ملامحمدجان و عایشه یا «ملاممدجان» داستانی عاشقانه در ادبیات گفتاریست که از پنج سدهی گذشتهی تاکنون میان مردم افغانستان دست بهدست شده است. این داستان روایت دلدادگی پسری بهنام «ملامحمدجان» و دختری بهنام «عایشه» از روستای «سرهدیره» که بهنام محلەی «سیچه» شناخته میشود است.
چکیدهی داستان ملامحمدجان و عایشه
روز نخستین بهار یعنی نوروز بود. دانشمندان، شعرا، امرا و بیگلربیگیها (فرماندهان نظامی) همه در کاخ زیبای ارگ هرات گرد آمده بودند تا نوروز شادی برانگیز را به فرمانروای عادل خراسان یعنی «سلطان حسین بایقرا» تبریک بگویند و در مراسم تجلیل روز اول سال سهم بگیرند. صحبتها گرم و صمیمانه ادامه داشت که پرده بالا رفت و حاجب خطاب به حاضرین گفت: جناب حضرت صاحب قِرآن، اَعدَل اکرم، سلطان بایقرا تشریف آوردند!
سکوت در تالار مستولی شد و حاضران با احترام بهپا خاستند. لحظهی بعد فرمانروای بزرگ تیموری وارد تالار گردید. «امیر علیشیر نوایی» وزیر دانشمند او نیز با سلطان همراه بود. همین که سلطان حسین بایقرا به جایگاهش قرار گرفت، «نورالدین عبدالرحمان جامی» بزرگترین شاعر و دانشمند هرات که در میان صدها شاعر و اهل علم مقام بس ارجمندی داشت برخاست و تهنیت سال نو را همراه با قطعه شعری سرود. صدای احسنت بلند شد و شاعران هر یک شعرهای بهاریهی خود را خواندند و خلعتها گرفتند.
سپس «خواجه عبدالله مروارید» (خواجه شهابالدین عبدالله مروارید) خبر داد که فارغان «مدرسهی گوهرشاد» برای شرفیابی انتظار میکشند. سلطان با چهرهی گشاده اجازه داد تا داخل شوند. شاگردان یکی بعد دیگری داخل شدند و سلطان بهدست خود هر نفر را خلعت داده نوازش فرمود. یکی از جوانان که ریشی انبوه و عبای بلند داشت نظر سلطان را جلب نمود. بایقرا از او پرسید: جوان نامت چیست؟ جوان تعظیمی کرد و گفت: قربان، نامم «محمدجان» است و از گازرگاه شریف هستم. سلطان خلعت او را پوشانید و تبسمکنان گفت: تو دیگر برای خود ملا شدهای، تو را باید «ملامحمدجان» صدا کرد. جوان دوباره بهرسم احترام خم شده گفت: این برای من افتخار بزرگیست قربان!
وقتی این مراسم به پایان رسیده بود «مولانا عبدالغفور لاری» لب به سخن گشوده، به موضوع کشف مرقد «امام علی» در قریهی خیران ـ بلخ اشاره کرد که در زمان وزارت سلطان حسین بایقرا صورت گرفته بود. او گفت آرزو داشته است تا دربارهی تاریخ آوردن پیکر مطهر امام علی به امر «ابومسلم خراسانی» به بلخ رسالهای بنویسد و امروز که مصادف است با اول بهار و روز به خلافت رسیدن امام علی و همچنان روزی که مردم در بلخ در خیران در کنار دشت شادیان به روی سبزههای نوخاسته و گلهای شقایق سرخ برای جشن گرد میآیند، بهجاست که این رساله به حضور شما تقدیم گردد.
بعد از آنکه مولانا عبدالغفور لاری رسالهاش را قرائت کرد، امیر علیشیر نوایی پیشنهاد کرد تا برای آنکه همهی اهل خراسان از موجودیت مرقد حضرت شاه ولایتماب در بلخ با خبر شوند، باید همه ساله در آغاز سال نو و همزمان با جشن فرخندهی نوروز که با شروع خلافت امام علی برابر است، کاروانهایی ترتیب گردد و مردم از سایر شهرها به بلخ جمع شوند و در آنجا جهنده شاه ولایتماب را برافرازند و برای سعادت ملت و وطن خود دعا کنند. حاضران این پیشنهاد را قبول کردند و قرار شد تا سال آینده کاروانهای بزرگ از هرات بهسوی بلخ بهراه افتد و روز نوروز در اطراف مزار حضرت شاه ولایتماب تجلیل گردد. سپس نام خیران را به مزار شریف مبدل ساختند. سلطان به «مولانا بنایی»، شاعر و مهندس بزرگ هرات دستور داد تا برای آبادانی مرقد امام علی به مزار شریف برود و تا دو سال آینده کار اعمار آن را به اتمام برساند.
