باقر و گلاندام منظومهای عاشقانه سرودهی «باقر فداغی لارستانی» شاعر دورهی «صفویان» است. نام این شاعر «نظام»، نام پدرش «ولی» و تخلصش «باقر» و اهل «فداغ» از توابع «لارستان فارس» بود. این داستان بازگو کنندهی دلدادگی «باقر» به دختر عمویش «گلاندام» است.
چکیدهی داستان باقر و گلاندام
«باقر» عاشق و دل باختهی دختر عمویش بود و اگر روزی یک بار او را نمیدید، پریشان و آشفته میشد. دختر عمو نیز به پسر عموی شاعر پیشهی خویش، عشق میورزید و دلش برای وصال او، ریش بود. زنان ولایت از دلبستگی و تعلق خاطر دختر عمو به باقر، خبرها میآوردند و به باقر از این بابت خوشحال و خشنود میشد و بر خود میبالید که چنین محبوبی با چنان اطوار و رفتاری نیز خاطرخواه اوست.
باقر همراه کاروانیان و کاروانسالاران، از این شهر به آن شهر و از این دیار به آن دیار، در گردش بود و البته خود، قافلهدار و کاروانسالار نبود، بلکه قاصد و پیک بود و به چاپاری اشتغال داشت و بدون شک، مسافرتهای خاطرهانگیز کاروان و اتراق در کاروانسراهای متعدد راههای جنوب، در تهییج قریحهی شاعریاش بیتاثیر نبودهاند. فقر مالی باقر و این که چرخ غدار روزگار، پوستش را به مسکنت آکنده بود، یکی از مهمترین دلیلهای مخالفت خانوادهی عمویش در پذیرفتن وی بود، زیرا عموی باقر سرشناس، معتبر و متمول بود. بیچاره باقر، خود نیز از این درد مفلسی خویش، باخبر بود و از سر سوز این دوبیتی را سرود:
چه سازم گر به دستم سیم و زر نیست - به پهلویم نگار لب شکر نیست
اگر نشنیده ای، بشنو ز باقر - که درد از مفلسی چیزی بتر نیست
روزی از روزها، باقر از کوچهی معشوقهاش میگذشت. نگاهی بر پنجرهی غرفهی بلند بالای خانهی عمویش انداخت و درنگی کرد. پس از شنیدن صدای دختر عمویش، خطاب به او گفت:
تو که بالای بونی گل به جانت - ندارم زر، بریزم زیر پایت
طلا و نقره که ارزش نداره - تمام هستی باقر فدایت
چند روز قبل از آنکه میخواستند معشوقهی باقر را به عقد یکی از اهالی معروف و متمول ولایت درآورند، به عمد، او را به شیراز فرستادند تا بهعنوان پیک و قاصد، ماموریتی انجام دهد و در واقع، در مراسم عروسی حاظر نباشد تا بر زخمش نیشتر وارد نگردد. مردم شیراز از طبع شعر و شاعری باقر، با خبر بودند و به اطلاع حاکم شیراز نیز رساندند. حاکم از ورود باقر خوشحال شد و دستور داد، مقدمات ازدواج باقر را فراهم آورند تا در شیراز ماندگار شود.
حاکم فرمان داد که تمام دختران شیراز به اضافهی نه دختر خودش از دروازهی شهر شیراز عبور کنند و باقر در جایی مشرف بر دروازهی شهر بایستد تا هر کدام از دختران را که بپسندد، سیبی را که در دست دارد به سویش بیندازد. این کار صورت گرفت، ولی باقر به هیچ یک از دختران، سیبی نَزَد. حاکم از این بیتوجهی و بیاعتنایی باقر، سخت آزردهخاطر شد و گفت: باید سر باقر را بزنیم!
