگر خسته، ناکام روی به صحرا نهاد، اشک خونین ریخت و آه آتشین کشید. همایون چون از یار خویش مهجور ماند، از رفتار و گفتار خود خجل گشت. تیغ و سپر برداشت، بر اسب تکاوری برنشست و در پی دلبر شتافت. ابتدا خواست به پایش بیفتد، ولی خودداری کرد. برای آزمایش او، چهرهاش را پوشاند. خود را «هام» معرفی کرد و نام او را پرسید و تهدیدش کرد. کار به مناظره و مجادله کشید، دو طرف آمادهی نبرد شدند، سرانجام همای، همایون را بر زمین زد. خواست سرش را از تن جدا کند که همای کلاه از سر برداشت، به پای هم افتادند و لابه کردند.
چون خورشید طلوع کرد ناگاه غباری دشت را فرا گرفت و غرش کوس بلند شد. ملکزاده با یار پریچهره از ترس بهسوی دیر کهنی که در آن دشت بود شتافتند. از بالای دیر بهزاد را دیدند و شاد گشتند. همای فرمان داد نامهای برای فغفور چین نویسند تا همایون را از شاه چین خواستگاری کند. فغفور چین با دیدن نامه ناراحت شد، اما به روی خود نیاورد و شاهزاده را به بارگاه خویش فراخواند. شاهزاده همای با وجود مخالفت بهزاد به درگاه فغفور روی آورد و همایون را به بوستان شاهی روانه کرد. همای تمام شب، گرد قصر همایون گشت و نالید اما از او اثری نیافت.
شاه چین با مشورت وزیر جهاندیدهاش، همایون را در زیرزمین زندانی کرد و شایعه کرد که همایون حورا سرشت از دنیا بهسوی باغ بهشت پرواز کرد. همهی مردم از این غصه بر سر خاک ریختند. چون این خبر به همای رسید، از جان خروشی برآورد و به بارگاه فغفور رفت. همان دم تابوت آن گلعذار را در دیبای زرنگار بر دوش میبردند. تابوت را در دخمهای نهادند و در دخمه را سنگ مرمر نهادند. همای به دیوانگی سر به صحرا گذاشت و کسی از حال او خبری نداشت.
پریزاد از حقیقت ماجرا آگاه شد. پنهانی به بارگاه وزیر رفت تا همایون را در چاه ملاقات کند. در این هنگام «فرینوش» (پسر وزیر) عاشق پریزاد گشت و بیقرار شد. با خود گفت: دردم به دست همای درمان میشود، اگر من نشانی یارش را آشکار سازم، او نیز کام دلم را برمیآورد. آنگاه نزد بهزاد رفت و راز همایون را آشکار کرد. با یکدیگر به جستوجوی شاهزاده پرداختند. به هر کوه دوان و به هر سو خروشان، اما اثری از همای نبود، تا به کاروانی رسیدند. ساربان گفت: کسی در دامنهی کوه است که نالهای دردناک میکند، حتی شب هم خواب ندارد. هر دو با شتاب به آن سمت تاختند. ملکزاده را چون حیوان وحشی و رمنده یافتند. با نیرنگ و فسون رام گشت. فرینوش گفت: غم مخور که محبوب تو در سردابهای زندانی است. اگر با من پیمان بندی که مرا یاری کنی تا به وصال پریزاد رسم، میگویم که جانانت کجاست. شاهزاده همای پاسخ داد: اگر مرا به مرادم رسانی سوگند میخورم پریزاد را اگر پری هم باشد به برج تو میآورم. با هم به مخفیگاه همایون رفتند، ماه را از چاه بیرون آوردند و فرار کردند.
سحرگاه مقیمان بارگاه چین خبر شدند، سپاهی آراستند و آمادهی نبرد شدند. سواران شام به سرکردگی شاهزاده همای و بهزاد، با چینیان جنگیدند تا این که فغفور چین کشته شد و همای بر تخت او نشست. همایون پس از سوگواری در مرگ پدر به عقد شاهزاده همای درآمد. آنگاه همای پریزاد را به فرینوش داد و او را بر تخت شاهی چین نشاند. خود به اتفاق یاران به ملک شام بازگشت و بهجای پدر بر تخت سلطنت نشست و خداوند پسری بهنام «جهانگیر» به او عطا کرد.
فهرست عشاق نامدار ایران و جهان
نگاره: Junayd Baghdadi (tfeanda.com)
گردآوری: فرتورچین