ورقه و گلشاه از کهنترین منظومههای زبان فارسی و سرودهی «عیوقی» شاعر سدههای چهارم و پنجم هجری قمری است. «عیوقی» داستان عاشقانهی وَرقه و گُلشاه را از داستانهای عربی برگرفته و سرچشمهی آن را با سرچشمهی عربی داستان «لیلی و مجنون» اثر «نظامی گنجوی» یکی دانستهاند. همچنین داستان ورقه و گلشاه با داستان عاشقانه و کهن سدهی چهارم با نام «عروه و عفرا» همانندی و نزدیکی دارد. بر پایهی نوشتهی خود «عیوقی»، داستان اثر بر پایهی داستان «عروه و عفرا» سروده شده است. منظومهی ورقه و گلشاه داستان دلدادگی پسر عمو و دختر عمویی بهنامهای «ورقه» پسر «همام» و «گلشاه» دختر «هلال» از قبیلهی «بنی شیبه» است.
چکیدهی داستان ورقه و گلشاه
در روزگاری کهن، در قسمتی از سرزمین عربستان که آبادتر از دیگر مناطق آن کشور بود، قبیلهای بهنام «بنی شیبه» زندگی میکرد. این قبیله که مردمانش همه قویپنجه بودند، دو سالار داشت که برادر بودند. نام یکی از آن دو «هلال» و نام دیگری «همام» بود. «هلال» دختری داشت بیمثال چون ماه تابان بهنام «گلشاه». چشمان پرفروغ گلشاه زیباتر از چشمان آهو و نرمی اندامش از لطافت برگ گل بیشتر بود و «همام» را پسری بود بهنام «ورقه» که همسال گلشاه و همانند او زیبا و دلستان بود. دل این دو از کودکی چنان به یکدیگر مایل شد که دمی از دوری هم شکیبا نبودند.
چون این دو ده ساله شدند پدرانشان آنان را به یک مکتب فرستادند تا درس و ادب بیاموزند. در دل این دو نوباوگی آتش عشق فروزان گشت، در مکتب چشمشان به کتاب و دلشان در بند یکدیگر بود. بدینسان صبوری میکردند تا استاد مکتب راز دلشان را درنیابد. اما هر زمان استاد پی کاری میرفت چنان شور عشق آن دو دلداده را بیتاب میکرد که
گه این از لب آن شکر چین شدی - گه از آن عذر خواهنده این شدی
گه از زلف آن این گشادی گره - گه از جعد آن این بودی زره
و چون آموزگار از دور نمایان میشد، پیش از آنکه آنان بدان حال ببیند، از هم جدا میشدند و هر یک به کناری مینشست و چشم به نوشتههای کتابش میدوخت. پنج سال بدینسان در مکتب بودند، اما در عین نزدیکی دلشان دوری هم پُردرد بود. ورقه در تازه جوانی چنان قویپنجه و زورمند بود که کسی را تاب برابری او نبود و نیروی شمشیرش کوه را میشکافت و شیر شرزه به دیدنش زهره میباخت. با این همه دلیری و زورمندی در عشق گلشاه خستهدل و بیآرام بود. از روی دیگر گلشاه به زیبارویی و دلفریبی میان قبیلهی بنی شیبه شهره شده بود که خواب از چشم جوانان ربوده بود. چشمان افسونگر جاودانهاش، گردن بلورینش، بازوان و ساق سیمینش، چهرهی روشن و دلفریبش و خرامیدنش به دلها شور افکنده بود.
پدر و مادر آن دو بترو چون در رفتار و کردارشان نشان ناپاکدامنی نمیدیدند، آنان را از هم جدا نمیکردند، اما برخلاف آنچه پدر و مادر آن دو میپنداشتند، همین که شب فرا میرسید و چشم هلال و همام و همسرانشان گرم خواب میشد، این دو عاشق و معشوق تازه جوان کنار هم مینشستند و راز دل خویش به یکدیگر میگفتند و همین که سپیدهی صبح نمایان میشد پیش از آنکه کسی بر حالشان آگاه گردد، به جای خود میرفتند.
چون پدر و مادر گلشاه و ورقه بر دلباختگی و عشق سوزان این دو آگاه شدند، دریغ آمدشان که آنان را غمگین و سودازده بدارند. از این رو بساط نامزدیشان را آراستند. خیمه را زیور بستند و به شادی پرداختند. قضا را در همان احوال جوانان قبیلهای که رقیب قبیلهی بنی شیبه بود، ناگاه بر ایشان حمله بردند. چون مردان این قبیله در آن وقت سلاح از خود جدا و جامهی شادی در بر کرده بودند، پایداری نتوانستند و گریختند. هیچ کس را گمان نبود که قبیلهی رقیب به ناگاه بر ایشان بتازد. افراد قبیلهی مهاجم دارایی و بنه و اسباب زندگی بنی شیبه را تاراج کردند و بسیاری از دختران و زنان را به اسیری گرفتند. گلشاه را نیز به اسیری بردند.
چون قبیلهی مهاجم پیروز و شادمان به جایگاه خود بازگشتند، بازماندگان قبیله بنی شیبه به سرزمین خود بازآمدند. ورقه چون دیوانگان به جستجوی گلشاه به هر سو میدوید و از هر کس نشان از او میپرسید و چون وی را نمییافت میگریست، شیون میکرد و سرش را بر سنگ میزد.
نام قبیلهی مهاجم «بنی ضبه» و اسم مهترشان «ربیع ابن عدنان» بود. او نیز جوانی به مردی تمام بود. چون بسیار آوازه زیبایی و رعنایی گلشاه را شنیده بود، به طمع وصل او قاصد نزد پدر دختر فرستاد و پیغام داد با من آشتی کن و در کینه را ببند. اگر گلشاه را همسر من کنی سرت را به گردون میافرازم و همیشه فرمانبردار تو خواهم بود. پند مرا بشنو، اگر پسر عم گلشاه نیستم، به جوانی و زیبایی و مردانگی و دلیری از ورقه کمتر نمیباشم. ورقه مستمند و درویش را چه امتیاز و نامآوری است؟ او بسان جویی بیآب و من همانند دریایی بیکران. ورقه در خور دامادی تو و همسری گلشاه نیست. من آن توانایی و استعداد دارم که همه اسباب آسایش و شادمانیش را چنان که دلخواه اوست، فراهم کنم و چون جان شیرین خود گرامیش بدارم، اگر سخن مرا نپذیری جنگ را آماده باش.
چون هلال جوابی به پیغام ربیع ابن عدنان نداد، قاصدی دیگر و در پی او نیز پیکی فرستاد و همچنان چشم به راه رسیدن جواب بود. از روی دیگر چون شور عشق وی را بیتاب کرده بود نزد گلشاه رفت و آنگاه که از نزدیک وی را دید بر تازگی روی و فریبایی چشمان آهوانه و تاب و پیچ گیسوان و سرو قامتش خیره شد و گفت: ای بدیع شمایل، ای گل تازه شکفته، ای که رویت از بهار زیباتر و دل افروزتر است، چنان دلم پای بند مهرت شد که دمی دوری از تو نمیتوانم. اگر عشق مرا بپذیری، از فخر و شادی سر بر آسمان میسایم. من بر همهی شاهان سرم، اما تو ماه و سرور منی، سرآمد گلچهرگانی و به زیبایی و روشنی طلعت همتا نداری. آنگاه به گنجور خود گفت در خزانه را بگشاید و بدرههای زر و تاج گوهرآگین و گوشوار و عقدرو و گردنبند و خلخال بیاورد. چون همهی این را که تمام از زر آراسته به انواع گوهر بود آورد، جمله در پای گلشاه ریخت و گفت اینها همه سزاواری یک تار موی تو را ندارد و اگر جان بر قدمت نثار کنم رواست. اگر دمی بیندیشی در مییابی که من از ورقه برترم. سرزمینی بزرگ و آبادان و پر نعمت زیر نگین دارم و بسی آسان میتوانم تو را به آنچه آرزو داری کامیاب کنم. پس عشق مرا بپذیر و دلم را شاد و روشن کن.
گلشاه چون خویش را در دام بلا دید و جز به کار بردن افسون و نیرنگ چاره نداشت خود را شادمان نمود، لبان گلرنگش را چون غنچه باز کرد و به دلبری و طنازی گفت:
دل ودولت و کامگاریت هست - دلیری و جاه و سواریت هست
چو سرو و مهی تو به دیدار و قد - ترا از چه معنی توان کرد رد
همی تا زیم من به کام توام - پرستار و مولای نام توام
به هر چت مراد است فرمان کنم - به آنچم تو فرمان دهی آن کنم
اما اکنون مرا عذر است توقع دارم یک هفته به من زمان دهی. از آن پس در اختیار تو هستم. با گیسوانت جایت میروبم و بدانسان که دانی و دانم و خواهی و خواهم اسباب دلخوشیت را آماده میکنم. من خودم به خوبی میدانم و دلم گواهی میدهد که به هر چه در نظر آید از ورقه بهتر و برتری، و در این جای گفتگو نیست.
