لیتان و ملنگ منظومهای عاشقانه سرودهی «عبدالصمد خالقیار» شناخته شده با نام «ملنگ صمد» شاعر دوبیتیسرای افغانستانی است. «عبدالصمد» فرزند «محمد کوه صاف قل»، در سال ۱۲۷۸ خورشیدی در روستای «رمزی» ناحیهی «پشته نور» در ولسوالی یا شهرستان «دولتیار» ولایت «غور» زاده شده و در سال ۱۳۷۰ درگذشت. این منظومه روایت راستین عشق «ملنگ صمد» به دختری بهنام «کیمیا» یا «لیتان» است.
چکیدهی داستان لیتان و ملنگ
«عبدالصمد» جوان ۲۰ یا ۲۵ ساله که در مسجد قریه نزد پدرش درس میخوانده و نوشتن و خواندن را فرا گرفته بوده، طوری که خودش روایت میکرده (مانند خیلی از قصههای عاشقانهی روستایی) شبی در خواب میبیند که دختر زیبایی نزدش میآید و کنارش میایستد. ملنگ از او میپرسد که نامت چیست؟ دختر میگوید: من «لیتان» نام دارم. سپس سه عدد انجیر، تحفه گونه به عبدالصمد میدهد و میگوید که یک و نیم آن را بخورد و یک و نیم باقیمانده را پیش خود نگه دارد. عبدالصمد وقتی از خواب بیدار میشود خود را در جهان دیگری مییابد و یکباره عاشق و شیفتهی دختر رویاهای خود میشود.
او بعد از این واقعه کاملا تغییر میکند و از آن پسربچهی نوجوان که شاید هوای درس و تعلیم در سر میپرورانده «ملنگ صمد»ی ساخته میشود که تا آخرعمر دوبیتیهای پرسوز عاشقانه میسراید و از عشق و محبت سخن میگوید و زندگیاش رنگ و بویی دیگری میگیرد. عبدالصمد سعی میکند ببیند آیا دختری به نام لیتان در منطقه است یا خیر؛ اما در هیچ جا نشانی از آن دلستان نمیبیند، ولی همچنان عاشق لیتان رویای خود باقی میماند. اتفاقا عبدالصمد روزی یکی از دختران همروستای خود را میبیند که در مسجد قریه پیش ملا به سبق خواندن میآید و اسمش «کیمیا» ست. ملنگ متوجه میشود که کیمیا همان لیتانی است که در رویای خودش او را دیده است. ملنگ بعد از آن در اشعار و دوبیتیهایش لیتان را بهجای کیمیا میگذارد و خود را «ملنگِ لیتان» و گاهی فقط «ملنگ» مینامد و در تمام زندگی در عشق او میسوزد و برایش شعر میسراید و در عشقش اشک میریزد.
آوازهی عشق ملنگ و لیتان بهزودی در تمام دهکدهها، از این گوش به آن گوش و از این محفل به آن محفل میپیچد و باعث برانگیخته شدن احساسات بستگان و اقوام لیتان یا کیمیا میگردد. ملنگ از آنجایی که گوش عاشقان به پند و اندرز هیچ کس بدهکار نیست، در عشق لیتان دوبیتیهای پُر سوز و گداز میسراید و پیوسته از اوصاف و خوبیهای او سخن میگوید. اگر لیتان به خانهی خود میرود، ملنگ در همان نزدیکیها مینشیند و بیپروا به تمام دنیا میسراید که:
الا ای یار خندانم بدر شود - بیا ای ماه تابانم بدرشود
بی از تو زندگی بر من حرام است - بترس از آه سوزانم بدر شو
بدر شو ای مهی تابان! بدر شو - کمر باریک، صدف دندان بدر شو
بدر شو قد و بالایت ببینم - ندارم من دگر ارمان، بدر شو
و اگر لیتان گاهی از دهکدهی خود نزد بستگانش به روستاهای دیگر میرود، ملنگ در هجرانش بیتابی میکند و میخواند که:
سفر سوی وطن کی میکنی کی؟ - تو گل میل چمن کی میکنی کی؟
بمُردم از غم و درد تو لیتان - مرا غسل و کفن کی میکنی کی؟
خرام ای مه جبین! کی میکنی کی؟ - تسلای غمین کی میکنی کی؟
ملنگِ پرغمِ مهجور خود را - به وصلت همنشین کی میکنی کی؟