در این حال و وضعیت، وزیر و مشاور حاکم که اهل بصیرت بود گفت: نه، ممکن است شرم و حیا، مانع اظهار علاقهاش شده باشد. پس، وزیر به نزد باقر رفت و گفت: آیا واقعا میخواهی که در شیراز زنی به تو بدهیم؟ گفت: خیر. چون من عاشق دختر عمویم هستم و دل و جانم در بند عشق اوست، زن نمیخواهم ولی اگر هدایایی به من بدهید، میپذیرم. وزیر به باقر گفت: شیراز، خال رخ هفت کشور است و بهترین زیبارویان جهان را دارد، اگر اینجا بمانی به آرزوهایت میرسی. باقر در پاسخ گفت:
کلاغی که به من دمساز باشد - به از شاهین به چرخ باز باشد
به هر ویرانهای که دل بگیرد - به از استنبل و شیراز باشد
وزیر، نزد حاکم رفت و گفت: این باقر، عاشق است، ولی معشوقهاش در ولایتش میباشد و در شیراز خودمان، زنی نمیخواهد، اگر پولی و هدیهای میدهی به او بده تا برود. سرانجام باقر گفت: تنها، اسب تیزروی میخواهم که به سرعت برق و باد، مرا به ولایت خود برساند. حاکم به آخورسالار گفت: برو و بهترین اسب را به او بده. آخورسالار، اسب خوبی برای باقر گزین کرد و آن اسبِ پسر حاکم بود. پسر حاکم در ابتدا مخالفت کرد و گفت من این اسب را به کسی نمیدهم، ولی با اصرارِ آخورسالار و اینکه دستور پدرت میباشد، سرانجام موافقت کرد.
تعدادی از زنان و نوکران حاکم، از موضوع اسب دادن به باقر، با خبر شده، وارد ماجرا شدند و از باقر خواستند که از گرفتن اسب پسر حاکم منصرف شود و در این بین، یکی از زنان زیباروی اما بیوه، اظهار تمایل کرد که زن باقر شود تا دیگر باقر، برای مسافرت و رفتن به ولایتش به اسبی نیاز نداشته باشد و در این جا بماند و ماندگار شود. دیگر زنان نیز به باقر پیشنهاد کردند که حتما این زن بیوه را که دارای ملک، مال، خانه و ثروت است به زنی بگیرد و از این خوشبختی استقبال کند و به قول معروف: سنگ به بخت خود نَزَنَد، ولی باقر با این دوبیتی به آنها پاسخ داد:
زن بیوه مگیر زنهار زنهار! - بگیر یک دختر شوخ وفادار
زن بیوه چو نخل دزد بریده - خَرَک در پُنگ نمانده غیر لِنگار
بالاخره باقر سوار بر اسبی شد که هیچ از رخش رستم و شبدیز خسرو پرویز کم نداشت. بهسرعت برق، دشت، دره و بیابان را درنوردید. اسب باقر آنطور تند میرفت که باقر نیز بر زین مرکب، آرام و قرار نداشت و گویی در فضا شنا میکرد و پروازکنان با صدایی حزین، رسا و دلنشین، این شلوا (شروا) را سر داد:
گرفتم کرهای از رمهی شاه - کز اشرق تا به مغرب میکند راه
اگر لطف خدا باشد به باقر - جو از جودون خورد، از کهکشان کاه
باقر از بس اسب را تازاند و این مرکب بادپیما را به جولان درآورد، تاب و توان اسب تمام شد و در نتیجه در بین را ترکید و از بین رفت. پس باقرِ سواره، پیاده شد و بهسرعت گام برداشت تا هر چه زودتر به مقصد و دیار معشوقهاش برسد. پاره راهی که رفت، خسته و درمانده شد و از چارواداری که در آن مسیر میرفت، خری کرایه کرد و بر آن سوار شد و گفت:
خر سبزه! برو رهوار رهوار - کفل پوشت کنم از چرم بلغار
تو امشب من به دلبر وارسان - تو جو بشکن وَ من بوسم لب یار
دومین مرکب باقر در مقایسه با اسب تند روش آهسته میرفت و به این دلیل باقر ناراحت بود. چون صاحب خر و چاروادار باقر را پریشان احوال و مضطرب دید، خطاب به او گفت:
شخصی، همه شب بر سر بیمار گریست - چون روز آمد ، بمرد و بیمار بزیست
ای بسا اسب تیزرو که بماند - که خر لنگ، جان به منزل برد
باقر در مسیر راه به برکه و آبانباری رسید که تعدادی از زنان داشتند آب برمیداشتند. زنان، مردی را دیدند که سر و صورتش پریشان و آشفته بود. یکی از آنها گفت احتمالا این شخص باقر است، دیگری گفت این باقر نیست. در این بین، باقر، بگو و مگوی آنها را شنید و چنین گفت:
سر برکه بدیدم یار شش تا - همه حلقه دماغ و میل در پا
نظر بر هشت و چار افکند باقر - غمم بر دل که یار من نه پیدا!