ربیع که از مکر زنان بیخبر بود، افسونگریها و شیرین زبانیهای گلشاه را باور کرد و به آن فریفته شد. از روی دیگر شبی که گلشاه به اسارت ربیع درآمد، به ورقه به درازای سالی گذشت. از بیقراری و شدت غم سر بر زمین میزد، مویه میکرد و میگفت: ای زیبای من، نازنینم، ای مایهی امید و آرزوهایم، کجایی و در چه حالی و روزگار بر تو چهسان میگذرد. دوریت چنان به جانم شرر افکنده که اگر دو سه روز دیگر از تو جدا مانم، روزگارم به آخر میرسد.
چون روز دیگر خورشید دمید، ورقه بیاختیار به خدمت پدر شتافت و گفت: پس از اسیر شدن گلشاه زندگی بر من حرام است. اکنون به قبیلهی دشمن میتازم و به آزاد کردن دختر عمویم میکوشم. اگر مراد یافتم چه بهتر، و اگر در این کار جان سپردم، نام بلند مراست تا نگویند نامردی بین که معشوقش را گرفتار دشمن دید و به رهاییش نکوشید.
پدر چون پسر را چنین آشفته حال و بیقرار دید، پندش داد و گفت: پسرم بر جوانی و بیباکی خود مناز. خرد را راهنمای خود کن و ره چنان رو که رهروان یافتهاند. اکنون باید جوانان قبیله به خونخواهی برانگیزم و چون همه آمادهی رزم شدند، بر دشمن بتازیم تا داد خود را از آنان بستانیم. دل ورقه از تیمارداری و مصلحتاندیشی پدرش آرام گرفت. آنگاه همام و پسرش به خواندن جوانان جنگی پرداختند و چون همه فراهم آمدند به قرارگاه دشمن رو نهادند.
ورقه در حالی که دلی پر کینه و چشم پر آب داشت، پیشاپیش جوانان رزمخواه میرفت و در دل به خود میگفت اگر ربیع عدنان به درشتی و زورمندی چون نهنگ باشد، شمشیرم را به خونش رنگین و محبوبم را از بندش آزاد میکنم. جنگجویان چون نزدیک جایگاه دشمن رسیدند، ربیع از آمدن سپاه حریف آگاه شد. خود سلاح بر تن راست کرد و دمی پیش از حرکت نزد گلشاه رفت.
بگفت ای نگار دلارام من - مباد هیچ بی تو خوش ایام من
بدان کز بنی شیبه آمد سپاه - ز بهر تو بر من گرفتند راه
ورقه بسان شیر آشفته در حالی که دل و دیده و دست به خون شسته، پیشاپیش سپاهیان در حرکت است. او بر این آرزوست که تو را از دست من برهاند تا از دوریت جان بسپارم. راست بگو دلت در بند اوست یا به من مایلی، اگر دل به مهر من بسته باشی، دشمن اگر عالمی باشد چنان بر آن میتازم که به یک نهیب همه را از پا دراندازم.
گلشاه به طنازی و دلفریبی گفت: از تو هیچ این گمان نداشتم که عشق مرا نسبت به خود باور نکنی. تو در نظرم از صد ورقه گرامیتری. من شب و روز دلم را به وفای تو خوش میدارم و خود را چون پرستاری خاک پای میپندارم. خاطر ربیع به شنیدن شیرین زبانیها و گرم گفتاریهای گلشاه شاد و خرم شد و در حالی که دلش را پیش او و چشمش نگران دشمن بود پیش میرفت. چون دو سپاه به هم رسیدند به یکدیگر آویختند.
در آن اثنا ربیع ابن عدنان پیشاپیش نخستین صف سپاهیانش ظاهر شد و به شیوهی تفاخر گفت: شاه سواران و سرور دل نامداران منم. منم که به هنگام نبرد سالار میدانم و چون اژدها دمان و توفندهام. چون از این سخنان بسیار گفت، حریف جنگ طلبید و گفت هر کس که از جان خود سیر شده به میدان بیاید. از سپاهیان ورقه سواری که از سر تا پا غرق آهن بود و چون کوه مینمود از صف جدا و آمادهی جدال شد. چون او و ربیع لختی به هم درآویختند، ربیع تیغ بر سر حریف زد و او را از بالای زین بر زمین افکند. آنگاه مدتی گرد رزمگاه گشت، تفاخر کرد و حریفی دیگر طلبید. از سپاهیان ورقه سواری که نیزهای بر دست داشت به کردار برق به میدان آمد. ربیع و سوار به هم درآویختند. دیری نپایید که ربیع سوار را به زخم تیغ بر زمین افکند. بدین آسانی چهل تن از سواران ورقه را کشت و غرید مرا که امیرم و جنگ با امیران در خور است. اما از نبرد با پدر ورقه شرم دارم که او پیر است و عاجز و ناتوان. ورقه پیش آید تا سزایش را بدهم.
ورقه به شنیدن این سخنان تلخ و درشت چنان بیخویشتن و در تب و تاب شد که خواست بر دشمن بتازد، اما پدرش عنان اسبش را گرفت و گفت: تو بمان که مرا این آرزو در دل افتاده که این نابکار را خاموش کنم. آنگاه اسب به میدان تاخت و گفت: نبرد مرا آن کس طلب میکند که تقدیر زندگیش را به آخر نزدیک کرده باشد. ربیع چون به حریف تازه نفس نگریست، پیری خمیدهپشت و عمر پیموده که مویی سپید و رویی چون گل سرخ داشت. به او گفت:
تو را چه گه جنگ و کین جستن - که گیتی به مرگ تو آبستن است
تو را چون کشم من که خود کشتهای - تو خود نامه عمر بنوشتهای
چگونه کنم با تو من رای جنگ - کند شیر آهنگ روباه لنگ
تو برگرد تا دیگر آید بَرم - که من چون به رویت همی بنگرم
پدر ورقه به شنیدن این سخنان بر او برآشفت و گفت: ای ناکس بیادب، تو ناداشت که باشی که با من چنین گستاخ سخن بگویی. اگر چه پیرم، به نیرو چنانم که چون به کینه جستن بکوشم، چون تو سیصد جوان را به تیغ درو میکنم. لب از گفتار بیهوده ببند و جنگ را آماده باش. آنگاه بر ربیع حمله برد. این دو چون دود و آتش به هم درآمیختند، همام نیزه بر کمرگاه ربیع فرود آورد، اما پیش از آن که نیزه کارگر شود، ربیع آن را به ضرب شمشیر قلم کرد و گفت: ای پیر نژند ببین که مردان چگونه تیغ میزنند. آنگاه با شمشیر چنان ضربتی عظیم بر سر همام فرود آورد که دو نیم و سرنگون شد. سپاهیان بنی شیبه از این بیداد که بر سر سردارشان رفت، خاک بر سر ریختند، به جوش و خروش آمدند و ورقه بیهوش شد.
فغان برداشت که دلم از دوری گلشاه خسته بود، به مرگ پدر سوخته شد. در عشق صبوری میتوان کرد، اما به مرگ پدر نه. به یزدان نیرو ده دادگر که تا داد خود را از کشندهی پدرم نگیرم، از میدان جنگ باز نمیگردم. سپس پیش از آنکه بر ربیع بتازد، نزد جسد بیجان پدر رفت. سر خونینش را از خاک برگرفت، غبار از رخسارش برافشاند، رویش را بر روی او نهاد و گفت: پدر سوگند یاد میکنم تا کین تو را از دشمن نستانم، آرام نمیگیرم. آنکه تو را به خاک افکند، به خاک و خون میکشم.
چون لختی گریست و مویه کرد به خود گفت اکنون بانگ و زاری چه سود دارد، هنگام کین جستن است. ناگهان بر اسب نشست و جهاند و به ربیع حمله برد. سالار قوم بنی ضبه به طعن گفت گمان دارم که از دوری گلشاه چنین آسیمه سر و دل آشفته شدهای. از این دم آرزوی دیدن چهرهی دلفروز او را به گور خواهی برد. وی مرا بر تو برگزیده است، هم اکنون سرت را جدا میکنم و در پای او میاندازم. داغ ورقه به شنیدن این سخنان تلخ و دردانگیز تازهتر و سوزندهتر شد و به ربیع گفت:
نبخشودی ای شوم تیره روان - بر آن پیر فرتوت دیده جهان
تو گفتی ورا هیچ کین خواه نیست - و یا سوی تن مرگ را راه نیست
کنون از عرب نان تو کم کنم - نشاط و سرور تو ماتم کنم
آنگاه ورقه و ربیع به هم در آویختند و چندان به هم حمله بردند که نیزه هر دو ریز ریز شد. از آن پس دست به شمشیر بردند، آن نیز شکسته شد. با گرز به هم تاختند و چندان پای فشردند که دستشان از کار بازماند. سرانجام ربیع با نیزهی دیگر چنان بر ران ورقه فشرد که دل او آزرده گشت. در پیکار پردوام چندان خون از تن هر دو بیرون شد که رخشان زرد گردید، یکی بازو و دیگری رانش مجروح شده بود.
