یوسف و زلیخا مثنوی پنجم از کتاب «هفت اورنگ» سرودهی «عبدالرحمن جامی» حکیم و شاعر ایرانی سدهی نهم هجری قمری است. اصل این داستان به زبان «عبری» است، ولی با ناهمسانیهایی در «قرآن کریم» نیز آمده و «احسن القصص» نام گرفته است. «جامی» برای سرودن داستان یوسف و زلیخا، از روایات «تورات» در «سفر پیدایش» و «قرآن کریم» بهره برده است. تاریخ تدوین و نگارش این منظومه از کتاب «هفت اورنگ» به سال ۸۸۸ هجری قمری باز میگردد. تاکنون از داستان یوسف و زلیخا، نزدیک به ۹۰ منظومه به زبانهای گوناگون پدید آمده است، هرچند این منظومهها با اصل داستان ناهمسانیهایی دارند.
چکیدهی داستان یوسف و زلیخا
در مغرب زمین پادشاهی بهنام «طیموس» زندگی میکرد که دختری زیبارو بهنام «زلیخا» داشت. شهرت زیبایی این دختر به همهجا رسیده بود و خواستگاران زیادی از امیران و پادشاهان جهان داشت؛ اما به هیچکدام روی خوش نشان نمیداد و دلش از غم عشق فارغ بود. او در ناز و نعمت زندگی را به خوشی میگذراند؛ تا اینکه شبی در خواب، جوانی را میبیند که زیباییاش از حد انسانی افزونتر بود و به یک نگاه، دل از او میبرد. زلیخا از خواب برمیخیزد ولی دیگر آن خوشیها و شادیهای کودکانه از دلش رخت بسته است. او به هرجا مینگرد، چهرهی محبوب را میبیند و با خیال او راز و نیاز میکند.
زلیخا دایهای دارد که از کودکی از او نگهداری میکرده و زنی حیلهگر است. او به تغییر در رفتار و کردار زلیخا پی میبرد و با چربزبانی از او میپرسد که «چرا غمگینی؟ گویا عاشق کسی هستی؛ بگو او کیست؟» زلیخا راز خوابی که دیده است را بیان میکند و دایه نیز این راز را، پنهانی به پدر زلیخا میگوید و باعث آشفتگی او میشود. این عشق، روز به روز زلیخا را نحیفتر و فرسودهتر میکند تا اینکه پس از یک سال، دوباره آن جوان بیهمتا را در خواب میبیند و به پایش میافتد که «کیستی؟ از فرشتگانی یا آدمیان؟» جوان زبان به سخن میگشاید که «من انسانم و اگر تو واقعا عاشق من هستی باید پیمان ببندی که با کسی جز من ازدواج نکنی؛ چون من دلبستهی تو هستم».
زلیخا با خوشحالی بیدار میشود و دستور میدهد حلقهای طلایی و جواهرنشان به شکل مار بسازند و به نشانهی پایبندی به عشق آن جوان، به پایش میبندد. زلیخا در این عشق تا یک سال دیگر میسوزد و میسازد تا اینکه برای سومین بار، جوان زیبارو را در خواب میبیند؛ اینبار با التماس و زاری از او خواهش میکند که نام و محل زندگیش را بگوید. جوان میگوید: «اگر به گفتن این مطلب راضی میشوی؛ عزیز مصرم و در آن کشور هستم». زلیخا با شادی بسیار برمیخیزد و از کنیزان و ندیمههای خود از مصر میپرسد. دیگر در هر مجلسی که مینشیند آنقدر از سرزمینهای مختلف سخن میگوید تا کلام به مصر و عزیز برسد و اینگونه به قلب خود آرامش میدهد.
همچنان از هر سرزمینی جوانان بسیاری به خواستگاری زلیخا میآیند، ولی زلیخا که چشم امید به سرزمین مصر دوخته است؛ همه را از خود میراند. تا اینکه آوازهی زیبایی زلیخا به گوش «بوطیفار»، عزیز (وزیر و خزانهدار) مصر هم میرسد و خواستگارانی را نزد طیموس (پدر زلیخا) میفرستد. زلیخا شادمان از اینکه لحظهی وصال نزدیک است؛ همسری عزیز مصر را میپذیرد و با کاروانی از خدمتکاران بهسوی مصر حرکت میکند. در نزدیکی مصر، عزیز به استقبال کاروان میرود و با تقدیم هدایا به آنان خوشامد میگوید.