روزهای نخستین بهار یکی پی دیگر میگذشت و ملامحمدجان که حالا در مدرسهی گوهرشاد به صفت مدرس و معلم گماشته شده بود هر روز بعد از مرخصی به جانب شمال شهر یعنی بهطرف خیابان میرفت و در چشمهی «قَرَنفُل» وضو میکرد و در دامن صحرا با خودش خلوت مینمود. یک روز خوشگوار ماه حمل بعد از آن که او از مدرسه برآمده بود و بهجانب چشمهی قرنفل روان بود همینکه از روستای «سرهدیره» گذشت، دید زنان و دختران دسته دسته از دامنهی خیابان بهسوی روستایشان برمیگردند. خواست پیش نرود، ولی نمیدانست چرا دلش میخواست بهطرف چشمه برود. با قدمهای تند بهطرف چشمه رفت. نزدیک چشمه در نسیم فرحبخش عصرگاهی، ناگهان دستمال سفیدی پروازکنان بهسوی او آمد و به رویش خورد. وقتی او آن را در دست گرفت، بوی عطر زنی را احساس کرد. این خوشبویی لذتی را مثل یک چیز سُکرآور در رگهایش دوانید. لحظهای درنگ کرد. در همین اثنا صدای لطیف دختری را شنید: ای وای، خاک بر سرم، چادرم را شمال برد.
بهدنبال این صدا، دختری را دید که متوحشانه بهسوی او میدود. همین که دختر نزدیک او رسید و در برابرش ایستاد، ناگهان شوری در درون ملامحمدجان برخاست. او برای نخستین بار در عمرش دختر جوان، زیبا و سیاهچشمی را که بدون چادر در مقابلش ایستاده بود، نگاه میکرد. نگاه هر دو به هم گره خورد. ملامحمدجان داغ شده، خون بر رویش دوید. دختر از وارخطایی میخواست حرفی بزند، ولی نگاه گرم و محبتآمیز این جوان ناشناس که او را نیز داغ گردانیده بود، کلمهها را در دهنش فرو برد. آخر او هم جوان بود و برای بار اول با یک جوان رعنا و شاخ شمشاد و بیگانه روبرو گردیده بود. انگار هوای لذتبخش بهاری همه چیز را برای جرقه زدن یک عشق پُرشکوه آماده ساخته بود.
دفعتا آواز زنی، دخترک را بهخود آورد و او متوحشانه و وارخطا چادرش را گرفته، دوباره بهسوی چشمه گریخت. ملامحمدجان همچنان منگ و گیچ بر جایش میخکوب باقی ماند. وقتی بهخود آمد که دخترک رفته بود. او بیاختیار همانجا نشست و به اندیشه فرو رفت. نمیدانست چه مدتی در اندیشه فرو رفته است که صدای خندهی شاد دختران او را بهخود آورد. احساس کرد آن دختر زیبای ناشناس نیز در میان دخترکان است و این خنده از اوست. اما مشکل بود تا آن دختر را در لابهلای چادر از دیگران تفکیک کند. به دختران چادرپوش که بهسوی جنوب در حرکت بودند، نگاهی انداخت. ناگهان متوجه شد که همان دخترک برگشته و به او نگاه میکند. دل شیدا و جوان ملامحمدجان به تپش افتاد. خواست آن دختر را که چادر سرمهای رنگ به تن داشت، تعقیب کند اما از رسوایی ترسید. زیرا او یک مرد تحصیل کرده و ملا بود و این کار برای او ننگ شمرده میشد. همچنان ممکن بود این عمل او رسوایی بزرگی را بهبار بیاورد. بنابراین او در همانجا باقی ماند و آهی کشید و رفتن دختران را از دور تماشا کرد.