از روی دیگر چون ربیع ابن عدنان به میدان جنگ رفت، گلشاه در شب تیره جامهی غلامان بر تن راست کرد، گیسوانش را به دستار پوشاند، شمشیر و نیزه برگرفت، بر اسب نشست و پنهان از کنیزان و غلامان و پیوستگان، سحرگاه رو به میدان جنگ نهاد. چون به آنجا رسید، ران ورقه را مجروح دید. چنان دردمند گشت که بسی مانده بود از زین بر زمین افتد، به عیاری و چابکی خویش را نگه داشت و به تماشا پرداخت تا کدام یک از آن دو به نیرو و جلدی افزون باشد. در این اثنا ورقه چنان اسبش را به تک درآورد که به سر آمد و سر و گردن اسب در هم شکست. ورقه بیفتاد رییع چون اجل بر سرش فرود آمد و تیغ برکشید تا سر از تنش جدا کند. ورقه دستش را گرفت و گفت تو را به یزدان سوگند میدهم پیش از آنکه مرا بکشی، امان و اجازتم ده که برای آخرین بار روی گلشاه را ببینم. مرا پیش او ببر و پس از آن که دیدمش مرا در پایش قربانی کن. ربیع چون گفتهی او را شنید، دلش بر حال او سوخت. از روی سینهاش برخاست، دست و پایش را بست، به گردنش پالهنگ انداخت و او را کشان کشان میبرد. گلشاه چون دلدادهی خود را بدان حال دید شکیب و آرامش نماند. بناگاه پرده از روی ماهش برگرفت، عمامه به یک سو افکند و دو مشکین کمندش را به سپاهیان نمود.
ربیع چون او را دید در شگفت شد. پنداشت به دلداری او آمده، از این رو مهرش به وی افزون شد. اسب پیش او جهاند و گفت: نگارم مگر از دوری من چنین بیتاب و ناصبور گشتی که بدینجا آمدی؟ هم اکنون من و ورقه نزد تو میآمدیم. میخواهم پیش تو سر از تنش جدا کنم و از آن پس تو از آن من باشی و من از آن تو باشم.
گلشاه به شنیدن این سخنان حالش بگردید، به افسون باد پای خود را به اسب ربیع نزدیک کرد و چنان به چابکی و نیرو نیزهاش را بر جگر ربیع فرو برد که در دم از اسب به زیر افتاد و جان داد. آنگاه به تندی دست و پای ورقه را گشود. رخسار هر دو از نو شادی روشن شد. قوم بنی شیبه به نشاط درآمدند و هلال نیز از غم اسارت دخترش آزاد گشت.
ربیع را دو پسر بود؛ هر دو دلیر و صف آشوب. چون روزگار ربیع به سر آمد و به زخم نیزه گلشاه کشته شد. پسر بزرگ تر بر سر جسد پدر آمد، به درد گریست، مویه کرد و گفت:
دریغا که بر دست بی مایگان - بناگاه کشته شدی رایگان
ولیکن به کین تو من هم کنون - کنم روی این دشت دریای خون
این بگفت و به جنگ با جوانان قبیله بنی شیبه روی نهاد. ورقه چون از آمدن او آگاه شد بر جراحت رانش مرهم گذاشت و به جنگ او رفت. گلشاه بر جان ورقه بیم کرد، از آنکه رانش ریش و چندان خون از بدنش رفته بود که نیرویش سستی گرفته بود، عنان اسبش را گرفت و گفت: تو بر جای بمان تا من با پسر ربیع بجنگم. پسر ربیع نیز جنگ را آماده شد، از آنکه از کشته شدن پدرش دلی پر کینه داشت.
گلشاه امانش نداد و چنان نیزهاش را بر سینهی او فرو کوبید که سرِ آن از پشتش به در شد. آنگاه برادرش به میدان شتافت. این دو چندان به جنگ کوشیدند که اسبان آنها از تک و پویه درماندند و زره بر تن جنگاوران پاره پاره شد. در گرما گرم نبرد، پسر ربیع به ضرب نیزه خود از سر گلشاه افکند؛ گیسوان مشکین پرتابش نمایان و چهرهی گلفامش پدیدار گردید. زمین از سرخی رویش گلنار و هوا از نکهت دلاویزش کلبهی عطار شد. به دیدن چهرهی دلفروز گلشاه، صبر و آرام از دل سپاهیان هر دو صف رفت. چون خود از سر آن دختر جوان افتاد، شرمگین گشت و روی گلفامش را به آستین زره پوشاند.
پس جوان همین که سیمای تابندهتر از ماه وی را دید، بر او شیفتهتر از پدرش شد و دلش از آتش عشق او افروخته گشت. گلشاه با نیزه، خودش را از زمین برداشت، آنگاه با نیزه به حریف خود حمله کرد. پسر ربیع نیزهاش را به قوت در هم شکست و گلشاه در کار خود سرگشته و نگران ماند. حریفش به او گفت: ای زیبای فتنهگر، تو در چنگ من که «غالب» پسر کوچک ربیعم همانند غزالی هستی که به چنگ پلنگ افتاده باشی. پندت میدهم کینه به یک سو نه و به آشتی رو آور، مرا و تو را جفت نیست، اگر مهربان من شوی، کینهی پدر و برادرم را از تو نمیگیرم. تن و جان و آنچه مراست نثارت میکنم تا همسر من شوی.
گلشاه بر سبکسری غالب خندید و به طعن گفت: چه در دلت افتاده که به این زودی مرگ برادرت را فراموش کردی و دل به هوس سپردی؟ دل غالب از شنیدن جواب تلخ و طعنآمیز آن فتان آشوبگر تیره شد و گفت: سزای کسی که پند دوستداران را نشنود، جز بند نیست و آنکه را مرگ مقدر باشد به هیچ تدبیر رهایی نمیتواند. آنگاه سر نیزهاش را به زمین کوبید، دست به تیغ برد و گفت: اکنون که مرا به شوهری نمیپذیری، جز گور همسری نداری. سپس شمشیرش را بالای سر گلشاه به گردش درآورد. دختر به چابکی سرش را گرداند. غالب که از هوشیاری و چابکی گلشاه خیره مانده بود به تلافی به ضرب شمشیر پای اسب غالب را قلم کرد. پسر پیش از آن که اسب به سر درآید، فرو جست. شمشیر و نیزهاش را بر زمین افکند و به دلیری دختر را از زمین درربود. گلشاه نیز کمر حریف را گرفت و فشرد. این دو به کشتی کوشیدند. غالب چنان قویپنجه و زورمند بود که کوه را به نیزهاش از جای میکند و به زور از دختر فزونتر بود که گور را در مصاف شیر تاب برابری نیست. باری چون گلشاه اسیر غالب شد، به جوانان بنی شیبه نهیب زد و گفت:
مرا اندرین یاری کنید - به جنگ اندرون پایداری کنید
مگر یار گم بوده باز آورم - دل دشمنان زیر گاز آورم
پدر گلشاه از اندوه گرفتار شدن دخترش بیتاب شد و فریاد کشید: ای جوانان غیرتمند و دلاور بکوشید تا بهترین دختران قبیله را رهایی بخشید. جوانان قوم بنی بنی شیبه به شنیدن فریاد هلال به هم برآمدند و مردانه به دنبال کردن دشمن پرداختند. نبرد در میان دو قبیله تا غروب خورشید ادامه یافت. چون گلشاه به اسارت قبیلهی مخالف درآمد، دل ورقه داغدار گردید و به جوانان گفت مرگ از چنین زندگی که زیباترین و پاکدامنترین دختران قوم را به اسیری ببرند بهتر است. وی تحمل این ننگ را نکرد. نیمشب سلاح جنگ برداشت و تنها بهسوی قرارگاه دشمن حرکت کرد.
چون بدانجا رسید، دید که در گوشهی آن گیسوان مشکآسای گلشاه را به چوب خیمه بستهاند. اسیر بیقرار از رنج اسارت و از آن ستم که بر او رفته بود اشک میبارید. پسر ربیع در حالی که تیغش را کنارش نهاده بود، به گلشاه میگفت: پدر و برادرم در جنگ با قبیلهی تو جان باختند. اینها را بر خود آسان گرفتم، بدین امید که تو دوستدارم شوی، اما عشق مرا خوار گرفتی. من از ورقه به چه چیز کمترم، چون مهربان من نمی شوی. اکنون این جام بادهام را که کنارم نهاده است مینوشم. به قهر با تو همبستر میشوم. از آن پس ورقه را اسیر میکنم و برابر چشمانت سرش را از قفا میبرم.
گلشاه در حالی که همچنان دلش پردرد بود و اشک میبارید خاموش بود. در آن هنگام خیمه از دیگر کس خالی بود و غلامی که بر در خیمه نگهبانی میکرد از بسیاری خستگی توان جنبیدن نداشت. پسر ربیع پس از آنکه سخنان دلازار را به گلشاه گفت: جام شراب را سر کشید و از جا برخاست. چون آن جوان تیره دل بدکنش دست بهسوی گلشاه دراز کرد، ورقه را شکیب نماند. عیاروار چنان شمشیرش را بر او فرود که به یک زخم سر از تنش جدا شد.
