لیلی و مجنون منظومهی سوم از کتاب «پنج گنج» اثر «نظامی گنجوی» شاعر و داستانسرای ایرانی سدهی ششم هجری قمری است. این مثنوی را «نظامی» هشت سال پس از منظومهی «خسرو و شیرین» و به درخواست «اخستان شروانشاه» پادشاه شروان در زمانی نزدیک به چهار ماه سروده است. اصل داستان لیلی و مجنون به زبان عربی بوده و در سرزمینهای عربی رخ داده است. این مثنوی داستان دلدادگی و شوریدگی «قیس عامری» به دختری زیبا بهنام «لیلی» است.
چکیدهی داستان لیلی و مجنون
یکی از بزرگان عرب از قبیلهی بنیعامر (احتمالا در زمانهی خلفای بنیامیه) فرزندی نداشت؛ پس از دعا و نذر و نیاز بسیار، خداوند به او پسری عنایت میکند که نامش را «قیس» میگذارند. قیس هر چه بزرگتر میشود، بر زیبایی و کمالاتش افزوده میگردد. تا این که به سن درس خواندن میرسد و او را به مکتب میفرستند.
در مکتب به جز پسرهای دیگر، دخترانی نیز بودند که هر کدام از قبیلهای برای درس خواندن آمده بودند. در میان آنان دختری زیبارو بهنام «لیلی»، دل از قیس میبرد و کمکم خودش نیز دلباختهی قیس میشود. این دو، دیگر فقط به اشتیاق دیدار هم به مکتب میروند. روز به روز آتش این عشق بیشتر شعله میکشد و اگر چه سعی میکنند این دلدادگی از چشم دیگران پنهان بماند، اما بیقراریهای قیس باعث میشود که دیگران به او لقب مجنون (دیوانه) بدهند و آنقدر به طعنه سخن میگویند تا بهگوش پدر لیلی هم میرسد. بنابراین از رفتن لیلی به مکتب جلوگیری میکند و این فراق و ندیدن روی معشوق، شیدایی قیس را به نهایت میرساند.
قیس با ظاهری آشفته و پریشان، در کوچه و بازار، اشک ریزان در وصف زیباییهای لیلی شعر میخواند؛ آنچنان که کاملا بهنام مجنون معروف میشود و قصهاش بر سر زبانها میافتد. تنها دلخوشی او این است که شبها پنهانی به محل زندگی لیلی برود و بوسهای بر در و دیوار آنجا بزند و برگردد. پدر و خویشاوندان مجنون هر چه نصیحتش میکنند که از این رسوایی دست بردارد، فایدهای نمیبخشد. بالاخره پدر قیس تصمیم میگیرد به خواستگاری لیلی برود. در قبیلهی لیلی پدر و اقوام او، بزرگان بنیعامر را با احترام میپذیرند، اما وقتی سخن از خواستگاری لیلی برای قیس میشود، پدر لیلی میگوید: وصلت دیوانهای با خاندان ما پذیرفته نیست. چون حیثیت و آبروی ما را در میان قبایل عرب بر باد میدهد و تا قیس اصلاح نشود و راه و رسم عاقلان را در پیش نگیرد او را به دامادی نمیپذیرم.
پدر و خویشان مجنون ناامید برمیگردند و او را پند میدهند که از عشق این دختر صرف نظر کن، زیرا که دختران زیباروی بسیاری در قبیلهی بنیعامر یا قبایل دیگر هستند که حاضرند همسری تو را بپذیرند. اما مجنون آشفتهتر از پیش سر به بیابان میگذارد و با جانوران و درندگان همدم میشود. پدر مجنون به توصیهی مردم پسرش را برای زیارت به کعبه میبرد و از او میخواهد که دعا کند تا خدا او را از این عشق شوم رهایی دهد و شفا بخشد. اما مجنون حلقهی خانهی خدا را در دست میگیرد و از پروردگار میخواهد که لحظه به لحظه، عشق لیلی را در دل او بیفزاید تا حدی که حتی اگر او زنده نباشد عشقش باقی بماند و آنقدر برای لیلی دعا میکند، که پدرش درمییابد این درد درمانپذیر نیست و مایوس برمیگردد. در این میان مردی از قبیلهی بنیاسد بهنام «ابن سلام» دلباختهی لیلی میشود و خویشانش را با هدایای بسیار به خواستگاری او میفرستد. پدر لیلی نمیپذیرد و از او میخواهد تا کمی صبر کند تا جواب قطعی را به او بدهد.