او آن شب تا صبح نتوانست بخوابد. دل او در گرو عشقی تند قرار گرفته بود. عشقی که در یک نگاه گره خورده و تجلی کرده بود. او همه شب تا بامداد با خدایش راز و نیاز کرده، از او خواست تا این عشق را زنده نگهدارد. دیگر رفتن به چشمه کار همیشگی ملامحمدجان شده بود. همین که از مدرسه فارغ میشد، شتابزده به چشمه میشتافت تا شاید نشانی از آن دختر ناشناس زیبا بیابد. بالاخره سرنوشت بار دیگر آنها را در برابر هم قرار داد و آن روزی بود که ملامحمدجان به جانب چشمه روان بود که ناگهان چشمش به دو دختر چادرپوش افتاد. از خدا خواست تا آن زیباروی در میان آن دو باشد. همین که دخترها نزدیک او رسیدند یکی از آنها که چادر سرمهای داشت ایستاد و آهسته سلام کرد. صدای لطیف و گرم دختر، ملامحمدجان را چنان تکان داد که نزدیک بود به زمین بخورد. بیمحابا جلو رفت و گفت: ای زیبای ناشناس، برای خدا یک لحظه بایست! دختر ایستاد و آهسته گوشهی چادرش را بلند کرد. ملامحمدجان مشتاقانه به او نگاه کرد و در همان حال با صدای لرزانی گفت: میخواهم با تو حرف بزنم. دختر با پریشانی گفت: اینجا نمیشود. فردا پهلوی زیارت خواجه غلتان منتظر من باش، اما کمی زودتر.
فردای آن روز ملامحمدجان خیلی زودتر از چاشت کنار زیارت خواجه غلتان رفت و دهها مرتبه نیت کرد و غلت خورد. هر دفعه که غلت میخورد برای او خیلی خوشحال کننده بود. انگار خواجه غلتان آن مرد بزرگوار سوز درون او را میدانست. ناگهان صدای لذتبخشی در گوشش طنین انداخت: خدا نیت شما را قبول کند. ملامحمدجان شتابزده برخاست، او بود، محبوبش، سلام کرد. دو دلداده روبهروی هم در پهلوی زیارت در سایهی دیوار قرار گرفتند. دختر اعتراف کرد که از لحظهی دیدار مجذوب او شده است. ملامحمدجان وقتی دید که دختری بدان زیبایی عشق او را پذیرا شده، در خود احساس غرور کرده و خودش را معرفی کرد. دختر وقتی دانست مرد محبوبش معلم و مدرس مدرسهی گوهرشاد است از انتخاب خود خوشحال شد. همچنان ملامحمدجان نیز دانست که محبوبهاش «عایشه» نام دارد و دختر یکی از افسران ثروتمند بهنام «جمالالدین اسحق» است که در روستای سرهدیره زندگی مینماید. دیدارهای عاشقانهی آن دو دلداده با اختفا و احتیاط تمام تکرار شد. هرچند آنها از دو خانوادهی وابسته به دو طبقهی جداگانه بودند، با آن هم عهد بستند که با هم ازداوج کنند.
یک روز ملامحمدجان با پدر و عدهای از ریش سفیدان گازرگاه دل و نادل به خواستگاری عایشه رفت. اما پدر مغرور و خودخواه دختر نه تنها آنها را تحقیر کرد و از خانهاش راند، بلکه با سوءظن، دخترش را نیز در خانه محبوس گردانید. جدایی برای هر دوی آنها دردناک و جانسوز بود. ملامحمدجان روزها کنار چشمه میآمد و ساعتها چشم بهراه میدوخت، ولی دیگر خبری از محبوبش نبود. او میدانست عایشه نیز حالی چون او دارد و با صدای سوزناکش برای عشق خود میخواند. شور و هیجان و اضطراب و عشق از یک مدرس مقید به آداب، یک جوان شوریده و شاعر ساخت. دیگر همهی استادان مدرسه و دوستان او میدانستند که ملامحمدجان دیوانهوار عاشق شده است.
پدرش نیز او را ملامت میکرد که چرا پا از گلیم خود بیرون کشیده و به دختری دل بسته که امکان رسیدن به او ممکن به نظر نمیرسد. از طرف دیگر پدر عایشه نیز با وجود تلاش زیاد نتوانست عشق دخترش را خاموش سازد. او از بیم رسوایی و ننگ تصمیم گرفت تا دخترش را به یکی از پسران افسران همشان خود در بدل طویانه و مهر هنگفت به زنی بدهد. در همین هنگام بود که امیر علیشیر نوایی ترتیب کاروان باشکوه و بزرگی را برای رفتن به مزار شریف میگرفت. هزاران نفر به خصوص علما، ثروتمندان و افسران خواستار همرایی با این کاروان بزرگ میشدند.