چون گلشاه ورقه را کنار خود دید دلش از شادی شکفت. اما این دو دلداده در آن وقت مصلحت را لب از سخن گفتن فرو بستند تا لشکریان پسر ربیع بر حال و کار آنان آگاه نشوند. ورقه پس از اینکه محبوبش را از بند آزاد کرد، به بیرون خیمه برد. هر دو بر اسب نشستند و به خیمهی پدر گلشاه روی نهادند. هنوز خورشید ندمیده بود که به قرارگاه قبیلهی خود رسیدند. چهرهی غمزدهی هلال که بسان خیری زرد شده بود، از شادی دیدار دخترش چون گل نوشگفته، سرخ و پر طراوت شد و چون لشکریان ورقه از عیاری و باز آمدن سردار خود آگاه گشتند، به نشاط درآمدند. شمعها افروختند و طبل شادیانه زدند.
از روی دیگر سپاه بنی ضبه از غریو و غوغای شادمانهای که در قبیله بنی شیبه برخاسته بود، درشگفت شدند و به خود گفتند: مگر سپاهیان بسیار به ایشان پیوستهاند و چون بیم کردند مبادا جوانان بنی شیبه بناگاه بر ایشان بتازند. سوی خیمهی غالب رفتند تا وی را از آنچه روی داده بود آگاه کنند. چون بدانجا رسیدند، کف خیمه را غرق خون و غالب را کشته دیدند.
با این پیروزی بزرگ که نصیب ورقه شده بود، دلش از کشته شدن پدرش سخت غمگین بود. جراح رانش نیز همچنان وی را رنجه میداشت و چون از سپری شدن مدتی این هر دو رنج کاسته شد، هوس عروسی با گلشاه در سرش افتاد. اما چون همهی زر و سیم و دیگر داراییش را دشمن به تاراج برده بود و تهیدست مانده بود در دل همی گفت جوان اگر دستش از زر و سیم تهی باشد، وگرچه به مردانگی و دلیری از رستم درگذرد، کسی به او نمیپردازد. درمدار همه جا و همه وقت عزیز است و بیسیم از بازار تهیدست باز میگردد.
ورقه غلامی داشت «سعد» نام. این دو با هم و بهجای بارآمده بودند. این غلام به ورقه تعلق خاطر بسیار داشت و چون دریافت که دل خداوندگارش از نداری سخت به رنج است، به او گفت من تو را بدینگونه دردمند و دل افسرده نمیتوانم دید و برآنم به هر تدبیر میسر باشد، سیم و زر برای تو بهدست بیاورم و اگر به من اجازه ندهی با تیغ قلبم را میشکافم. غلام چون ورقه را خاموش دید، سکوتش را نشان رضا دانست و دنبال این کار رفت. از روی دیگر مقارن این احوال آوازهی زیبایی و دلارامی و فریبایی گلشاه چنان به قبایل نزدیک و دور و دورتر رسیده بود که از هر سو دسته دسته خواستگاران وصال او که همه دارای دارایی و مال بسیار بودند، به خدمت پدرش میشتافتند.
این خبر به گوش ورقه رسید و چون در کار خویش فرو ماند، روزی پیش مادر گلشاه رفت و به او گفت: بر شوریده حالی من رحمت آور و دخترت را جز من به دیگر کس شوهر مده؛ من و او دلبستهی یکدیگریم و اگر ما را از یکدیگر جدا کنی، خون من بر گردنت خواهد ماند. تو میدانی که من و او از یک گوهریم، سلام مرا به شوهرت که عموی من است برسان و از سوی من به او بگو حق پدرم را نگهدار. او در راه دوام و سرافرازی قبیله کشته شد، مرا به دامادی خود بپذیر. گلشاه مال من است و آنکه میان من و او جدایی افکند، بیگمان پروردگار دادگر بر او نمیبخشاید.
زن هلال دلش بر حال ورقه سوخت و آنچه را که برادرزادهاش بر او خوانده بود، به وی گفت و افزود دل این هر دو که خاطرخواه یکدیگرند، همواره از بیم جدایی قرین درد و اندوه است و شب و روز خواب ندارند. هلال رها نکرد که زنش باقی پیام ورقه را بگزارد؛ بر او آشفت و گفت: سخن بیهوده مگو؛ تو خود میبینی که هر روز چند تن از جوانان قبیلههای مختلف که همه مالدار و مغتماند به خواستگاری گلشاه میآیند. همهی آنان صاحب گلههای گوسفند و اسب و دارای کیسههای پر از زر و سیم میباشند و میتوانند همهی اسباب آسایش دخترم را فراهم کنند و چندین غلام و کنیز به خدمتش بگمارند. من میدانم که ورقه جوانی آراسته و دلیر و بیباک است، اما افسوس که جز باد چیزی به دستش نیست. اگر او میتوانست موجبات آسایش گلشاه را فراهم آورد، البته من کس دیگر را بهجای او نمیگرفتم. اما دریغ!
چون ورقه از جواب عمویش آگاه شد، روز روشن در نظرش تیره گشت. آنگاه از سر ناچاری دگر بار به مادر گلشاه متوسل شد و به عجز و نیاز گفت: مادر مهرجویم تو خوب میدانی که من نیز چون خواستگاران دیگر دخترت خدواند دارایی زیاد و گلههای گوسفند و اسب بودم، اما روزگار بر من ستم کرد، آنچه داشتم به تاراج رفت و چندان از این سخنان گفت که دل زن هلال بر او سوخت. باز پیش شوهرش رفت و گفت: اگر این دو از هم جدا افتند، جان هر دو به باد میرود. مگر یادت رفته وقتی دخترمان را به اسیری گرفتند، ورقه جان بر کف دست نهاد و به عیاری او را از اسارت رهاند.
هلال گفت: من میدانم از همه کس به من نزدیکتر و مهربانتر است. همچنین میدانم هنگامی که دشمنان گلشاه را ربودند، اگر همت و جرأت ورقه نبود، کار همهی ما زار بود، اما انکار نمیتوان کرد که اکنون دست او از مال دنیا تهی است و هیچ کس به هیچ تدبیر نمیتواند بیداشتن دارایی به راحتی زندگی کند. از سوی من به او بگو: داییت پادشاه یمن فرزند ندارد، او بزرگ مردی است بخشنده و مهربان و بستگان و خویشاوندانش را به غایت دوست میدارد و اگر نزد وی برود، وی را از زر و سیم و انواع نعمتها بینیاز میکند.
مادر گلشاه به شنیدن این سخنان شاد شد؛ پیش ورقه بازگشت و آنچه میان او و شوهرش رفته بود به او گفت. دل ورقه رضا شد و همان ساعت نزد گلشاه رفت و به او گفت ای ماهروی وفادارم سرنوشت من این است که مدتی از تو جدا باشم. اما این دوری هرگز نمیتواند یاد تو را از دلم بیرون کند. آرزو دارم تو نیز همواره بر سر پیمان باشی و مرا از خاطر نبری و اگر جز این باشد، مرا جایگهی بهتر از گور نیست. گلشاه به شنیدن این سخن غمگین شد، گریست و در جوابش با سوز و درد چنین گفت:
کای نزهت جان من - ز نامت مبادا جدا نام من
به مهرم دل و جانت پیوسته باد - به بند وفا جان من بسته باد
میان من و تو جدایی مباد - ز چرخ فلک بیوفایی مباد
آنگاه برای اینکه بنماید به قول و پیمان خود استوار است، دست ورقه را گرفت و به جان خود سوگند یاد کرد که عهدش را نمیشکند و گفت:
که بی روی تو گر بُوَم شادکام - وگر گیرم از هیچ کس جز تو کام
وگر باژگونه شود چرخ پیر - به دست بداندیش مانم اسیر
کنم مسکن خویشتن تیره خاک - از آن پس کجا گشته باشم هلاک
آنگاه گلشاه به ورقه گفت پیش پدر و مادرم برو و از هر دو بخواه قسم یاد کنند که جز تو کسی را به دامادی نپذیرند. ورقه چنین کرد و پس از این که هلال و همسرش سوگندان یاد کردند آمادهی سفر شد. به هنگام بدرود گلشاه از دور شدن یار گریست و مویه کرد و با سر انگشتش گیسوان مشکبویش را کند. سر سوی آسمان کرد و به زاری گفت پروردگارا تو خود آگاهی که صبر و طاقت بسیار ندارم. آنگاه رخسار ورقه را بوسید و در لحظهی وداع یک انگشتری و پارهای زره به یادگار به او داد. ورقه راهی سفر شد و گلشاه مسافتی وی را بدرقه کرد. جوان در راه سفر چنان پریشان خیال و افسردهخاطر شده بود که هر کس از او میپرسید به کجا میرود، جواب نمیداد و مردم میپنداشتند که او کر و گنگ مادرزاد است.