و اگر هم، لیتان مانند دیگر دختران و پسران دهکده میرود و بالای بام خانهی خود مینشیند و طبیعت زیبا و درختان بید و سپیدار قریه را به نظاره میایستد، ملنگ در وصف او و خانهی گلین و محقر وی میگوید که:
گُل من بر سر قصرش نشسته - کجکها دور رویش حلقه بسته
که تیغ تیز جوهردار لیتان - به سینه خورده از پُشتم گذشته
به هر حال خانوادهی لیتان سرانجام از بیتابیها و بیپرواییهای ملنگ و زمزمههای بدگویان و طعنهی سخنچینان و به اصطلاح «شرم زمانه» به تنگ میآیند و به «حاجی آدینه» ارباب منطقه شکایت میبرند. ارباب آدینه، ملنگ صمد را نزد خود میطلبد و میگوید که چرا باعث بدنامی کیمیا و خانوادهاش میشود؟ و چرا با این دوبیتیهای مسخرهی خویش آبروی مردم را بر باد میدهد؟ ملنگ صمد میگوید که من و کیمیا دو جوان بالغ و آزاد هستیم و همدیگر را دوست داریم و میخواهیم با هم ازدواج کنیم و یک زندگی مشترک بنا نماییم و این کجایش عیب دارد؟ او می گوید که برادران کیمیا به این وصلت موافقت نمیکنند و در راه ما مانع ایجاد مینمایند. شما باید آنها را بخواهید و بپرسید که به کدام دلیل از ازدواج ما جلوگیری میکنند؟
ارباب آدینه وقتی میبیند که دلیلی در مقابل ملنگ ندارد، می گوید درست است من در حضور مردم و چند نفر شاهد از کیمیا میپرسم که آیا ملنگ صمد را دوست داری یا خیر؟ اگر او هم، چنانکه تو ادعا میکنی دوستت داشت فیالحال نکاح شما را بسته مینمایم؛ اما اگر او دوستت نداشت و تو به ناحق این گپها را زده بودی، آن وقت باید ۳۰۰ چوب بخوری و دست از کیمیا بشویی، آیا قبول داری؟ ملنگِ عاشق که همهی دنیا را از چشم پاک و زلال و با طهارت خویش میبیند و از نیمکاسههای زیر کاسه اطلاعی ندارد و با توجه به اعتمادی که نسبت به معشوق خویش دارد، این داوری را میپذیرد. حالا تمام دستگاه محافظهکارانه و غیرتی قریه بهکار میافتد تا به هر حیله و ترفندی که شده، باید کیمیا دوست داشتن ملنگ را انکار نماید و آبروی قریه محفوظ بماند.
آن شب، مادر کیمیا هم بهخاطرغیرت خانواده و هم بهخاطر تذکر ارباب، از جانب خود و از قول ارباب کیمیا را نصیحت میکند و پیشش میگیرید و سخنان عاطفی بسیاری میگوید که دخترم! به لحاظ خدا ما را بین مردم سرافکنده و شرمنده نساز و آبروی خود و برادرانت را در نظر بگیر و فردا در محفل بگو که: ملنگ دروغ میگوید و من او را هرگز دوست ندارم. مادر کیمیا به دخترش میگوید که اگر فردا از دوستی ملنگ انکار نمایی، من قول میدهم که خودم چند روز بعد دست تو را بهدست ملنگ صمد میدهم، اما اگر بگویی که: ملنگ را دوست دارم، آنگاه آبروی خانواده از دست میرود و ارباب قهر میشود و هرگز نکاح تو را با ملنگ بسته نمیکند.
به هر حال مجلس دایر میشود و ملنگ و لیتان نیز در جمع بزرگان قریه حضور پیدا میکنند. ارباب آدینه از لیتان میپرسد که آیا تو ملنگ را دوست داری؟ لیتان که فکر میکند در صورت انکار بهزودی به وصل ملنگ میرسد، از دوستی و علاقه نسبت به او انکار میورزد و ملنگ را شخص مزاحمی میخواند که باعث بدنامی او و خانواده اش شده است. دیگر حرفی باقی نمیماند. جزا از قبل تعیین شده است. ارباب دستهای ملنگ را با زنجیر میبندد و بالای تخت مسجد قریه با زدن ۳۰۰ چوب، حُکم را بالای ملنگ تطبیق میکند و به اهالی قریه میفهماند که سرکشی از نظم حاکم بر قریه و بر هم زدن ارزشهای روستا، چه سرنوشتی میتواند در انتظار داشته باشد.
