جهانگیر و انارکالی از داستانهای عاشقانه و پرآوازهی هندیست. این داستان بازگو کنندهی دلدادگی «شاهزاده سلیم» پسر «اکبرشاه» و رقاصهای بهنام «انارکالی» یا «انارکلی» است. «شاهزاده سلیم» کسیست که بعدها با نام «جهانگیر» چهارمین پادشاه خاندان «گورکانیان هند» یا «امپراتوری مغولی هند» شد. «انارکالی» یا «انارکلی» بهمعنای «شکوفهی انار»، نیز کسیست که با عنوانهای «شریف النسا» و «نادره بیگم» شناخته میشد و رقاصهای درباری و اهل «لاهور» بود.
چکیدهی داستان جهانگیر و انارکالی
بر اساس افسانهای «شاهزاده سلیم» در شب مراسم بزمی که در کاخ ترتیب یافته بود، بهطور تصادفی «انارکالی» را برای اولین بار دید. انارکالی خود را به نغمههای جادویی نوازندگان سپرده و در میان دیگر زنان به زیبایی و هماهنگی میرقصید. تا اینکه یکمرتبه نگاه شاهزاده سلیم با نگاه انارکالی این زن رقاص زیبا در هم گره خورد و شاهزاده سلیم مات و مبهوت ماند. شاهزاده سلیم با دیدن بدن ظریف و زیبای انارکالی که هنگام رقصیدن، با نوازش شال حریری روی پوست سفید و بلورینش دلربایی میکرد و همینطور گیسوان سیاه و بافته شدهی او که از دو سو تا کمرش میرسید، شیفتهی او شده بود. چشمان جادویی این زن زیبا که گویی همچون آینهای روح لطیف وی را منعکس میساخت، به اندازهای تاثیرگذار بود که گویی از حوریان بهشتی گرفته شده باشد. انارکالی چرخ و میزد و میرقصید و با چرخش جادویی این زن زیبا سر شاهزاده سلیم گیج میخورد و گیج میخورد... شاهزاده سلیم عاشق انارکالی شده بود.
زمان مثل همیشه میگذشت، ولی برای شاهزاده سلیم هر ثانیه حکم یک روز را داشت. با گذشت هر ثانیه تشویش و اضطراب این مرد بیشتر و بیشتر میشد و عشق او به انارکالی نیز بزرگتر و بزرگتر میشد. چرا که عشق احساسیست که به جای کم شدن بیشتر میشود! شاهزاده کار و زندگی خود را رها کرده و تمامی زمان خود را صرفِ حتی برای یکبار هم که شده، دیدن این زن زیبا میکرد. دیگر شاهزاده سلیم میدانست که تنها راه خاموش کردن آتش این اضطراب وصال با انارکالی است و از این رو تصمیم گرفت تا با این زن رقاص ازدواج کند. ولی قوانین، عرف، عادت و سنتها مانعی بود که جلوی راه شاهزاده سلیم را میگرفت. چرا که ازدواج یک شاهزاده با آدمهای معمولی ممنوع بود. او حتی نباید اندیشهی چنین چیزی را در سرش میپروانید، چه برسد به اینکه بخواهد با یک زن رقاص ازدواج کند.
شاهزاده سلیم علیرغم همه چیز با هزار امید و آرزو به حضور پدرش «اکبرشاه» رفت و موضوع ازدواج خود با انارکالی را نزد پدرش مطرح ساخت. ولی پدرش با خشم خواستهی او را بسیار بیمعنی و غیرقابل قبول خوانده و رد کرد. اگرچه پدرش دیدن انارکالی را برای شاهزاده سلیم ممنوع ساخته بود، ولی عشق این زن در سینهی او روز به روز بزرگتر میشد و آتش این عشق با گذشت زمان شعلهورتر میشد. پس مدتی خبر عشق بزرگ شاهزاده سلیم و انارکالی در تمامی پادشاهی پخش شده و در میان مردم نقل میشد. انارکالی نیز دل به این شاهزادهی جوان باخته بود. ولی سکوت میکرد و آرام بود. در هر فرصت با شاهزاده دیدار میکرد، سرخوش عشق شاهزاده سلیم بود، ولی نیک میدانست که عاقبت این عشق تاریک است.
انتشار خبر عشق شاهزاده سلیم و رقاصه در بین مردم، خشم اکبرشاه پدر شاهزاده سلیم را بیش از پیش برمیانگیخت. پسرش را بهحضور خود خواند و با جملاتی تند او را تهدید کرد. ولی آیا کدامین فرمان توانسته تا به امروز از فرمان عشق قویتر باشد؟ دلی که در تسخیر عشق باشد، کدامین فرمان را اجابت خواهد کرد؟ شاهزاده سلیم نیز از هر فرصت برای دیدار با انارکالی استفاده میکرد. در این میان خبر عشق شاهزاده و رقاصه از مرزهای پادشاهی پا را فرا نهاده و در دیگر پادشاهها نیز انتشار یافته بود. اکبرشاه که احساس میکرد دراین وضعیت غرورش زیر پا گذاشته شده، فهمید که نمیتواند بدین شکل با پسرش سر کند، بنابراین چاره را در جدا کردن این دو عاشق از یکدیگر دانست. اگرچه راه چارهای که او برگزید بسیار ظالمانه و بیرحمانه بود.