نزدیک شهر یمن به کاروانی رسید و از سالار کاروان خبر شاه ولایت را پرسید. جواب شنید که امیر «بحرین» و امیر «عدن» بناگاه بر «منذر» شاه یمن حمله برده، او و جمله بزرگانش را به اسارت گرفتهاند و شهر را غارت کردهاند. پرسید آیا هنگام شب میتوان داخل شهر شد؟ جواب داد به شهر دشوار نیست. ورقه شب هنگام وارد یمن شد و پنهان از نظر دیگران به سرای تنها وزیری که اسیر نشده بود رفت. وزیر که از نزدیکان و خویشاوندانش بود، به گرمی و مهربانی او را پذیرفت و احوال گلشاه را پرسید و به او گفت ای جوان دلیر، تو بیهنگام بدینجا رسیدهای. پادشاه غالبا از تو سخن میگفت و همیشه آرزومند دیدارت بود. دریغ که وقتی آمدی که او گرفتار دشمن شده است.
ورقه در جواب آن وزیر پاک نهاد نیکوخواه گفت: از بد روزگار هرگز نباید دلشکسته و ناامید شد که پایان شب سیه سپید است، اگر تو هزار سوار دلیر به فرمان من بگذاری باشد که دشمن را به زانو درآورم. وزیر بدین بشارت شادمان شد و روز بعد هزار سوار رزمخواه و دلیر در اختیار ورقه نهاد. وی همان روز به قصد شکستن امیر «عدن» و امیر «بحرین» لشکر بیرون کشید.
سپاهیان آسان از خندق پر آبی که آن دو امیر بر سر راه کنده بودند، گذشتند و چون نزدیک قرارگاه دشمن رسیدند طبل جنگ را به صدا درآوردند. دو امیر از نمایان شدن آن سپاه عظیم در شگفت شدند. به یکدیگر گفتند پادشاه یمن و وزیران و درباریانش جملگی اسیر ما هستند. اینان را چه افتاده که در برابر سپاه عظیم ما قد علم کردهاند؟ چگونه میتوانند بدون پادشاه خود به جنگ آغازند. شاید که پادشاهی بر خود اختیار کردهاند. امیر عدن گفت: این گمان به حقیقت نزدیکتر است. آن شیرمرد ابلق سوار را بنگر. چنان بر اسب نشسته که از سهمش جهان در خروش آمده است. نمیدانم نام این پهلوان چیست؟ و به چه امید به جنگ با ما قیام کرده است؟ پادشاه بحرین گفت من نیز در عجبم.
آنان در گفتگو بودند که ورقه با شمشیر آخته به سپاه دشمن حمله برد. خود را معرفی کرد و گفت اگر به فرمان من درآیید خطای شما را می بخشم، اما اگر سر از رای من بتابید از ضرب تیغ خونریزم رهایی نمییابید. در این اثنا جوانی کوه پیکر به مقابلهی او آمد. ورقه آسان با نیزه دو پهلویش را به هم دوخت. چون دیگری آمد او را از بالای زین برگرفت، لختی دور سرش گرداند و چنان بر زمین کوبید که جانش برآمد. شصت و سه تن را بدینسان کشت. از آن پس هیچ کس به میدان نیامد. در آن وقت ورقه با شمشیر و خنجر و نیزه و گرز بر آن سپاه حمله برد، لشکریانش نیز به یاریش شتافتند. چون سپاهیان دشمن پشت به میدان کردند، ورقه بر قرارگاه آنان راه یافت. امیر عدن و امیر بحرین را کشت و جمله اسیران را آزاد کرد. آن گاه سپاهیان پیروزمند به تاراج پرداختند و آنچه آن دو بدکنش از غارت یمن بهدست آورده بودند، پس گرفتند و پیروزمند به یمن بازگشتند. منذر به پاداش چندان سیم و زر و رمهی گوسفند و اسب و چیزهای دیگر به ورقه بخشید که از حد شمار بیرون بود.
از روی دیگر گلشاه پس از رفتن ورقه روز به روز کاهیدهتر و نزارتر میشد. خور و خواب نداشت و پیوسته بیقرار و نالان بود. مقارن این احوال شاه شام که آوازهی زیبایی و دلفریبی او را شنیده بود، با زر و سیم بسیار و نعمت فراوان به خواستگاری گلشاه آمد و چون به قرارگاه هلال رسید، بند از سر بدرههای زر گشود و گوسفند و اشتر بسیار کشت. بارهایی را که در آنها چیزهای خوب بود باز کرد و به هر یک از بزرگان قبیلهی بنی شیبه چیزهایی گرانبها داد.
هلال پدر گلشاه پنداشت که آن محتشم به بازرگانی آمده است. روز دیگر پادشاه شام نزدیک جایی که منزلگاه گلشاه بود، سراپرده زد. اتفاق را یک بار که گلشاه از خیمه بیرون آمد، پادشاه:
بدید آن چو گلبرگ رخسار او - همان دو عتعیق شکربار او
بتی دید پرناب و زیب و کشی - همه سر به سر دلکشی و خوشی
همه جعد او حلقه همچون زره - همه زلف او بندبند و گره
ندیده او را گشته بد بیقرار - چو دیدش به دل عاشقی گشت زار
و چون از هلال احوال خوبروی را پرسید گفت: این گلشاه دختر من است. شاه شام پرده از راز دل خود برداشت و گفت اگر او را جفت من گردانی چندان که بخواهی زر و سیم و هر چیز گرانبهای دیگر نثار قدمش میکنم. هلال گفت این دختر نامزد ورقه برادرزادهام میباشد و قسم خوردهام که او را به دیگر کس ندهم. پادشاه گفت: میان اقوام عرب دخترانی هستند که به زیبایی بیهمانندند. از آنان زنی برای ورقه بخواه. هلال گفت پیمان شکنی گناهی عظیم است و آن سوگند نپاید و درختی خرم را بیفکند کم زندگانی شود.
پادشاه چون دید که سخنش در هلال نمیگیرد در صدد چارهگری برآمد. او را با پیر زالی محتال گمراه کنندهتر از شیطان بود آشنا شد. وی را به مال فرمانبر خودش کرد و به او گفت بیخبر از هلال، پیش زنش برو و از سوی من به او بگو که اگر دخترش را به زنی من بدهد، او را از زر و سیم و گوهرو هر گونه چیزی بینیاز میکنم و برای نمایاندن دارایی خود و جلب خاطر و خشنودی مادر گلشاه یک کیسه زر و درجی سیمین آراسته به گوهرهای گرانبها برای وی فرستاد. زال افسونگر از توانگری و زیبایی پادشاه شام سخنها کرد و گفت:
جوانی است با زور و با مال و رخت - نخواهی که گردی بد و نیک بخت؟
توانگر شوی مهر بسته کنی - دل از مهر ورقه گسسته کنی
اگر او را ببینی دلت مایل او میشود. در این صورت بیهیچ رنجی صاحب گنج و مال فراوان میشوی. آنگاه آنچه را شاه شام برای او فرستاده بود تقدیم کرد. زن هلال به دیدن آن تحفههای لایق دلش نرم شد و مهر امیر شام به دل پرورد؛ خاطر از دوستداری ورقه پرداخت، که
درم مرد را سر به گردون کشد - درم کوه را سوی هامون کشد
درم شیر را سوی بند آورد - درم پیل را در کمند آورد
سپس به زال گفت: ای گرانمایه مادر، هر چه زودتر نزد شاه شام برو و از سوی من به او بگو تا من زندهام به فرمان توام و سر به آسمان میسایم که تو دامادم باشی. زال محتال نزد شاه شام رفت و آنچه از جفت هلال شنیده بود به او بازگفت و شاه به مژدگانی مال بسیار به آن عجوزه بخشید.
از روی دیگر مادر گلشاه پیش شوهر رفت و گفت اگر خواهان مال و جاه هستی، مهر ورقه را از دلت بیرون کن و جای او شاه شام را به دامادی بپذیر که از او دولتمندتر کسی نیست و چون هلال از پیمانشکنی سر باز زد، زنش بر او آشفت و به تروشرویی و تلخی گفت اگر جز آنچه گفتم بکنی از تو جدا میشوم. تو بمان و ورقه.
از سوی دیگر ورقه و گلشاه از آن گفتگو که میان شاه شام و هلال و زنش رفته بود خبر نداشتند. ورقه به دلیری بختمندی مال و رمه بسیار بهدست آورد و چند برابر آنچه عمویش از او خواسته بود فراهم کرد و آسوده خاطر از یمن راهی قبیلهاش شد. مقارن این حال شاه شام بزم نامزدی را بر پا کرد و هلال چون از شکستن پیمان نگران و ترسان بود، به شاه گفت مبادا راز این پیوند آشکار شود که ورقه و بستگانم به من نفرین میکنند و ناسزا میگویند.
از روی دیگر گلشاه از این کار آگاه شد، خروشید و چندان فغان و شیون کرد و گریست که بیهوش شد و چون پس از مدتی به هوش آمد با سر انگشتانش چهره گلفامش را خراشید و مویش را کند. آنگاه سر سوی آسمان کرد و به زاری گفت: پرودگارا آنچه تو کنی داد است نه بیداد و بندگان را یاری شکوه نیست. اما از تو میخواهم کسانی را که میان من و رقه جدایی افکندهاند و سوگند شکستهاند سزای مکافات کنی.