زلیخا که برای دیدن معشوق بیتاب است؛ از دایه میخواهد لحظهای عزیز را به او نشان دهد. دایه شکافی در دیوار خیمه ایجاد میکند تا او بتواند معشوقش را ببیند. زلیخا چون عزیز را میبیند؛ آه از نهادش برمیآید که «او آن جوان نیست که من در خواب دیدم؛ ای وای که گمراه شدم و عمرم تباه شد!». اما به دلش الهام میشود که «اگرچه عزیز مصر، منظور و مقصود تو نیست؛ ولی بدون او هم نمیتوانی به معشوقت برسی». پس زلیخا آرام میگیرد و به انتظار دلدار مینشیند.
از سوی دیگر در سرزمین کنعان، «یوسف» فرزند زیباروی «یعقوب» پیامبر، مورد حسادت ده برادر خود قرار میگیرد و او را در چاه میاندازند و سپس او را به بهایی اندک، به کاروانی که رهسپار مصر است؛ میفروشند. کاروان به مصر میرسد و یوسف را به معرض فروش میگذارند. زیبایی شگفتانگیز یوسف، ولولهای در مصر برمیانگیزد و از همهجا مردم برای دیدن او به بازار بردهفروشان سرازیر میشوند. زلیخا هم که از فراق یار و ملالت خانه عزیز دلگیر است و برای گردش به مرکز شهر آمده است؛ از ازدحام مردم کنجکاو میشود.
وقتی نزدیک میرود با دیدن یوسف نالهای جانسوز برمیآورد و به دایه میگوید: «این همان جوانی است که در خواب دیدم و به عشق او از خانهی پدر آواره شدم». اما دایه او را به صبر و شکیبایی توصیه میکند. هنگام فروش یوسف، وقتی هر کسی قیمتی را بیان میکند؛ زلیخا چنان قیمتی پیشنهاد میکند که زبان همهی خریداران بسته میشود؛ بنابراین یوسف را خریده و با شادمانی به خانه میبرد. زلیخا، یوسف را با بهترین لباس و جواهرات میآراید و بهجای اینکه او را بهعنوان غلام به خدمت بگیرد؛ خودش خدمتگزار او میشود. اما هرچه زلیخا به یوسف مهربانی میکند و عشق بهپایش میریزد؛ از او چیزی جز سردی و کنارهگیری نمیبیند و با وجود اصرار دایه و زلیخا، یوسف بهخاطر شرم و پاکدامنی، حتی به چهرهی او هم نگاه نمیکند.
زلیخا که از هجران یار بیطاقت شده؛ به دایه التماس میکند که «چارهای ساز تا دلدارم با من مهربانتر شود و آتش عشقم در دلش شعلهور گردد». دایه میگوید: «باید خرج بسیاری کنی و ساختمانی بزرگ و زیبا بسازی. در این ساختمان هفت اتاق تودرتو تعبیه کن که در اتاق اول نقاشان تصویر تو و یوسف را در کنار هم بر در و دیوار و سقف و کف اتاق بکشند؛ تا وقتی یوسف از تو رو برمیگرداند به هرجا نگاه کند؛ خودش و تو را در کنار هم ببیند. در اتاق دوم تصویر تو و یوسف را به هم نزدیکتر نشان دهند و به همین ترتیب تا اتاق هفتم که در کنار هم باشید و به وصال هم رسیدهاید. یوسف چون این تصاویر را در هر سوی اتاقها ببین،د آتش عشق در دلش روشن میشود و تو را به کام دل میرساند.