حسب فرمان امیر زوجهای جوان حق داشتند بدون هچ شرط با این کاروان همسفر شوند و به همین دلیل مردم میکوشیدند تا دختران و پسران جوانشان را زن و شوهر بدهند تا آنها بتوانند در این کاروان بزرگ به مزار شریف بروند. پدر عایشه نیز به همین فکر افتاد و مادرش برای دلخوشی دخترش روزی در کنار چشمهی قرنفل میلهای (جشنی) ترتیب داد و در آن یک تعداد دختران همسن و سال عایشه را دعوت کرد. آنها در کنار چشمه دور هم جمع شدند و صدای دف و دایره و خواندن دختران فضا را پُر کرد. اما عایشه که در برابر پدر خود مقاومت کرده، عشقش را از دست رفته میدانست و به همین دلیل در اندوه بزرگی فرو رفته بود. اما تنی چند از دخترکان گرد او حلقه بسته بودند و از او میخواستند تا برایشان آواز بخواند. هرچند عایشه مقاومت کرد، ولی سودی نبخشید و چون سخن روز، موضوع رفتن به مزار شریف بود، عایشه به یاد ملامحمدجان آهنگی ساخته بود که تا آن روز آن را کسی نشنیده بود. آن روز عایشه به اصرار دختران همسن و سالش دایره را بهدست گرفت و با صدای حزن انگیزش چنین خواند:
بیا که بریم به مزار ملامحمدجان - سیر گل لاله زار وا وا دلبر جان
صدای گیرا و پُرطنین او همه را مجذوب ساخت و دختران بار بار از او خواستند که باز هم برایشان بخواند. صدای پُرسوز عایشه تا دوردستها در دل صحرا پخش میشد و این امر باعث گردید تا افرادی که از آنجا عبور و مرور میکردند متوجه آنها شوند. پس از ساعتی خواندن وقتی عایشه ساکت شد ناگهان صدایی او را بهخود آورد: احسنت، احسنت دخترم! چه صدای گرم و گیرایی داری؟
دختران از شنیدن صدای یک مرد دست و پاچه شدند و سراسیمه چادرهایشان را بهسر کردند. صدای وارخطایی و سراسیمگی دختران، مادر عایشه را که اندکی دورتر از آنها با عدهای از زنان در پناه دیواری سرگرم پخت و پز و گفتگو بود، بهخود آورد. او چادر به سر کرد و بهسوی دختران آمد تا ببیند که آن مرد بیگانه کیست که با دخترها صحبت میکند. وقتی نزدیک آمد دید امیرعلیشیر نوایی آن وزیر بزرگ با دخترها حرف میزند. مادر عایشه امیر را میشناخت. در واقع در آن روزها امیر علیشیر نوایی محبوبترین چهرهی تمام خراسان بود، بهخصوس در هرات که زادهگاهش بود. امیر با دختران حرف میزد، ولی آنها ساکت و خاموش ایستاده بودند.
مادر عایشه پیش رفت و خطاب به امیر گفت: حضرت امیر به سلامت باشند. من خدمتگار شما، خانم جمالالدین اسحق افسر ساخلوی قراول هستم و این هم دختر من عایشه است. عایشه وقتی دانست که آن مرد محترم امیر علیشیر نوایی وزیر است کمی از خجالتزدگی برآمد و به امیر سلام کرد و از اینکه او را نشناخته بود معذرت خواست. اما امیر که آواز او را شنیده بود و از آهنگ «بیا که بریم به مزار» خوشش آمده بود از دختر پرسید: ما امروز در خیابان قدم میزدیم که صدای تو ما را به اینجا کشاند. بگو ببینم برای کی آواز میخواندی؟ عایشه پس از کمی مکث جواب داد: حضرت امیر به سلامت باشند. از لطف جناب شما همه آرزو دارند با کاروان بزرگ شما به مزار شریف سفر کنند و من هم مانند دیگران چنان آرزو دارم تا با این کاروان همسفر باشم. امیر علیشیر نوایی تبسمی کرده گفت: ولی این ملامحمدجان خوشبخت کیست که مورد محبت شما قرار گرفته؟ تا دختر خواست جوابی بدهد مادرش پیشدستی کرده گفت: حضرت چرا نمیفرمایند بنشینند! او این را گفته فوری به عایشه امر کرد تا برود و برای امیر نوشیدنی بیاورد. اما امیر زرنگتر از آن بود که هدف مادر دختر را نداند و به همین دلیل گفت: شما بروید! من میخواهم کمی با این دختر صحبت کنم.