پس از این راز و نیاز چون دلش آرام نگرفت، زار زار گریست و کنارش را از مژه دریا کنار کرد. چون مادر ناله و زاری و اشکباری گلشاه را دید بر او برآشفت و گفت: ای مایهی ننگ و عار عرب، ورقه مرده و تو هنوز در فراقش میگریی و دل از دوستی و مهر و پیوندش نمیکنی. او در غربت جان سپرده و هرگز باز نمیگردد.
گلشاه چون این خبر شنید گریان به گوشهی خیمه پناه برد و خود را به تقدیر سپرد. به خود گفت دریغا که ورقه ناکام من در غربت مرد و من ناچارم به جایی روم که هیچ آشنایی ندارم.
باری، پس از این که هلال جهیزیهی گرانمایه و گونهگون گوهر برای گلشاه آماده کرد، به شاه اجازه داد که او را به قبیلهی خود ببرد. گلشاه از بسیاری غم و درد که در دل داشت، بدان جهیز و تجمل که همراهش کرده بودند، نگاه و اعتنا نکرد. او که به دلش گذشته بود دلدارش زنده است، به وقت رفتن یکی از غلامانش را که محرم و رازدارش بود، پنهان نزد خود خواند و یک انگشتر با یک زره به او داد و گفت باید به یمن سفر کنی، ورقه را بیابی و این انگشتر و زره را به او برسانی و:
بگو کز تو این بُد مرا یادگار - بُد این یادگارت مرا غمگسار
گرم کرد باید ز گیتی بسیچ - نداند کسی مرگ را چاره هیچ
شدم هیچ کامدم زین جهان - اگر بد بُدم رست خلق از بدان
اما حدیث پیوند اجباری مرا به او مگوی که اگر از این خبر طاقت سوز آگاه گردد جگرش خون و از دیده بیرون میشود. غلام همان شب راهی یمن شد. شاه شام و گلشاه نیمهشب از جایگاه قبیلهی بنی شیبه راه شام پیش گرفتند. گلشاه گریان بود. نه به روی کسی نگاه میکرد و نه با کسی سخن میگفت و هر زمان شوهرش از او دلجویی میکرد، بر وی بانگ میزد و میآشفت. وقتی به شام رسیدند، شبی شاه بر آن شد با او به خلوت نشیند. بهمنظور رام و آرام کردنش، مشتی گوهر شاهوار بر او نثار کرد و خواست دستش را به گردنش اندازد و در آغوشش بکشد. گلشاه دشنهای را که با خود داشت برکشید و گفت اگر مرا تنها نگذاری خود را با این دشنه میکشم. شاه دشنه را از دستش گرفت و گفت: مگر تو همسر و جفت من نیستی. چرا چندی جفا میکنی؟ گلشاه گفت: ای پادشاه همه چیز توراست، جوانی، صاحبجاهی، جواهر و دارایی بسیار داری، اما من جز به ورقه دل نمیسپارم و جفت کسی نمیشوم.
شاه گفت: تو در عاشقی سختپیمانی و چون بهجز ورقه هیچ کس را همسر و هم بر خود نمیخواهی، من خود را به دیدار تو خرسند میدارم تا به همان مهر و نشان که هستی بمانی. از روی دیگر چون گلشاه و شاه به شام رفتند، هلال سر گوسفندی را برید آن را به کرباس پیچید، و او و همسرش فغان برداشتند که گلشاه بناگاه مرد. همهی اهل قبیله به شنیدن این خبر شیون کردند و گریبان چاک زدند. پدر گلشاه گوری کند، گوسفند کشته را در آن نهاد و به خاک پوشاند.
چون فرستادهی گلشاه به یمن رسید و پیغام او را به ورقه رساند و انگشتری و زره را بدو داد، او به تندی همهی زر و سیم و خواستههایش را بار شتران کرد و راهی قبیله شد. وزیران و ندیمان و بزرگان پادشاه سه منزل او را بدرقه کردند. همین که به جایگاه قبیله رسید، عمش به ریا و حیلتگری او را در آغوش کشید، به فریب خویش را غمین نمود و چون ورقه احوال گلشاه را پرسید به دروغ گفت: ای جان عمو، هیچکس دفع قضای بد نمیتواند بکند. تقدیر چنین بود که دخترم در جوانی بمیرد. اشکباری و روی خراشیدن و شیون کردن همه بیهوده است و با قضا کارزار نمیتوان کرد. پروردگار حکیم جانی که بدو داده بود، باز گرفت.
ورقه به شنیدن این خبر جانکاه بیهوش شد. رنگ از رخش رفت. چند بار به هوش آمد و پس از دمی چند بار دگر بیهوش شد. چون اندکی به خویشتن آمد، خاک بر سر افشاند و فریاد کشید: ای مردمان قوم بر حال زار و دردمندی من بگریید. پس آنگاه عموی دیو خویش وی را به سر آن گور برد و چون ورقه نمیدانست که در آن گور چه خاک اندر است گریهی بسیار کرد.
از آن پس خور و خواب را بر خود حرام کرد و جز شیون کردن و گریستن کاری نداشت. پس از چند روز غلامانی که خواسته و رمه و حشم ورقه را میآوردند از راه رسیدند و بار افکندند و چون از رنج و المی که بر مهترشان رسیده بود، آگاه شدند، دلداریش دادند و گفتند ما همه به فرمان توییم. هر مراد که داری بگو تا برآوریم. گفت از اینجا به یمن بازگردید و آنچه آوردهاید ببرید که مرا بهکار نیست. غلامی و اسبی و تیغ و نیزهای مرا بس باشد. غلامان آن همه خواسته و نعمت را بر اشتران بار کردند و رفتند. هلال و زنش از دست دادن آن همه ثروت بیکران غمین و از آنچه کرده بودند پشیمان شدند. اما ندامت سود نداشت. سپس هلال بر ورقه آمد و گفت بیش از این خود را دردمند و آشفتهخاطر مخواه، بهجای گلشاه که روی در نقاب خاک کشیده، گلچهرهای خجسته دیدار و آشوبگر همسر تو میکنم. ورقه جواب داد پس از مردن گلشاه زندگی بر من حرام است. این بگفت و روی از وی برتابید.
از روی دیگر در قبیلهی بنی شیبه پریرو دختری بود که از دستانی که هلال در حق برادرزاده اش بهکار برده بود آگاه بود. او از آه و زاری آن جوان ستم رسیده و دلآواره آتش به جانش درافتاد. نزد ورقه رفت با مهربانی به او گفت چرا بر درد خود شکیبا نمیشوی. بسی نمانده بود که از ضعف و ناتوانی جانت برآید. ورقه بر او برآشفت. گفت: از من دور شو که از این پس نمیخواهم روی هیچ زنی را ببینم. دختر گفت: مگر نمیخواهی جای گلشاه را به تو بگویم، او نمرده است. ورقه همین که نام گلشاه را شنید، دل و دیدهاش روشن شد. به او گفت آنچه بر زبان آوردی، دگر بار بگو. دختر همهی آنچه را میدانست از آمدن شاه شام به خواستگاری گلشاه، از آن فریبکاری زشت هلال که گوسفندی را بهجای دختر در گور کرده بود، از ناچار شدن گلشاه به رفتن شام به ورقه گفت و افزود اکنون دختر عمویت در شام در سرای شاه آن سرزمین است و عمویت به گلشاه گفته که ورقه در غربت مرده است. اگر حرف مرا باور نمیکنی گور را بگشای تا لاشهی گوسفند را در آن ببینی.
ورقه با شنیدن این سخنان در شگفت شد. بی درنگ بر سر گور رفت. آن را گشود لاشه گوسفند را دید. یقین کرد که عمویش سوگند و پیمانش را شکسته و او را فریب داده است. سراسیمه از سر گور به نزد عم خود رفت و گفت: گور را گشادم و لاشهی گوسفند را به چشم خود دیدم. از این نابکاری که کردهای شرمت نمیآید؟ چگونه دلت بار داد که دختر دلبندت را به مال بفروشی و دودمانت را ننگین کنی؟ به من گفتی پیش داییم بروم تا مرا به مال و خواسته توانگر کند و چون بازگشتم دست دخترت را در دست من نهی. خالم به پاداش خدمتی شایان که به او کردم، آنقدر زر و سیم و کالاهای گرانبها به من داد که از آوردن همهی آنها درماندم. او آرزو و دعا کرد که من و گلشاه سالهای بسیار کنار هم به شادمانی زندگی کنیم. تو سوگندشکن از چه به من نیرنگ باختی؟ در طی اعصار و قرون چه کسی چنین جنایتکاری کرده؟ ای ناخردمند مرد، در روزشمار جواب خدا را چه خواهی داد؟ آنگاه لاشهی گوسفند را که از گور بیرون و با خود آورده بود پیش پای او افکند. سپس نزد زن عموی خود رفت و او را نیز ملامتها کرد و در آخر گفت از خدا نترسیدی که بر دخترت چنین ستم بزرگ کردی؟
ورقه از آنچه دریافته بود و دانسته بود به هیچ کس سخن نگفت. بر اسب نشست و رو به راه شام نهاد. درآن روزگاران دزدان بر سر راهها کمین میکردند و مسافران و کاروانها را میزدند. چون ورقه نزدیک شهر شام رسید، چهل دزد به ناگاه از کمینگاه بیرون جستند. یکی از آنان که خنجر بهدست گرفته بود پیش آمد و به او گفت اگر میخواهی زنده بمانی اسب و هر آنچه داری به من بسپار و پیاده برو. ورقه بر آن دزد نهیب زد و گفت گرچه شما چهل نفرید، اما به نزد من از کودکی کمترید. این گفت و بر آن چهل دزد حمله برد. به هر زخم تیغ یکی از آنان را به دو نیم کرد. پس از مدتی سی تن از آنان را کشت. ده نفر دیگر گریختند. خود نیز در این پیکار خونین ده جای تنش مجروح شد. او همچنان که خون از اندامش میچکید به دروازهی شهر رسید. کنار چشمهای از ناتوانی از اسب به زیر افتاد و بیهوش شد.