روزی یکی از دلاوران عرب بهنام «نوفل» در بیابان مجنون را غزل خوانان و اشک ریزان میبیند. از حال او میپرسد. وقتی ماجرای او و عشقش به لیلی را میشنود به حالش رحمت میآورد؛ از او دلجویی میکند و قول میدهد او را به وصال لیلی برساند. پس با عدهای از دلاوران و جنگجویانش به قبیلهی لیلی میرود و از آنان میخواهد لیلی را به عقد مجنون درآورند. اما آنان نمیپذیرند و آمادهی نبرد میشوند. نوفل جنگ و کشته شدن بیگناهان را صلاح نمیبیند و از درگیری منصرف میگردد.
مجنون دلشکسته دوباره رهسپار کوه و بیابان میشود. از سوی دیگر ابنسلام (خواستگار لیلی) آنقدر اصرار میکند و هدیه میفرستد تا ناچار پدر لیلی به ازدواج او رضایت میدهد. پس از جشن عروسی، وقتی ابنسلام عروس را به خانه میبرد، هنگامی که میخواهد به او نزدیک شود؛ لیلی سیلی محکمی به او میزند و به خداوند قسم میخورد که اگر مرا هم بکشی نمیتوانی به وصال من برسی. شوهرش هم به اجبار از این کار چشم میپوشد و تنها به دیدار و سلامی از او راضی میشود.
در همین ایام مرد شترسواری مجنون را در زیر درختی مشغول یاد و نام لیلی میبیند. فریاد بر میآورد که ای بیخبر! چرا بیهوده خود را عذاب میدهی، آنکه تو را اینچنین از عشقش بیتاب کردهاست، اکنون در آغوش شوهرش به بوس و کنار مشغول و از یاد تو غافل است. این بیقراری را رها کن که زنان شایستهی عهد و پیمان نیستند. مجنون چون این سخن گزاف را میشنود، فریادی جگرسوز برمیآورد و بیهوش بهخاک میغلطد. مرد پشیمان میشود، از شتر پیاده میگردد و از مجنون دلجویی میکند که من سخن به درستی نگفتم، لیلی اگر چه بر خلاف میلش شوهر کرده است، اما به عهد و پیمان پایبند است و جز نام تو را بر زبان نمیآورد.
ولی مجنون دلخسته و نالان به راه میافتد و در خیال و ذهن خود با لیلی گفتگو میکند و لب به شکایت میگشاید که کجا رفت آن با هم نشستنها و عهد بستن در عشق؟ کجا رفت آن ادعای دوستی و تا پای جان به یاد هم بودن؟ تو نخست با پذیرفتن عشقم سربلندم کردی، ولی اکنون با این پیمانشکنی خوارم نمودی. اما چه کنم که خوبرویی و این بیوفاییت را هم تحمل میکنم.
پدر مجنون باز به دیدار فرزندش میرود و او را پند میدهد، اما سودی ندارد و مدتی بعد با غصه و درد میمیرد. اما مجنون پس از شبی سوگواری بر مزار پدر، به صحرا باز میگردد و با جانوران همنشین میشود. روزی سواری نامهای از لیلی برای مجنون میآورد که در آن از وفاداریش به او خبر میدهد. این نامه مرهمی بر دل مجروح اوست و مجنون با نامهای لبریز از عشق به آن پاسخ میدهد. چندی بعد مادر مجنون نیز درمیگذرد و غم مجنون را صد چندان میکند.