بدین ترتیب عایشه فرصت یافت و همه چیز را به امیر باز گفت. امیر علیشیر نوایی که ازدواج عایشه و ملامحمدجان و همچنان آن آهنگ را وسیلهی بزرگی برای تبلیغ کاروان خود میدانست، تصمیم گرفت تا آن دو دلداده را به هم برساند. اما ملامحمدجان که از شدت تب عشق به حالت نزاری افتاده بود، دیگر به درس و مدرسه اشتیاقی نداشت. او دیگر به چشمهی قرنفل هم نمیرفت، چون وقتی آنجا را خالی از محبوبهاش مییافت دلش بهدرد میآمد. او دیگر با تمام نیرو تلاش میکرد تا خود را از قید عشق ناکامش که دیگر مصیبتی برایش شده بود، نجات دهد.
روزی برایش اطلاع رسید که امیر علیشیر نوایی او را نزدش فرا خوانده است. با عجله نزد امیر رفته و با خضوع در برابر امیر تعظیمی کرده، ایستاد. امیر پرسید: قراری که شنیدهام تو کمتر به درس و مدرسه میرسی، نکند غمی داری؟ ملامحمدجان دست و پاچه شده با لحن تضرعآمیز جواب داد: حضرت امیر زنده باشند. من مدرس فقیری هستم و در پناه لطف امیر در مدرسه خدمت میکنم. امیر گفت: نه ملامحمدجان، من از همه چیز خبر دارم. از من پنهان نکن! دل ملامحمدجان به تپش افتاد و ساکت ماند. امیر که وضع را چنان دید با محبت پرسید: چرا ساکتی، بگو ببینم از حال عایشه چه خبر داری؟ با شنیدن نام عایشه خون به روی ملامحمدجان دوید و بیاختیار سر برداشت و نگاه در نگاه امیر دوخت. اما امیر نگذاشت بیش از این ملامحمدجان را در اضطراب نگهدارد و همه چیز را در چند جمله به او گفته، وعده داد که عشق او بهزودی ثمر خواهد داد.
ملامحمدجان که چنین مژده را حتی بهخواب هم نمیدید، بیمحابا پیش رفت و دستان امیر را بوسید. برای او حمایت چنین مرد محترم و بزرگواری خیلی با ارزش بود. در آن زمان بود که او به عشق، نیروی عشق و بالاخره به معجزهی عشق ایمان پیدا کرد. او آن روز با شوق زیاد، شاد و خندان خانه رفت و همه چیز را به پدر پیرش قصه کرد. پدرش نیز آنقدر به شوق آمد که دو رکعت نماز شکرانه بهجا آورد. امیر علیشیر نوایی خود به خواستگاری عایشه رفت و پدر نامبرده نیز وقتی مقدم امیر را در خانهی خود احساس کرد، نه تنها حاضر شد که دخترش را به ازدواج ملامحمدجان در آورد، بلکه خواهش کرد تا همهی مصارف و جهیزیه را نیز خود فراهم کند. اما امیر علیشیر نوایی نپذپرفت.
در اواخر زمستان وقتی کاروان چندین هزار نفری بهسوی بلخ در حال حرکت بود، ضمن مراسم با شکوهی ملامحمدجان و عایشه دست در دست هم گذاشته و پیوند زناشویی بستند. همین که مراسم نکاح به پایان رسید، امیر علیشیر نوایی آهنگ ملامحمدجان را که قبلا از عایشه گرفته بود به مطربان خوش الحان داد که با نوای دف و نی آن را سرودند.
بیا که بریم به مزار ملامحمدجان - سیر گل لاله زار وا وا دلبر جان
سرایندگان دوبیتیهای دیگری نیز به این آهنگ افزودند. ملامحمدجان و عایشه به عنوان دو همسر جوان با کاروان مزار، همسفر شدند و روز اول بهار - نوروز در بالا کردن جهنده شاه ولایتماب شرکت جستند. آنها همراه با هزاران مرد و زن، پیر و جوان دست به دعا شدند و برای خوشبختی همهی عاشقان و دلدادگان دعا کردند. بدینسان ملامحمدجان و عایشه سالهای سال در کنار هم زیستند و آهنگ ملامحمدجان در دل قرنها بهعنوان یک آهنگ فلکور هرات و افغانستان همچنان طنینانداز است.
فهرست عشاق نامدار ایران و جهان
نویسنده: شمس الدین ظریف صدیقی
برگرفته از Ranga-rang.blogspot
نگاره: الهام امین علی
گردآوری: فرتورچین