اتفاق را شاه شام هنگامی که از شکار برمیگشت او را دید. دل پادشاه بر آن جوان سوخت. فرمان داد او را به قصرش ببرند. شاه را کنیزکی دلارام، کاردان و خردمند و هشیار بود. جوان دردمند را بهدست او سپرد تا تیمار داریش کند. روز دیگر چون ورقه بههوش آمد و توان سخن گفتن یافت، شاه به مهربانی از او پرسید: کیستی؟ چه نام داری و از کجایی؟ ورقه چون به امید دیدار دلبرش به شام سفر کرده بود، به مصلحت نام خویش افشا نکرد و گفت: اسمم «نصر» است و پسر «احمدم». کارم بازرگانی است. نزدیک شهر چهل دزد آنچه را داشتم ربودند و تنم را چنین که میبینی مجروح کردند. شاه که فرشتهخو و پاکسرشت بود، نزد گلشاه رفت، به او گفت امروز که از شکار برمیگشتم، کنار چشمه جوانی تمام خلقت دیدم که بر اثر رویارو شدن با راهزنان و ستیز و آویز با آنان مجروح و بیهوش افتاده بود. او را به قصر آوردم و به دست یکی از کنیزکان سپردم. اگر به او مهربانی کنیم و تا وقتی زخمهایش بهبود یابد از او پذیرایی و پرستاری کنیم، موجب رضای خدا خواهد بود.
گلشاه از آن تیمارداری جوان مجروح با شاه همداستان شد که وقتی ورقه از او جدا شد و به سفر رفت در دل با خدا نذر و عهد بست که هر زمان غریبی مستمند و بیمار به او پناه آورد به تیماریش بکوشد. او کنیزی داشت نیکوکار و خیرخواه، او را مامور کرد به خدمتگزاری غریب مجروح بپردازد. روز دیگر شاه نزد ورقه رفت و به او گفت:
همه اندوه از دل ستردم ترا - بدین هر دو خادم سپردم ترا
دو فرخ پرستار نام آورند - به خدمت ترا روز و شب درخورند
کنیزک ساعت به ساعت پیش ورقه میرفت و هر حاجت که داشت برمیآورد. جوان به جانش دعا میکرد و همیشه میگفت خدا مراد کدبانویت را برآورد و هر بار که کنیزک به خدمت گلشاه میرفت، دعایی را که جوان در حق او کرده بود به او میگفت و گلشاه جوابش میداد خدا دعایش را مستجاب کند. چون چند روز بدین حال گذشت و شکیبایی و صبر ورقه به پایان رسید، کنیزک را پیش خواند و به او گفت چیزی از تو میپرسم به راستی جواب بگوی، آیا تو نام گلشاه را شنیدهای و از او خبر داری؟ کنیزک گفت گلشاه همسر شاه شام است. در این قصر زندگی میکند و من خدمتگزار خاص او هستم.
به شنیدن این جواب اشک از دیدگان ورقه سرازیر شد و به کنیزک گفت: مرا حاجتی است. آرزویم این است این انگشتری را به او بدهی. کنیزک گفت: سرور من شب و روز در فراق ورقه گریان است و جز اشک و آه همنفسی ندارد. دائم به او میاندیشد و جز او به همه چیز و همه کس بیزار است. از تو میپرسم: میدانی ورقه کیست و کجاست؟ و چون این گفت به او سفارش کرد که از این پس دربارهی گلشاه سخن نگوید که فتنه برمیخیزد. ورقه به شنیدن خبر حضور گلشاه در آن قصر شادمان شد و به شکرانه سر به سجده نهاد و گفت خدایا به من صبر بده و عمویم را که سوگند شکست و به من جفا راند مکافات کن.
روز بعد دگر بار ورقه به کنیزک گفت برای خشنودی و رضای خدا حاجتم را روا کن. کنیزک جواب داد: جز آنچه گفتی و خطاست، هر چه گویی فرمانبردارم. ورقه گفت خوراک عرب شیر شتر و خرماست، من انگشتری را در جام شیر میاندازم. وقتی خاتونت شیر طلبید آن جام را به دستش بده. کنیزک گفت اگر گلشاه بپرسد این انگشتری چگونه در این جام شیر افتاده است چه بگویم؟ گفت به او بگو این انگشتری بناگاه از انگشت آن جوان شوریده حال دردمند در این جام رها شده، زیرا انگشتش نیز مانند دیگر اعضایش سخت کاهیده شده است. اگر چنین کنی من و گلشاه هر دو شادمان میشویم. کنیزک از این سخن در شگفت شد و گفت ای جوان تو او را از کجا میشناسی و او با تو چه آشنایی دارد؟ از بد روزگار بترس که بانویم دختری والامنش و پاکدامن و از چنین سبکسریها بیزار است و میترسم به جانت گزند برسد اما چون میخواهم از من خشنود باشی، آنچه گفتی میکنم.
آنگاه انگشتری را گرفت در جام شیر افکند و با نگرانی و دلواپسی به گلشاه داد. پریچهر به دیدن انگشتری مهر ورقه بیش از همیشه در دلش جوشیدن گرفت و بیهوش افتاد. کنیزک نگران حالش شد و بر رویش آب فشاند و چون به هوش آمد گفت این انگشتری را چه کسی در جام شیر جای داده است؟ کنیزک جواب داد به یزدان یکتا سوگند ای پادشاه بانوان این انگشتر از انگشت جوان مهمان جدا شده و در جام شیر افتاده است.
گلشاه به خود گفت شاید این جوان مجروح بلا رسیده ورقه است که به امید دیدار من به اینجا آمده است، به کنیزک گفت به او بگو از داخل کاخ به در قصر رود تا من از بالای بام وی را ببینم. میخواست یقین کند آن جوان ورقه است. کنیزک پیغام خاتونش را به او رساند و چون ورقه به در قصر رفت گلشاه به دیدنش بر بام شد پنهان بر او نظر کرد و چون دید از دوری او تنش چون نی باریک و لرزان شده، از غصه بر زمین افتاد. ورقه چون روی دلارای و قامت دلجوی او را دید، بیهوش شد. چون مدتی گذشت هر دو به هوش آمدند. گلشاه از بالای بام به زیر آمد و ورقه بهجای خویش بازگشت.
گلشاه به شادی دیدار دلدارش سر به سجده نهاد. شاه شام چون آن دو را زرد روی و سرگشته دید، از گلشاه پرسید این جوان کیست که به دیدارت ناگهان چنین آشفته شد. گفت: این ورقه پسر عموی من است که دل و جانم در گرو مهر اوست. شاه پرسید اگر با این جوان عهد پیوند بسته بودی و در آرزوی دیدارت بدینجا آمده چرا نام خود را به من نگفت تا به سزا در حقش نیکی کنم؟ گلشاه گفت حشمت تو مانع شد. شاه گفت او را نزد خود نگهدار و خاطر نگهدارش باش. آنگاه آن دو را تنها گذاشت و خود بیرون شد. مدتی دزدیده از روزنی به آن عاشق و معشوق مینگریست و بیحفاظی و نامردمی از هیچ یک ندید. روز دیگر چون آن دو تنها شدند، شاه به مکر و فسون در گوشهای نهان شد و از روزنی پوشیده به تماشای آن دو پرداخت. گلشاه و ورقه مدتی با هم سخن گفتند و جفاهایی را که روزگار بر آنان کرده بود بر زبان آوردند و آنگاه بیآنکه گناهی کنند از هم جدا شدند.