اکبرشاه در میدان شهر اتاقکی متشکل از چهار دیوار بدون پنجره ساخت. سپس انارکالی را دستگیر کرده و در این اتاقک محبوس کرد. تنها در ورودی این اتاقک را نیز با آجرها پوشانده و بست. او میخواست با این اقدام پایان عبرتانگیز این عشق را به همه نشان دهد. این اقدام ظالمانه تنها از سوی کسانی میتوانست انجام شود که ارزش عشق را نمیفهمیدند. چرا که انارکالی تنها به جرم عشق پاکش به مرگ محکوم شده بود. شاهزاده با شنیدن این اقدام ظالمانهی پدرش در حالی که نمیدانست چهکار باید بکند، در کوچهها سرگردان و شوریده حال از این سو به آن سو میدوید. او به سمت اتاقکی که قرار بود مزار این زن زیبا شود حمله کرد و با هر چه که به دستش آمد سعی کرد تا حفرهای در دیوار آن بهوجود بیاورد. ولی اکبرشاه ظالم این دیوار را چنان سخت و مقاوم ساخته بود که هیچ کلنگ و پتکی قادر به ویران کردن آن نبود. کاری از دست شاهزاده برنمیآمد و چنین شد که در مقابل این دیوار نقش زمین شد. او هر روزش را در کنار این دیوار سپری کرد. مردم شهر نیز همراه با شاهزاده در نزدیک این اتاق که قرار بود مزار رقاصهی جوان شود میگریستند.
اکبرشاه علیرغم اینکه شاهزاده سلیم قول داده بود در صورتی که زن جوان را از زندان خارج سازد، او را فراموش خواهد کرد، انصاف به خرج نداده و زن مظلوم را عفو نساخت. روزها گذشته بود و دیگر امیدی به زنده ماندن انارکالی باقی نمانده بود. دیگر هیچ احتمالی وجود نداشت که دیوارها ویران شده و انارکالی زیبا از آن سالم و سرحال بیرون آید. مردم آرام آرام از اطراف این اتاقک کوچک پراکنده میشدند و تنها شاهزادهی مجنون در کنار مزار عشقش باقی مانده بود. عشق انارکالی در دل شاهزاده سلیم همچنان گرم و سوزان باقی مانده بود. تا زمانیکه عشق زنده باشد، معشوق نیز زنده خواهد بود. شاهزاده سلیم با حال شوریده و درهمِ خود در جلوی درب بستهی این اتاقک ساکت و بیصدا به انتظار نشسته بود.
پاییز و زمستان در پی هم گذشتند و بهار آمد. ولی شاهزاده سلیم همچنان به دیوار این اتاقک تکیه زده و در ماتم از دست دادن معشوقش بود. که ناگهان لرزشی از داخل دیوار احساس کرد. کمی بعد دیوار ترک برداشت و ناگهان شاهد جوانه زدن شاخهی نازک و ظریفی از داخل سنگها گردید. به تعداد این شاخههای ظریف، یکی پس از دیگری افزوده میشد. مردم نیز که همانند شاهزاده با تعجب شاهد رشد این شاخهها میشدند، گرد این سلول حلقه زدند. همهی مردمان شهر همراه با شاهزاده به تماشای شاخههایی بودند که دل سنگ را شکسته و رشد میکردند. این اتفاق معجزهآسا گویی نشانی از زندگی دوباره انارکالی بود. فردای آن روز دور تا دور این اتاقک با گلهای قرمز انار پوشیده شد. در طول شب تمامی گلهای انار شکفته و سرتاسر این دیوار سرپوشیده را فرا گرفته بود. هر کدام از این گلها به ظریفی و زیبایی انارکالی بودند.
مردمی که به دیدن این منظرهی زیبا آمده بودند متوجه شاهزاده سلیم شدند. شاهزاده علیرغم اینکه میدانست انارکالیاش از دنیا رفته، ماهها در مقابل درب اتاقک انتظار کشیده بود و با شکفتن گلهای زیبا بر سر مزار معشوقهاش در حالی که تبسمی شاد بر چهرهاش نقش بسته بود، روحش را به جان آفرین تسلیم کرده بود. با شکفتن گلهای زیبای انار گویی پس از مدتها انتظار رخ معشوقش را دیده بود. هیجان این عشق بیپایان بر ضربان قلبش غلبه کرده و جان او را گرفته بود. او در حین تماشای گلهای زیبا خرامان به سوی معشوقش شتافته بود. مردم با دیدن بدن بیجان شاهزاده سلیم، عشق بزرگ او و انارکالی را از نسلی به نسلی دیگر نقل کرده و گفتند که منبع رنگ قرمز این گلها، آتش عشقی است که در قلب انارکالی میتپید. به عقیدهی آنها انارکالی بهنحوی موفق به شکافتن دیوار شده و خود را به معشوقش که ماهها با خسرت در انتظار وی نشسته بود را نشان داد.
نکته: پایان داستانی که خواندید بازگو کنندهی مرگ شاهزاده سلیم است و این پایانبندی درست نیست. چرا که شاهزاده سلیم زنده بود و در آینده به جای پدر به پادشاهی میرسد. شاهزاده سلیم پس از مرگ انارکالی، این شعر را سروده و بر سنگ آرامگاه او نقش میکند:
تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را - آه گر من باز بینم روی یار خویش را (سلیم مجنون)
فهرست عشاق نامدار ایران و جهان
نگاره: Bazaar art (commons.wikimedia.org)
گردآوری: فرتورچین