زلیخا به معماران و نقاشان دستور میدهد اینچنین ساختمانی را برای او آماده کنند. پس از آماده شدن ساختمان، زلیخا خود را به زیباترین حالت میآراید و یوسف را به اتاق اول دعوت میکند. اما افسون او در یوسف اثر نمیکند. پس او را مرحله به مرحله به اتاقهای دیگر میبرد. در اتاق هفتم، کار زلیخا به التماس و زاری میرسد، ولی یوسف به هر طرف روی برمیگرداند (حتی پردهها و سقف) خود را در کنار زلیخا میبیند؛ بالاخره رغبتی به زلیخا پیدا میکند و به او میگوید: «من از نسل پاکان و پیامبرانم و اینگونه رفتار، شایستهی من نیست. اگر امروز از من دستبرداری، تا دامن من به گناه آلوده نشود، قول میدهم به زودی به وصال من برسی». یوسف، میگوید دو چیز مانع من است: «اول خشم و مجازات پروردگارم که مرا به این زیبایی آفرید و دوم قهر و غضب عزیز که ولینعمت من است».
زلیخا میگوید: «از جانب عزیز نگران نباش که او را شرابی زهرآلود میدهم و او را قربانی تو میکنم؛ پروردگارت هم که خودت میگویی بخشنده است؛ من آنقدر طلا و نقره برای کفارهی گناهت خرج میکنم، تا تو را ببخشد». یوسف جواب میدهد: «من به مرگ عزیز که جز مهربانی از او ندیدهام، راضی نیستم و آمرزش پروردگار را هم نمیتوان با رشوه دادن بهدست آورد».
در این غوغا با اصرار عاشق و فرار معشوق، پیراهن یوسف از پشت پاره میشود. زلیخا تهدید به خودکشی میکند، ولی یوسف با مهربانی او را آرام میکند و از خانه بیرون میآید. بیرون از خانه یوسف به عزیز برخورد میکند. عزیز از حال او میپرسد، ولی یوسف راز زلیخا را فاش نمیکند. آن دو به داخل خانه میآیند. زلیخا وقتی آن دو را با هم میبیند، بهخاطر نگرانی از کار زشتی که انجام داده، پیش دستی میکند و به یوسف نسبت خیانت و تجاوز میدهد و پارگی پیراهن یوسف را نشانهی دفاع از خود میداند. یوسف بهناچار حقیقت را میگوید و از خود دفاع میکند. عزیز در حیرانی اینکه واقعیت چیست و دروغگو کیست سرگردان میماند. بالاخره بهخاطر اینکه، پارگی پیراهن یوسف از پشت و در نتیجهی فرار بوده است، عزیز به دروغگویی زلیخا و پاکدامنی یوسف پی میبرد.
هر سه نفر درگیر در این ماجرا، سعی میکنند داستان پنهان بماند. اما داستان این رسوایی منتشر میشود و زنان مصری زبان به طعن و کنایه میگشایند که «زلیخا چرا دل به عشق غلامی پست و بیمقدار سپرده است و شرمآورتر اینکه، غلام نیز دست رد به سینهی او زده است». این سخنان بر زلیخا بسیار گران میآید. پس جشنی فراهم میآورد و زنان صاحبمنصب و اشراف مصر را به آن جشن دعوت میکند. سپس در دست هر کدام کارد و ترنجی قرار داده و به یوسف فرمان میدهد تا در جمعشان حاضر شود.
زنان مصری چون چهرهی زیبا و آسمانی یوسف را میبینند، چنان حیران او میشوند که بهجای ترنج دست خود را میبرند و درد و رنجی حس نمیکنند. از آن زنان، عدهای از عشق یوسف جان بهدر نمیبرند و در همان مجلس میمیرند؛ عدهای دیوانه و مجنون میشوند و بقیه نیز چون زلیخا دل به عشق غلام زیبارو میسپارند. از این پس زنان مصر دست از سرزنش زلیخا برمیدارند، ولی از سوی دیگر، رقیب عشق او نیز میشوند و هر کدام برای جلب محبت یوسف قاصدی بهسوی او میفرستند.
سرانجام یوسف بهدرگاه پروردگار دعا میکند: «خدوندا من در زندان بودن را به همنشینی با این زنان وسوسهگر ترجیح میدهم». خداوند دعای او را مستجاب میکند و زلیخا برای رام کردن این زیباروی سرکش، او را به زندان میاندازد. مدتی میگذرد. ندیدن روی معشوق بهجای اینکه آتش عشق زلیخا را خاموش کند، آن را شعلهورتر میسازد. او از به زندان انداختن یوسف پشیمان میشود، اما دیگر خیلی دیر شده و او حتی از دیدن روی دلدار هم محروم گشته است. او گاهی شبانه به زندان میرود و از دور به تماشای او مینشیند و گاه به پشتبام رفته و از آنجا به یاد یوسف به بام زندان چشم میدوزد. اما دلش تسلی نمییابد و کمکم فراق یوسف بر سلامتی جسم و روح او اثر میگذارد و هر روز فرسودهتر و شکستهتر میشود.
