شور محمود و مرزینگان داستانی عاشقانه و کردیست که به نثر و نیز شعر هجایی، با گویش «سورانی» در منطقههای گوناگون کردنشین بازگو میشود. شور محمود و مرزینگان داستانی در ادبیات گفتاریست و از گذشتهی دور تاکنون میان مردم دست بهدست شده است؛ تا اینکه در سال ۱۳۴۸ خورشیدی، روایتی از این داستان از بازگفت «احمد لطفی» و بهکوشش «قادر فتاحی قاضی» در کتابی به چاپ میرسد. این داستان بازگو کنندهی دلدادگی «شور محمود» به دختر عمویش «مرزینگان» است.
چکیدهی داستان شور محمود و مرزینگان
دو برادر بودند بهنام «مامهرش» (به کردی: مامهرهش) و «جهانگیر بگ» (به کردی: جانگیر بهگ) که بسیار به یکدیگر احترام میگذاشتند و ریاست ایل و تبار خویش را بر عهده داشتند و سردارانی بودند که از قدرت و نفوذ و حکمرانی بالایی برخوردار بودند. مامهرش دختری بهنام «مرزینگان» و جهانگیر بگ نیز پسری بهنام «شور محمود» داشت. روزی از روزها جهانگیر بگ به برادرش مامهرش گفت: ما با یکدیگر برادر و همخانه و یگانه هستیم، پس چه بهتر که پس از مرگمان یگانگی ما همچنان برقرار باشد و ادامه داشته باشد، بنابراین بگذار تا مرزینگان و شور محمود را از کودکی به عقد یکدیگر درآوریم و این دو را به یکدیگر برسانیم. اینگونه پس از مرگ ما، دارایی و ملک و قدرت ما به دست دیگران نمیافتد. مامهرش سخن برادر را نیک دانست و قبول کرد و آن دو را از کودکی نامزد یکدیگر کردند.
شور محمود در هفت سالگی پدرش جهانگیر بگ را از دست داد و عمویش مامهرش سرپرستی او را بر عهده گرفت. سالها گذشت، شور محمود جوانی تنومند و شجاع و جنگاور شد و مرزینگان نیز بسیار زیبا و خردمند بود و در دلربایی و زیبایی بیهمتا بود. شور محمود و مرزینگان، دیوانهوار یکدیگر را دوست داشته و عاشق و دلباختهی هم بودند. مامهرش از بیم آنکه مبادا شور محمود قدرت او را بهدست آورده و او را کنار بزند، نقشهای کشید و به شور محمود گفت: سرزمین «ترکه» و «ترکمان»، پیش از این در قلمرو حکومت ما بوده است و اکنون در دست دشمنان ما میباشد و دیگر از آن سرزمینها بهره و مالیاتی به ما نمیرسد. به آنها حمله کن و آن سرزمین را به ما برگردان تا من هم تو و دخترم مرزینگان را به خانهی بخت بفرستم و با هم زندگی آغاز کنید.
شور محمود هم سخن عمو را به جان پذیرفت، ولی نمیدانست که مامهرش او را به جنگی سخت و بیبازگشت فرستاده تا کشته شود. شور محمود به جنگ رفت و دلیرانه جنگید و پیروز گشت. خبر پیروزی شور محمود به مامهرش رسید و او مرزینگان و مال و داراییاش را به همراه چندی از سپاهیانش برداشت و بهسوی بلخ و بخارا رهسپار شد. زمانی که شور محمود از این کار آگاه گشت، او نیز به دنبال آنها حرکت کرد تا به آنها برسد و مرزینگان را از دست مامهرش رها سازد. در میان راه، مامهرش و اطرافیانش به رودخانهای بزرگ و خروشان رسیدند که بر روی آن پُلی قرار گرفته بود و پُلبانی نیز نگهبان آن بود. مامهرش به پلبان گفت: چنانچه شور محمود به دنبال ما به اینجا رسید و سراغ ما و مرزینگان را گرفت، با شیون و زاری به او بگو: کاروانی بزرگ از این پُل گذر کرد و همراه آنها دختری زیبارو بود به نام مرزینگان، که بر سر پُل آمد و شعری برای عشقش شور محمود خواند و خود را از پُل به پایین انداخت و در رود خروشان غرق شد و جنازهاش ناپدید گشت.
پُلبان سخن مامهرش را پذیرفت و زمانی که شور محمود به آنجا رسید، همان سخنان دروغین را به شور محمود گفت. جوان بیچاره آنقدر دیوانه شد که پُلبان را با خنجر تکه تکه کرد و سپس در حضور سپاهیانش به روی پُل رفت و شعری جانگداز برای عشقش مرزینگان خواند و سپس خود را به درون آب خروشان انداخت و ناپدید گشت. سپاهیانش گریهی فراوان کردند و یال و دم اسبان خویش را به رنگ نیلی درآوردند. از سوی دیگر مرزینگان زمانی که دید خبری از شور محمود نشده است، نگران شد و سوار بر اسب بهسوی رودخانه تاخت. زمانی که به آنجا رسید و از اتفاق رخ داده آگاه گشت و دم و یال اسبان را نیلی رنگ یافت، گریه و زاری فراوان نمود و بر روی پُل رفت و او نیز شعری جانگداز برای شور محمود خواند و خود را در میان رودخانه انداخت و ناپدید شد.
مامهرش به دنبال دخترش بازگشت و سپاهیان برای انتقام خون آن دو جوان پاک و نیک نهاد و دلداده، مامهرش را از پُل به پایین انداخته و او را نیز غرق کردند. سپس برای پیدا کردن جنازهی مرزینگان و شور محمود، دهل و چاوش و سورنا آوردند و بسیار نواختند و آب جنازهی آنها را به کنار رودخانه رساند. دو جوان عاشق و دلباخته دست در دست یکدیگر و در آغوش هم، جان سپرده بودند. سپاهیان با شیون و زاری بسیار پیکر آن دو را در مراسمی بزرگ به خاک سپردند.
فهرست عشاق نامدار ایران و جهان
نگاره: نرگس تیموری
گردآوری: فرتورچین