ملنگ که ۳۰۰ چوب کاری را درعشق لیتان نصیب شده است، همچنان عاشق باقی میماند و هیچ کینه از کیمیای خود ندارد و مجبوریتهای او را درک میکند و میگوید:
به بالَی بام، سرمستم خدایا - سر زولانه با دستم خدایا
سه صد چوبم زده ارباب ادینه - هنوزم کوک سرمستم خدایا
بلی، ملنگ هنوز از عشق لیتان سرمست است و هنوز این کبک خوشخوان درهوای لیتان شعر میسراید و میخواند و پروای چوبهای ارباب را ندارد. برای ملنگ ارباب و اهل قریه مهم نیستند، کسی که مهم است خود لیتان است و تا زمانی که لیتان را دارد، دیگر غمی ندارد و «چه بیم از موج بحرآن را کی باشد نوح کشتیبان» و لذا میگوید:
اگر دانم که لیتان یار باشد - ببخشم سر، اگر در کار باشد
اگر کُشت و اگر بخشید اگر زد - همان سرو سمن مختار باشد
به هر حال، بعد از این حادثه برادران ملنگ از یک طرف از ارباب و اهالی قریه دلخور و ناراحت هستند و از طرف دیگر شاید خطر و تهدیدی را متوجه برادرِ عاشقشان میبینند و یا هم بهخاطر اینکه ملنگ، لیتان و عشق او را فراموش کند، صلاح کار خود را در آن میدانند که پشته نور را ترک بگویند. آنها سرانجام قریهی «رمزی» پشته نور را رها میکنند و به یک جای بسیار دور یعنی روستای «تاریکک» در منطقهی «چراس» که آن زمان مربوط ولایت «جوزجان» بود و فعلا از توابع «سرپل» بهحساب میآید کوچ میکنند و در آنجا برای خود زمین میخرند و سکونت اختیار مینمایند که شاید بُعدِ مسافت، حوادث گذشته را از یادها ببرد و برادر عاشق پیشهیشان از درد و رنج نجات پیدا کند. ملنگ صمد اما در آنجا نیز عاشق لیتان میماند و در وصف معشوق خویش شعر میگوید و بیتابی مینماید و اگر آدم قابل اعتمادی جانب دولتیار و پشته نور میرود ملنگ به زبان شعر برای محبوب خویش پیام میفرستد و اظهار امیدواری میکند و میخواهد بداند که آیا هنوز هم لیتان او را دوست دارد یا خیر:
ز ما یاد شما باشد نباشد؟ - ترا میل کجا باشد نباشد؟
دو بوس از قوق رخسار تو لیتان - به ما یا رب، عطا باشد نباشد؟
زمانی که این پیکهای خیالی و یا واقعی از پشته نور به چراس برمیگردند، ملنگ از آنها میپرسد که:
بگو قاصد ز ما رفتی نرفتی؟ - به سوی یار ما، رفتی نرفتی؟
برای چاره درد ملنگش - تو از بهر دوا رفتی نرفتی؟
به او عرض مرا گفتی نگفتی؟ - گل نغزمرا گفتی نگفتی؟
به لب چار و به رخ پنج بوس دَین است - تو این قرض مرا گفتی نگفتی؟
ظاهرا هنگامی که ملنگ در چراس زندگی میکرده، چند باری هم بهخاطر دیدار با محبوب و اقوام خویش به پشته نور سفرهایی داشته است. گفته میشود یک روز مردم رمزی که دهکدهی اصلی ملنگ است بهخاطر ادای نماز ظهر جمع بودند. ابراهیم مامای لیتان و برادر خواندهی ملنگ صمد نیز در آن میان حضور دارد که سواری از پایین قریه ظاهر میشود. وقتی که نزدیک میشود همه او را میشناسند که ملنگ صمد است. مردم از او استقبال میکنند، ملنگ با همه کنار میگیرد و احوالپرسی میکند و نوبت که به ابراهیم میرسد، ملنگ صمد این دوبیتی را میخواند:
سلام علیکم ای لالای جانم - بترس از گریه و آه و فغانم
سلام بی عدد از مارسانی - به لیتان شیرین مهربانم
برو قاصد تو از نزد ملنگش - به پیش قامت عاشق پسندش
کمر خم کن به ترتیب و تواضع - بگو ازغم جدا شد بند بندم
اما احتمال دارد که ابراهیم گاهی به چراس رفته باشد و این دوبیتیها را آنجا ملنگ صمد به او گفته باشد. این امکان هم وجود دارد که این دوبیتیها را ملنگ صمد به وسیلهی نامه به ابراهیم فرستاده باشد. یکی از مسافرتهای ملنگ به پشته نور، اتفاقا زمانی رخ میدهد که لیتان با «شادی بیگ» ازدواج میکند. او ناگهان آوازهی عروسی لیتان با ارباب شادی بیگ را میشنود و بیصبرانه رخت سفر بسته به صوب پشته نور حرکت میکند. ملنگ حالا اندکی از اینکه همه چیز خود را بهخاطر یک محبوب بیوفا از دست داده و زندگی خود را برباد کرده است، ناراحت بهنظر میرسد؛ اما همچنان اشتیاق دیدار دارد و کاملا ناامید نشده است:
به « تبلک» آمدم با اشتیاقش - نفس تنگ است از درد فراقش
شنیدم بی وفاییهای لیتان - میان پرده دل مانده داغش
به «اسپرمانی» آمدم به تعجیل - بدیدم کارِ یارم گشته مشکل
شنیدم یار من ترک وفا کرد - کشیدم آه آتشبار از دل
به «رمزی» آمدم دارند هیاهوی - که دارند مردمان سررشته توی
یکی گفتا ملنگ بی نوا را - که لیتان تو را دادند با شوی
ظاهرا ازدواج یا به تعبیر ملنگ «بیوفاییهای لیتان» باعث سرخوردگی و ناراحتی شاعر میشود و دیگر حال و حوصلهی سراییدن دوبیتیهای عاشقانه قبلی را در خود نمیبیند و آهسته آهسته بهطرف عشق عرفانی متحول می شود. با تمام اینها و با وجود سرخوردگیها و دلدردیهای بسیارِ ملنگ، او تا آخر عمر نمیتواند با محبت لیتان وداع نماید و ذهن خویش را از اندیشهی لیتان خالی بسازد.
فهرست عشاق نامدار ایران و جهان
نوشتهی نبی ساقی
نگاره: مریم گودرزی
گردآوری: فرتورچین