پس از سالها، یوسف بر اثر شهرتش به تعبیر خواب در زندان و تعبیر خواب پادشاه مصر، از زندان آزاد میگردد و به عزیزی مصر برگزیده میشود. از طرفی شوهر زلیخا نیز میمیرد و او را تنها میگذارد. زلیخا که از عشق یوسف پیر و شکسته شده و بیناییاش را از دست داده، پس از مرگ شوهرش فقیر میشود و کارش به گدایی و ویرانهنشینی میکشد. زلیخا بر گذرگاه عبور یوسف، خانهای از نی میسازد و به انتظار او مینشیند. در این خانه، هرگاه زلیخا از عشق یوسف ناله میکند، صدایش در نیها میپیچد و آنان نیز با او همنوا میشوند. زلیخا که بتپرست بوده، شبی در پیشگاه بتش سجده میکند و میگوید: «من سالها تو را عبادت کردهام و همیشه دعایم این بوده که مرا به وصال یوسف برسانی. اینبار فقط میخواهم یکبار دیگر او را ببینم و با من سخن بگوید».
صبحگاه وقتی یوسف از آنجا عبور میکند، زلیخا هر چه فریاد میزند، از شلوغی و غوغای همراهان کسی به او توجهی نمیکند. زلیخا به خانه برمیگردد و با دست خود بتش را میشکند و از روی تضرع و اخلاص، پیشانی بر خاک میگذارد و میگوید: «ای پروردگار یوسف! تو که یوسف را از مشکلات رهانیدی و به سروری رساندی؛ ذلت و خواری مرا ببین و به من رحم کن، مرا از این غم رهایی ده و به وصال معشوقم برسان».
هنگام برگشتن یوسف صدای گریه و مناجات زلیخا را میشنود و دلش بهرحم میآید. به همراهانش دستور میدهد که آن زن بیچاره را به بارگاه او بیاورند تا شاید بتواند مشکلش را حل کند. در بارگاه یوسف، وقتی زلیخا را به نزد او میبرند، زلیخا بیاختیار دهان به خنده میگشاید. یوسف از خندههای بیامان او تعجب میکند و علتش را میپرسد. زلیخا میگوید: «آن زمان که جوان و زیبا بودم و ثروتم را به پایت میریختم مرا از خود میراندی، ولی اکنون که از عشق تو پیر و نابینا و ناتوان شدهام، مرا به حضورت میپذیری».
یوسف او را میشناسد و میگوید: «زلیخا! چه بر سرت آمده است؟». زلیخا از شوق اینکه یوسف برای اولین بار او را بهنام خطاب میکند مدهوش میشود. پس از به هوش آمدن میگوید: «عمر، آبرو، ثروت، جوانی و زیبایی من بر سر عشق تو بر باد رفت و سرانجامم این شده است». یوسف شگفتزده میپرسد: «اکنون از من چه میخواهی؟» زلیخا میگوید: «ابتدا اینکه دعا کنی خدا جوانی و زیباییام را به من برگرداند». یوسف دست به دعا برمیدارد و زلیخا دوباره جوان و زیبا میشود. زلیخا میگوید: «و دیگر اینکه با من ازدواج کنی». یوسف درمیماند که چه پاسخی دهد. در همان حال جبرئیل نازل میشود و پسندیده بودن این وصلت را خبر میدهد.
پس از سالها فراق، زلیخا به وصال یوسف میرسد. اما چندی بعد، یوسف، پدر و مادرش را در خواب میبیند که خبر از نزدیکی مرگ او میدهند. بنابراین زلیخا هنوز از جام وصال سیراب نگشته است که دوباره به درد فراق مبتلا میشود. ولی اینبار طاقت نمیآورد و از غصهی فراق معشوق میمیرد.
فهرست عشاق نامدار ایران و جهان
بازنویسی: محسن مردانی
نگاره: Mahmoud Farshchian (farshchianart.com)
گردآوری: فرتورچین