جمیل و بثینه منظومهای عاشقانه سرودهی «ابوعمرو جمیل بن عبدالله بن معمر عُذری قضاعی» شناخته شده با نام «جمیل بثینه» از شاعران عرب دورهی «امویان» و سدهی نخست هجری قمری است. جمیل در جوانی دلباختهی دختری بهنام «بُثَینَه» میشود و از آن پس بهنام «جمیل بثینه» شناخته میشود.
چکیدهی داستان جمیل و بثینه
«جمیل» فرزند «عبدالله» در سال ۴۰ هجری قمری در «وادیالقراء» منطقهای بین مدینه و مکه متولد گردید. او تازه نوجوانی را پشت سر گذاشته بود که یکدل نه صد دل، عاشق «بثینه» دختر «حبا» یکی از سران قبیلهی همجوار قبیلهی خود شد. ماجرای دلدادگی این دو تن نیز از این قرار است که روزی جمیل شتران خود را برای استراحت متوقف کرده بود و خودش نیز در گوشهای به استراحت پرداخته بود. از قضای روزگار، بثینه با یک دختر دیگر از همسایگانش از وسط شتران جمیل میگذشتند. بثینه دختر شوخ و شری بود. وقتی از بین شتران جمیل عبور میکرد، تعدادی از بچهشتران جمیل را با لگد زد و رَم داد. جمیل که از این کار بثینه به خشم آمده بود، با او پرخاش کرد، اما بثینه بدون اینکه سکوت کند، جواب او را پس داد. اینجا بود که دشنامهای بثینه بهنظر جمیل با نمک آمد و آتش عاشقی در وجودش جرقه زد. بثینه نیز عشق عاشقش را به رسمیت شناخت و به ندای جمیل لبیک گفت.
وقتی سران قبیلهی بثینه از ماجرا مطلع شدند، هر دو را از دیدن یکدیگر منع کردند، اما کارساز واقع نشد. جمیل از بثینه خواستگاری کرد، اما خانوادهی بثینه، جواب رد داد و اینجا بود که جمیل سر به بیابان گذاشت و شاعری پیشه کرد. به هر حال، جمیل و بثینه روزها و شبها مخفیانه با هم ملاقات میکردند بدون آنکه لحظهای به گناه بیندیشند. آنان بارها یکدیگر را امتحان کردند که واقعا عاشق یکدیگرند یا نظر دیگری به هم دارند. اما هر بار سربلند از پس امتحان برآمدند و به گناه آلوده نشدند. داستان عاشقانهی جمیل و بثینه، مدتها طول کشید تا سرانجام سران قبیلهی بثینه به تنگ آمدند و به حاکم وادیالقراء از جمیل شکایت کردند. حاکم نیز به قبیلهی بثینه اجازه داد که هرگاه جمیل را با بثینه دیدند، به قتل برسانند.
وقتی بثینه از ماجرا با خبر شد، از جمیل التماس کرد که برای مدتی از دیدار او خودداری کند و بدین ترتیب جمیل از دیدار بثینه محروم گردید. با این وجود، جمیل شبها بر بالای تپههای مشرف به قبیلهی بثینه میرفت تا شاید نسیمی از آنسوی، بر وی بوزد و رایحهی معشوق را استشمام کند. جمیل در یکی از شبها که تا صبح روی تپه بیدار مانده بود، این شعر را سرود: «ای باد شمال! آیا مرا نمیبینی که سرگردان مانده و تنم نزار گشته است! نسیمی از آن بوی خوش که از سوی بثینه میوزد به من بخش و با وزیدن آن بهسوی جمیل بر او منت بگذار و به بثینه بگو که اندکی از تو، یا کمتر از اندک برای جان من، بس است.» هر شب، کار جمیل همین بود و صبح که روشن میشد، به خانه برمیگشت. در آن احوال، بثینه هم به دختران قبیله که نزد او بودند، میگفت که وای بر شما من از این تپهها صدای نالههای جمیل را میشنوم اما دختران میگفتند که اینها خیالات است.
جمیل مدتی منتظر ماند تا شاید نظر سران قبیله و خانوادهی بثینه تغییر کند، اما وقتی از همه جا ناامید شد، توسط پیکی از بثینه خواست که به او اجازه دهد، وادیالقراء را به مقصد شام ترک کند. با این که بثینه میدانست دیدار با جمیل به قیمت جان او و عاشقش تمام میشود، اما از جمیل خواست که تصمیمش را از نزدیک به او بگوید. جمیل نیز دل را به دریا زد و برای خداحافظی پیش بثینه آمد. بثینه خواست که پایداری جمیل را امتحان کند، از او پرسید که آیا با آمدن پیش من، نمیترسی؟ جمیل در پاسخ گفت که من بهجز تو، چیز دیگری نمیبینم که از آن ترس داشته باشم. او سپس افزود که عازم شامم و برای خداحافظی آمدهام و خیال نمیکنم که پس از این، یکدیگر را ببینیم. آن دو، مدتی با هم سخن گفتند و گریستند و سپس از هم جدا شدند. وقتی جمیل پشت سرش را نگاه کرد و اشکهای بثینه را دید، خطاب به او سرود: «بدان که من به جفای مردم اهمیت نمیدهم تا وقتی که تو به من نظر مساعد و نیکو داشته باشی.»
جمیل پس از این خداحافظی عازم شام شد و سپس به مصر رفت. او در مصر بیمار شد و در بستر بیماری به یکی از دوستانش وصیت کرد که پس از مرگ او، پیراهنش را به وادیالقراء ببرد و به بثینه تحویل دهد. سپس جمیل این بیت را برای بثینه سرود تا به دستش برسد: «ای بثینه برخیز و با شیون بر من زاری کن و بر مرگ دوست خود که تو را بیش از همه دوست میداشت اشک بریز.» جمیل لحظاتی بعد، چشم از جهان فروبست در حالی که ۴۲ سال بیشتر نداشت و تاریخ وفات او سال ۸۲ هجری بود. دوست جمیل رسم وفا بهجا آورد و بلافاصله عازم وادیالقراء شد و پس از رسیدن به آنجا، اعضای قبیلهی جمیل و بثینه را دعوت کرد تا خبر مهمی را به آنان اطلاع دهد.
او در حالی که پیراهن جمیل را در دست داشت و بثینه نیز در جمع مردم دیده میشد، از مرگ جمیل خبر داد. «ابوالفرج اصفهانی» صاحب کتاب «الاغانی» به نقل از راوی نوشته است که در آن لحظه، هیچ مرد و زنی در قبیلهی جمیل و بثینه نبود که برای مرگ جمیل گریه نکرده باشد، زیرا مردم، جمیل را به پاکدامنی میشناختند و در عین حال از عشق ناکام او نیز اطلاع داشتند. بثینه نیز با شنیدن خبر مرگ جمیل و گرفتن پیراهن او، از حال رفت و بیهوش شد وقتی به هوش آمد، خطاب به جمیل گفت: «پس از تو، مرگ و زندگی برای من یکی است.» پس از آن لحظه، بثینه که جوانی پیش نبود، مردم را ترک کرد و برای همیشه گوشهنشینی اختیار نمود تا این که داعی حق را لبیک گفت.
فهرست عشاق نامدار ایران و جهان
بازنویسی: مرادی
نگاره: رحیم عظیمی
گردآوری: فرتورچین