روزی لیلی دور از چشم شوهرش، توسط پیرمردی برای مجنون پیغام میفرستد که مشتاق است او را در نخلستانی ببیند. در هنگام ملاقات، لیلی برای حفظ حرمت آبروی خود، از ۱۰ گام فاصله، به مجنون نزدیکتر نمیشود و به پیرمرد میگوید: از مجنون بخواه آن غزلهایی را که در وصف عشق من میخواند و ورد زبان مردمان است، چند بیتی برایم بخواند. مجنون که مدهوش شده است پس از هشیاری، چند بیتی در وصف عشق خود و دلربایی لیلی میخواند و آرزو میکند شبی مهتابی در کنار هم باشند و راز دل بگویند. سپس مجنون دوباره به دشت و صحرا و لیلی به خیمهگاه خود باز میگردند.
لیلی در خانهی شوهر از هیبت همسر و شرم خویشان، جرات گریستن و ناله کردن از فراق یار را ندارد، پس در تنهایی اشک میریزد و در مقابل دیگران لبخند میزند. تا این که ابنسلام (شوهر لیلی) بیمار میشود و پس از مدتی از دنیا میرود. لیلی مرگ همسر را بهانه میکند؛ بغضهای گره خورده در گلو را میشکند و به یاد دوست، گریه آغاز میکند.
به رسم عرب، زنان شوهر مرده، بایست تا مدتی تنها باشند و برای همسرشان عزاداری کنند، بنابراین لیلی پس از مدتها فرصت مییابد در تنهایی خود، چند بیتی بخواند و از عشق مجنون گریه سر دهد. با رسیدن فصل پاییز، گلستان وجود لیلی نیز رنگ خزان به خود میگیرد. بیماری، پیکرش را در هم میشکند و به بستر مرگ میافتد. لیلی به مادرش وصیت میکند: پس از مرگ مرا چون عروس آراسته کن و مانند شهیدان با کفن خونین بهخاک بسپار و آن هنگام که عاشق آوارهی من بر مزارم آمد، بگو لیلی با عشق تو از دنیا رفت و امروز هم که چهره در نقاب خاک کشیده، آرزومند توست».
پس از مرگ لیلی، مادرش با ناله و شیون بسیار، او را چون عروسی میآراید و بهخاکش میسپارد. چون خبر درگذشت لیلی به مجنون بیچاره میرسد، اشک ریزان و سوگوار بر سر آرامگاه لیلی میآید. مزار او را در آغوش میگیرد و چنان نعره میزند و میگرید که هر شنوندهای متأثر میشود. سپس لیلی را خطاب قرار میدهد که: ای زیباروی من! در تاریکی خاک چگونه روزگار میگذرانی. حیف از آن همه زیبایی و مهربانی که در خاک پنهان شد و اگر رفتهای اندوه تو در دل من جاودانه است.
آنگاه برمیخیزد و سر به صحرا میگذارد و همه جا را از مرثیههایی که در سوگ لیلی میخواند، پر ناله میکند. اما تاب نمیآورد و همراه جانوران و درندگانی که با او انس گرفتهاند، بر سر مزار لیلی باز میگردد. مانند ماری که بر گنج حلقه زده، آرامگاه یار را در برمیگیرد و از خدا میخواهد که از این رنج رهایی یابد و در کنار یار آرام گیرد. پس نام معشوق را بر زبان میآورد و جان به جان آفرین تسلیم میکند.
تا یک سال پس از مرگ مجنون، جانورانی که با او مانوس بودهاند، پیرامون مزار لیلی و پیکر مجنون را، رها نمیکنند؛ به حدی که مردم گمان میکنند مجنون هنوز زندهاست و از ترس حیوانات و درندگان کسی شهامت نزدیک شدن به آنجا را پیدا نمیکند. پس از آنکه بالاخره جانوران پراکنده میشوند، مردمان میبینند در اثر مرور زمان، از پیکر مجنون جز استخوانی نمانده است که همچنان مزار لیلی را در آغوش دارد. آنان آرامگاه لیلی را میگشایند و استخوانهای مجنون را در کنار معشوقش به خاک میسپرند. گویند آرامگاه این دو دلداده سالها زیارتگاه مردم بوده است و هر دعایی در آنجا مستجاب میشد.
فهرست عشاق نامدار ایران و جهان
بازنویسی: محسن مردانی
نگاره: Shopipersia.com
گردآوری: فرتورچین