شاه چند شب مراقب دیدارشان بود و چون آنان را به راه خطا ندید، از آن پس به کار و احوالشان نپرداخت. چون چندی بر این روزگار گذشت ورقه از بیم آنکه کارش از بسیار ماندن در آنجا تباه شود به گلشاه گفت:
بود نیز کس خوش نیامد که من - بوم با تو یک جای ای سیمتن
یکی روز یکی چند باشم دگر - تن خویش را بازیابم مگر
ورقه چند روز دیگر در آنجا ماند. چون رنج جراحت از تنش دور شد به گلشاه گفت: اکنون مرا جز رفتن چاره نیست. اما بدان اگر تنم چون بدن مور ضعیف و ناتوان گردد، و زنده مانم باز به دیدارت خواهم آمد. گلشاه شاه را از تصمیم ورقه آگاه کرد. شاه گفت این چه بیگانگی است که او میکند؟ خانهی من خانهی او و مرادش مراد من است. سوگند به خدای دادگر که از ماندنش دلگیر نیستم. ورقه جواب در جواب نیکوگوییهای شاه گفت:
همه ساله ملک از تو آباد باد - دلت جاودان از غم آزاد باد
تو از فضل باقی نمانی همی - بجز مهربانی ندانی همی
ولیکن همی رفت باید مرا - بدین جای بودن نشاید مرا
چون ورقهی آماده رفتن شد، گلشاه زاد و توشهی او را فراهم ساخت و با وی گفت: وقتی تو از نظرم دور شوی دیر نمیگذرد که مرگ بر من میتازد و مهرورزی و دوستداری تو را با خود به گور میبرم. آرزویم این است که چون از مرگم با خبر شوی، زمانی بر مزارم بنشینی و بر کشتهی وفای خود بیندیشی.
شاه از گریه زاری آن دو در لحظهی وداع گریان شد و گفت: این گناه بر من است که دو دلداده را از هم جدا کردهام. آنگاه دست ورقه را فشرد و گفت اگر بخواهی و بپسندی گلشاه را طلاق میدهم تا همسر تو شود و اگر نخواهی همینجا بمان تا همیشه در کنارش باشی. ورقه در پاسخ گفت: تو مردمی و مهربانی تمام کردی و از پروردگار میطلبم پیوسته شادکام بمانی و از این پس من خود را به دیدار گلشاه خرسند میدارم. آنگاه پیرهنش را از تن جدا کرد و به یادگار به گلشاه داد و بر اسب نشست و رفت، گلشاه از رفتنش گریان گشت. بر بام شد و از آن بالا چندان بر وی نظر دوخت که ناپدید گشت.
چون ورقه دلشده مسافتی پیش رفت، به طبیبی دانا و تجربت آموخته رسید. در این هنگام به ناگاه یاد گلشاه چنان بیتابش کرد که از اسب به زیر افتاد و بیهوش شد. چون پس از مدتی بههوش آمد، طبیب از او پرسید تو را چه افتاد که چنین ناتوان شدی. ورقه جواب داد بسیاری رنج و درد مرا بدین حال افکند. طبیب گفت غم و درد هر چه گران باشد نمیتواند جوانی را ناگهان چنین از پا دراندازد. بیگمان دل به مهر ماهرویی بستهای و دوری مهجوری او تو را چنین نژند و ناتوان کرده است.
ورقه چون طبیب را مهربان خویش دید، آهی سرد از سینه برآورد و گفت ای طبیب دانا، چه نیکو دریافتی، درد عشق مرا چنین شوریده حال و پریشان کرده است؛ به درمانم بکوش. طبیب گفت راست این است که:
دلی کز غم عاشقی گشت سست - به تدبیر و حیلت نگردد درست
گر از درد خواهی روان رسته کرد - به نزدیک آن شوکت او بسته کرد
ورقه با شنیدن این جواب ناامید کننده، چنان دلآزرده گشت که از آنجا پیش رفتن نتوانست. بر خاک افتاد و به یاد گلشاه:
بنالید و گفت ای دلارام من - ز مهرت سیه گشت ایام من
دل خسته را ای گرانمایه دُر - سوی خاک بردم ز مهر تو پُر
به پایان شد این درد و پالود رنج - پس پُشت کردم سرای سپنج
روانی که در محنت افتاده بود - به آن بازدارم که او داده بود
مرا برد زین گیتی ای دوست مهر - ز تو دور بادا بلای سپهر
کنون کز تو کم گشت نام رهی - بزی شادمان ای سرو سهی
ورقه را بیش از این در برابر دوری یار، نیروی پایداری و درنگ نماند. آهی سرد و پر درد از سینه برآورد و جان داد. غلامش چون او را مرده دید، گریان گشت و به خود گفت چگونه تنها او را به خاک بسپارم. دراین میان دو سوار از راه رسیدند. غلام راه بر ایشان بست و گفت مرا یاری کنید که این جوان ناکام کشتهی عشق را به خاک کنم. آن هر سه، جسد ورقه را به خاک سپردند و چون دو سوار آهنگ رفتن کردند غلام از ایشان پرسید: منزلگاه شما کجاست؟ گفتند مقام کنار قصر گلشاه است. غلام گفت چون شما بدانجا رسیدید:
بگویی با عاشق سوگوار - مخسب ار ترا هست تیمار یار
کجا ورقه شد زین سپنجی سرای - بدین درد مزدت دهادا خدای
سواران چون هنگام شام به شهر رسیدند، بر در قصر گلشاه رفتند و پیغام غلام بگفتند. گلشاه به شنیدن خبر مرگ ورقه خروشید. بسان دیوانگان فریاد برآورد که آن عاشق دلسوخته را کجا و چسان یافتید و چگونه به خاک سپردید. آن دو چون آنچه روی داده بود بازگفتند. گلشاه
سبک معجر از سرش بیرون فگند - به ناخن درآورد مشکین کمند
بگفتا به زاری دریغا دریغ - که خورشید من رفت در تیره میغ
گلشاه از اندوه مرگ دلدارش سه شبانه روز نخفت و نخورد. شاه شام چون بر حالش آگاه شد، به دلداریش پرداخت، گلشاه به او گفت مرا بر سر گور آن شهید عشق ببر تا خاکش را ببوسم، ببویم و در آغوش بگیرم. شاه مرادش را برآورد. او را به مزار یارش برد که دوست کنار دوست بودن آرزوست. چون گلشاه بدانجا رسید از زندگی و جان خود سیر شد جامه بر تن چاک کرد بر خاک غلتید و
به نوحه ز بیجاده بگشاد بند - بکند از سر آن سرو سیمین کمند
گه از دیده بر لاله بر ژاله راند - گه از زلف بر خاک عنبر فشاند
بشد گور را در برآورد تنگ - نهاد از برش عارض لاله رنگ
همی گفت ای مایه راستی - چه تدبیر بود آن که آراستی
چنین با تو کی بود پیمان من - که نایی دگر باره مهمان من
همی گفتی این: چون رسم باز جای - کنم تازه گه گه به روی تو رای
کنونت چه افتاد در سینه راه - به خاک اندرون ساختی جایگاه
اگر زد گره در کار تو - کنون آمدم من به دیدار تو
همی تا به خاک اندرون با تو جفت - نگردم نخواهم غم دل نهفت
چه برخوردن است از جوانی مرا - چه باید کنون زندگانی مرا
کنون بی تو ای جان و جانان من - جهان جهان گشت زندان من
کنون چون تو در عهد من جان پاک - بدادی، شدی ناگهان زیر خاک
من اندر وفای تو جان را دهم - بیایم رخت بر رخت بر نهم
گلشاه بدینگونه مویه میکرد، هر کس از راه میرسید و او را بدانسان نوحهگر و گریان میدید، بر بینصیبی و دردمندی و اشکباریش میگریست. گلشاه بناگاه روی بر مزار ورقه نهاد، آهی پردرد برآورد و گفت دلدادهی وفادارم، نگرانم مباش که به سوی تو آمدم. همان دم روح از بدن آن زیبای ناکام به آسمان پر کشید و بدنش سرد شد. شاه شام بر مرگش
همی کرد نوحه همی راند خون - ز دیده بر آن روح لاله گون
همی گفت ای دلبر دلربای - شدی ناگهان خسته دل زین سرای
مرا در غم و هجر بگذاشتی - دل از مهر یکباره برداشتی
کجا جویمت ای مه مهربان - چه گویم کجا رفتی ای دلستان
دریغ آن قد و قامت و روی و موی - دریغ آن شد و آمد گفتگوی
دریغ آن همه مهربانی تو - دریغ آن نشاط و جوانی تو
تو رفتی من اندر غمت جاودان - بماندم کنون ای مه مهربان
گمانم چنین بود ای نوبهار - که با تو بمانم بسی روزگار
اجل ناگهان آمد ای جان من - ربودت دل آزرده از خان من
کنون آمدی نزد او شادمان - رسیدی به کام دل ای مهربان
شاه بدینسان مدتی دراز بر مرگ گلشاه نوحهگری کرد و اشک بارید. سپس به همراهان گفت: چون نگار من رفت، این شیون و گریه چه سود دارد. آنگاه به دست خود تن پاک آن دختر بیکام را به خاک و بر سر آن عمارتی عالی کرد. وزان پس آن جایگاه زیارتگاه دلدادگان شد.
فهرست عشاق نامدار ایران و جهان
نگاره: Werner Forman (gettyimages.com)
گردآوری: فرتورچین