یکی از زنان که از اوضاع و احوال باقر بیشتر خبر داشت، دلش به حال او سوخت و گفت بیا و آب خنکی بنوش و اینقدر خود را به آب و آتش مزن، بالاخره آدمی با سرنوشت زندگی میکند. باقر ضمن تایید سخنان او، با آه و ناله، این شروه (شروا: شلوا) را سر داد:
سرم بر سنگ و فرشم را زمین است - خدا کرده که تقدیرم چنین است
خدا تقدیر باقر این چنین بود - که دلخون از فراق نازنین است!
یکی از آن جمع که زن نکتهدان و آگاهی بود به باقر گفت: تلاش بیهوده مکن، زیرا بساط عروسی دختر عمویت را آماده کردهاند و تو در این میان، طرفی نخواهی بست! باقر با آه و حسرت جواب داد: باز هم به بخت و اقبال و تقدیر بستگی دارد، زیرا گفتهاند که: بسیاری از عقدهای بسته و کابینهای بریده مانند خوابهای دیده شده است.
ولم، آرایش رخت است امشب - که بسیار بر دلم سخت است امشب
به حجلهش میبرند دلدار باقر - هنوز وابسته با بخت است امشب
زن دیگری از آن جمع به باقر گفت اگر ما گذرمان به خانهی عمویت بیفتد، برای معشوقه و محبوبت چه پیامی داری؟ باقر در پاسخ چنین سرود:
اگر یار مرا دیدی به خلوت - بگو: ای بیوفای کم محبت!
گریبان من از دست تو چاک است - نخواهد دوخت باقر تا قیامت!
باقر پس از گفتوگو با زنان سر برکه، بهسرعت راهش را ادامه داد تا هر چه زودتر به ولایت برسد. چون به خانهاش رسید، صدای ساز و دهل شنید و خبردار شد که عروسی دختر عمویش میباشد. او به عمویش میگوید:
الا عمو! ندادی دخترت را - به گوش کردی سخنهای زنت را
سر پل صراط و روز محشر - بگیرد آه باقر دامنت را
در این اثنا باقر وقت را مغتنم شمرد و پیش خودش گفت امتحانی میکنم، ببینم دختر عمو به راستی، خاطرخواه من است یا نه؟ برای انجام این کار، باقر در خانهاش دراز کشید و به مادرش گفت برو جار بزن و مردم را خبر بده که باقر مُرده است! دختر عموی باقر که همان عروس باشد، چون خبر مرگ باقر را شنید از وسط مجلس عروسی بلند شد و رفت خود را به روی نعش باقر انداخت. گویا، دختر عمو نیز طبع شعرش گل میکند و خطاب به باقر میگوید:
الا باقر! مگیر خیلی بهانه - کسی چون تو نمرده بیگمانه
سر دستم حنای نیم رنگ است - سر و پای پَتی هُندِم تَه خانه
پس، باقر متوجه میشود که واقعا او را دوست میدارد و عشقش نسبت به او قلبی و حقیقی است. و در اینجاست که خطاب به محبوبش میسراید:
قسم خوردم به والله به والله - قسم بر آیهی نَصرُ مِنَ الله
به غیر از تو نگیرد یار، باقر - اگر دنیا شود زیرش به بالا
قسم خوردم که تا باشد حیاتم - غلام و چاکر عهد و وفاتم
به غیر از تو نگیرد، یار باقر - از این دم تا دم روز مماتم
ولی چون مردم، کم کم فهمیدند که باقر نمرده، بلکه خود را به مُردِگی زده است، از دور و بَرَش پراکنده شدند و هر کس به خانه و کاشانهی خود رفت. عروس را نیز به مجلس عروسی بازگرداندند. عروس به خانه که رسید با شوهرش عهد و پیمانی بست که باید شب اول نزد باقر بروم. شوهرش پذیرفت و آن شب که عروس بهسوی منزل باقر میرفت، در مسیر راه با چند نفر دزد برخورد کرد. دزدان چون زن آرایش کرده و زیبارویی را دیدند به او گفتند: در این وقت شب به کجا میروی؟ زن ماجرا را کاملا توضیح داد. رئیس دزدان گفت: تو که چنین شوهری داری و با اینگونه عهد و پیمان میخواهی وفاداری را ادا نمایی، ما هم همراهیات میکنیم و بهعنوان تفنگچی و نگهبان از تو محافظت میکنیم.
