حکایت میکنند که شغالی در کنار باغی لانهای داشت و هر روز از سوراخ باغی که مجاور به لانهاش بود، وارد آن میشد و از میوههای باغ سیر میخورد، ضمن اینکه مقدار زیادی از آن میوهها را هم ضایع میکرد و از بین میبرد. این باغ یک باغبان داشت که بسیار باهوش و فهمیده بود و متوجه شد که علت حیف و میل شدن میوههای باغ چیست و در ادامه بهدنبال سوراخی که شغال از آن وارد باغ میشد، گشت و آن را پیدا کرد.
باغبان به کمین نشست و به مجرد اینکه شغال وارد باغ شد، شروع به گرفتن سوراخ دیوار با گچ کرد و بعد از مدت زمان کوتاه، آن سوراخ را با گچ و سیمان پوشاند، بهطوری که سوراخ با دیوار همسطح شد و بسیار محکم و سخت نیز شده بود. پس باغبان به دنبال شغال رفت و او را پیدا کرد. شغال میخواست فرار کند، ولی نمیتوانست زیرا دیگر جایی برای فرار وجود نداشت. باغبان با چوبدستی به سر شغال زد و شغال از هوش رفت و خود را به مردن زد. پس باغبان او را بلند کرد و از باغ بیرون انداخت.
شغال درمانده و زخمی، لنگ لنگان بهسمت لانهاش حرکت کرد و در راه گرگ را دید. او رفیق چندین سالهاش بود. گرگ که شغال را زخمی و ناتوان دید، از حال او پرسید: شغال شرح حال خود را از سیر تا پیاز برای گرگ تعریف کرد و از بدی روزگار و سختی ایام شکایت کرد.
گرگ پس از شنیدن حرفهای شغال به او گفت: ای دوست عزیز، تو باید مبارزه کنی و در کشاکش دهر سنگ زیرین آسیا باشی. دوست من، مرا میبخشی که چیزی برای خوردن ندارم وگرنه آن را بیدرنگ نثار میکردم. شغال گفت: ای دوست من، غصه نخور، من در نزدیکی این آبادی خری را میشناسم. من میتوانم آن خر را اینجا بیاورم تا تو او را بدری و ما از قبل آن چند روزی را با ناز و نعمت بگذرانیم.
گرگ قبول کرد و گفت: ای شغال اگر تو میتوانی چنین کاری کنی، مانعی ندارد و آن را انجام بده. پس شغال بهسمت آبادی مجاور حرکت کرد و در نزدیکی آن ده آسیابی بود. شغال در کنار آسیاب خر را دید که باری بر پشتش سوار است. شغال به نزدیک خر رفت و سلام کرد و پس از احوالپرسی، به خر گفت: ای دوست عزیز، چرا اینقدر به خودت سختی و مشقت میدهی و تا این حد خود را میآزاری؟ بارهایت را پایین بگذار و راحت شو، تا من با تو سخنی بگویم و تو را به جایی برم تا از اینجا و این سختی راحت شوی.
شغال بارهای پشت خر را بر زمین گذاشت و به او گفت: ای دوست عزیز، قدری بیاسای، تا من به تو مژدهی نیکویی بدهم. خر گفت: هر چه میخواهی بگو ای دوست! من میشنوم. شغال گفت: ای دوست عزیز! در نزدیکی های اینجا و در داخل جنگل رودی جاریست و میوههای بسیار دارد. در آنجا چمن و گل و بلبل و هوای خوش و خلاصه، همهی چیزهای روحانگیز وجود دارد و مثل بهشت است و در واقع چیزی از بهشت کم ندارد. اگر مایل باشی من تو را به آنجا میبرم تا از اینجا خلاصی یابی و از این همه سختی و مرارت فارغ شوی و باقی عمرت را در خوشی و راحتی بگذرانی.
خر قبول کرد و شغال پشت خر سوار شد و بهسمت آنجا که گرگ منتظر بود، حرکت کردند. خر از دور گرگ را دید و فهمید که موضوع از چه قرار است و دانست که شغال او را گول زده و میخواهد او را به عنوان غذا به گرگ هدیه کند و خودش هم از آن استفاده کند.
پس به شغال گفت: ای دوست عزیز! من از اینجا آن بهشتی را که تو گفتی، میبینم، ولی من باید خود را آماده کنم، پس به آسیاب برمی گردم و خود را مهیا میکنم. شغال که دید غذایی چرب و نرم دارد از دستش میرود گفت: ای دوست من! تو میخواهی نقد را رها کنی و به نسیه بچسبی، پس لااقل بیا و از نزدیک آنجا را ببین و بعد برو و خود را مهیا کن. خر گفت: ای دوست من! من از پدر خود یک پندنامه دارم که میراث اوست و من همیشه آن را زیر سرم میگذارم و با آن میخوابم و بدون آن خوابهای پریشان میبینم و بدون آن نمیتوانم جایی بمانم.
شغال به ناچار قبول کرد، ولی همراه او برگشت تا نکند که او برنگردد. در راه شغال گفت: ای دوست من! از آن پندنامه، پندی هم به من بیاموز. خر گفت: چهارتای آن اکنون در خاطرم هست، یکی اینکه بدون آن جایی نروم، سه تای آن را بعدا خواهم گفت. وقتی که به آسیاب رسیدند. خر که خود را در امان میدید گفت: ای شغال آن سه پند دیگر را بشنو، و گفت: پند دوم اینکه با نادان، دوستی نکن. سوم اینکه وقتی بدی پیش آمد از بدتر بترس و چهارم اینکه از همسایگی گرگ و دوستی شغال بپرهیز.
شغال که این را شنید، فهمید که دستش رو شده، پس از پشت خر پایین پرید و شروع به فرار کرد، در این حالت سگهای ده که او را دیدند، به تعقیبش پرداختند و او را گرفتند و پاره پاره کردند. خر نیز به کارش در آسیاب ادامه داد و خدا را شکر گفت، که از دست گرگ و شغال نجات یافته است و به همان کارش با تمامی سختیای که داشت رضایت داد و تصمیم گرفت داستانش را برای دوستان خود بازگو کند تا عبرتی برای آنان باشد و به طمع داشتن زندگی راحت و خوش و وعدههای دروغین دیگران به دام و بلای آنها گرفتار نشوند.
برگرفته از کتاب مرزباننامه، نوشتهی مرزبان باوندی.
برگرفته از کتاب ۶۲ داستان، به کوشش مهرداد آهو.
نگاره: Shortstoriesforkids.net
گردآوری: فرتورچین