وقتی باقر، دختر عمویش را در کنار خود دید، گفت: ای دختر عمو! تو که چنین شوهر جوانمردی داری، من هیچگونه قصد بدی نسبت به تو ندارم، فقط مشتاق دیدارت بودم که آن هم با ارادت و اخلاص تو، میسر گردید. پس اینک خودم همراهی و بدرقهات میکنم و تو را به منزل شوهرت میرسانم. دختر عمو گفت: نه، لزومی ندارد، زیرا من تعدادی تفنگچی و محافظ به همراه دارم. بعد از این جریان، باقر هر روز به خانهی دختر عمویش میرفت و حتی بهعنوان خدمتکار خانه، کارهایش را با دل و جان انجام میداد و البته از دیدن او لذت فراوان میبرد. آری، باقر، دیگر فرمانبر خانه بود و با پاکی، صداقت و راستی گوش بهفرمان دختر عمو و شوهرش بود. اما مردم ساکت ننشستند. گروهی از اقوام و نزدیکان داماد، باقر را تهدید کردند که نزد حاکم از تو شکایت میکنیم تا به بند و زندان بیفتی و به سزای اعمالت برسی. باقر گفت:
هر آن کس عاشق است از جان نترسد - نه از کُند و نه از زندان نترسد
چو گرگ گشنهای اندر بیابان - که او، از هی هی چوپان نترسد
آنانی که اهل سخنچینی و فتنهانگیزی بودند نیز دست بهکار شدند و نزد شوهر دختر عمو، فسادی کردند و به او گفتند: چه قدر عیب و زشت است که باقر همیشه در خانهات و با زنت میباشد. بالاخره این مردم ماجراآفرین، آنقدر سخنچینی و هیزمکشی کردند که آتشی افروختند. و شعلههای این آتش، چنان زبانهای کشید که در روزی از روزها، مرد خانه، باقر را از بالای غرفه و بالای خانه، پایین انداخت و متأسفانه باقر مُرد! باقر را به قبرستان بردند تا به خاک بسپارند. به دختر عمو نیز خبر دادند که باقر مُرده است. دختر عمو گفت: قبلا به من دروغ گفتند و خبر مرگ باقر به من دادند، ولی حالا باید خودم بروم و از نزدیک وارسی کنم. دختر عمو خود آمد و دید که واقعا باقر مُرده و مردم در حال کفن و دفن او هستند. دختر عمو کاردی را که از پیش آماده کرده بود، به سینهی خویش فرو برد و خودش را کشت! ابتدا باقر را و بعد دختر عمو را به خاک سپردند. جالب اینجاست که در هر نقطهای که قبر دختر عمو را میکندند، همان جا، قبر باقر بود و نعش باقر از زیر خاک پیدا میشد. میگویند نود و نُه قبر کندند و در همهی آنها، جسد باقر پیدا شد تا سرانجام در قبر صدمی، دختر عمو را کنار باقر دفن کردند.
فهرست عشاق نامدار ایران و جهان
بازنویسی: استاد احمد حبیبی
نگاره: طاهره زارعی
گردآوری: فرتورچین