
داستانک ۱ - دعانویس
پسرخالهام حالش بد شده بود. من را فرستادند بروم برایش دعا بگیرم. به در خانهی دعانویس که رسیدم، زنش دم در آمد و گفت: برو عصر بیا.
گفتم: چرا؟
گفت: حاجی خانه نیست، صبح مریض شد، بردنش دکتر...!
داستانک ۲ - شناخت درون مردم
از حکیمی پرسیده شد درون مردم در چه حالتهایی شناخته میشود؟
گفت:مرد در هنگام بیماری همسرش شناخته میشود. زن در هنگام فقر همسرش. دوست در هنگام سختی. فرزندان هنگام پیری پدر و مادر. برادران و خواهران هنگام رسیدن به ارث و تقسیم آن. اقوام هنگام غربت. عشق واقعی هنگام پایان یافتن مصلحت. مومن هنگام افتادن در امتحان و بلا.
داستانک ۳ - شب تولد
امشب، شب تولدمه. مامانم میگه : برو جارو و گردگیری کن، شب مهمونا میان.
میگم: مامان من تازه بهدنیا اومدم، برم جارو کنم؟
رفته زیر پتو میگه: من هم تازه زاییدم، باید استراحت کنم.
داستانک ۴ - قرعهکشی یک دستگاه اتومبیل
نیمار فوتبالیست معروف برزیلی در بیان خاطرهای از دوران کودکیاش گفت: یادم میاد یکبار وقتی بچه بودم، بابام بهم پول داد تا قبض برق رو پرداخت کنم، اما بهجاش من با اون پول، بلیط شرکت در قرعهکشی یک دستگاه ماشین خریدم!
وقتی رسیدم خانه قضیه رو برای بابام تعریف کردم و بابام مفصل منو کتک زد. اما روز بعد وقتی بابام از خواب بیدار شد و در رو باز کرد، با یک ماشین جدید مواجه شد. هممون بهخصوص من شدیدا گریه کردیم، چون که ماشینی که دم در بود، از طرف شرکت برق اومده بود و دلیل اومدنش هم این بود که برق ما رو قطع کنه و بره.
یادمه پدرم دوباره منو یه کتک مفصل زد.
داستانک ۵ - فلاسک چای
چهل سال پیش، یه فلاسک چای مرحوم عموی خانمم آورده بود برامون کادو عروسی. در این مدت دو بار شیشهاش شکست عوض کردیم و چند سال بعد پوستهاش را عوض کردیم. دیگه استفاده نمیکردیم و مدتی در کمد، بایگانی بود.
موقع اسبابکشی خیلی وسیله بخشیدیم، چون داشتیم از خونهی سازمانی میومدیم خونهی خودمون. به خانمم گفتم: این فلاسک رو ببخشیم؟
خانمم با ناراحتی گفت: این یادگار عموی خدا بیامرزمه، اصلا نمیزارم ببخشی!
ولی واقعا این فلاسک هیچ قطعهایش باقیماندهی اون فلاسک نبود.
داستانک ۶ - شادی خواستگار
در یک مهمانی زنی رو به شوهرش کرد و گفت: اون پسر رو میبینی که در حال خوردن مشروب و رقصه؟
شوهر گفت: آره میبینمش، اما اون کی هست؟
زن بادی به غبغب انداخت و جواب داد: اون پسر ده سال پیش از من خواستگاری کرد، اما من جواب رد بهش دادم!
مرد هم سری تکان داد و گفت: اوه خدای من چه جالب، با گذشت ده سال هنوزم داره شادی میکنه!
داستانک ۷ - ارزش ساعت
پدری قبل از مرگ به پسرش گفت: این ساعت مچی را از پدرم به ارث بردم و این قدمتی ۲۰۰ ساله دارد. من آن را به تو میدهم، ولی قبل از آنکه آن را به تو هدیه بدهم، به ساعتفروشی برو و بگو میخواهم آن را بفروشم و ببین چقدر خریدار است؟
پسر به ساعتفروشی رفت و بازگشت و به پدر گفت: این ساعت را ۵ دلار میخرید، زیرا میگفت قدیمی و به دردنخور است.
پدر گفت: به کافیشاپ برو و باز هم بپرس.
پسر رفت و برگشت. جواب همان ۵ دلار بود. چون ساعت قدیمی و به دردنخور بود.
پدر گفت: حالا به موزه برو و باز هم بپرس.
پسر به موزه رفت و برگشت و به پدرش گفت: آنها به دلیل قدمت ساعت به من یک میلیون دلار پیشنهاد کردند.
پدر گفت: من میخواستم تو را آگاه کنم که فقط مکان درست و مناسب، تو را به درستی ارزش میگذارد. خود را در جای اشتباهی قرار نده. فقط کسی که ارزش تو را میداند از تو قدردانی میکند. پس جایی نرو که مناسب تو نیست.
داستانک ۸ - عارف و درویش
روزی عارفی، مردم را به دور خود جمع کرده بود و از خدا برایشان سخن میگفت. برایشان از شریعت و طریقت و معرفت و حقیقت سخن میگفت. او مردم را آماده میکرد برای پاسخ به سوالهایی که حضرت حق از آنها در مورد حیاتشان، در مورد دوستیهایشان، در مورد عبادتهایشان، نماز و روزههایشان و... خواهد پرسید.
درویشی که از آنجا میگذشت رو به جماعت کرد و گفت: حضرت حق حوصلهی پرسیدن این همه سوال را ندارد. فقط یک سوال میپرسد و این است: من با تو بودم، تو با که بودی؟
داستانک ۹ - سیگار و بنز
زنی از همسر خودش پرسید: عزیزم تو روزی چقدر سیگار میکشی؟
مرد در جواب گفت: ۳ بسته.
زن پرسید: پول هر بسته چقدره؟
مرد: ۷۰۰۰ تومن.
زن: چند ساله سیگار میکشی؟
مرد: ۱۵ سال.
زن: بنابراین اگه هر بسته سیگار ۷۰۰۰ تومن باشه، تو هم روزی ۳ بسته سیگار بکشی، ۶۳۰۰۰۰ هزار تومن هر ماه پول سیگار میدی که در یک سال میشه ۷۵۶۰۰۰۰ تومن، درسته؟
مرد: درسته.
زن: اگه تو هر سال این پول رو نگه میداشتی، توی ۱۵ سال میشد ۱۱۳۴۰۰۰۰۰ تومن، درسته؟
مرد: درسته.
زن: میدونی اگه تو سیگار نمیکشیدی، اون باعث میشد پولت هدر نره و الان میتونستی یه بنز بخری؟
در این لحظه مرد رو به زن کرد و گفت: تو سیگار میکشی؟
زن در پاسخ گفت: نه.
مرد با عصبانیت فریاد زد: پس اون بنز لعنتیه تو کجاست؟!
داستانک ۱۰ - دموکراسی
هوشنگ مجتهدی از تاریخنویسان مشهور کشورمان در جایی میگوید: پنجشنبه شبی بود و من به همراه پدر، مادر و شش خواهر و برادرم در حال شام خوردن بودیم که پدرم گفت: فردا شب به خانهی عمویتان برویم و یا به خانهی داییتان؟!
همه به اتفاق خانهی عمو را انتخاب کردیم، به غیر از مادر که خانهی دایی را برای رفتن انتخاب کرده بود و ما چون فکر میکردیم که رای با اکثریت است و موضوع را تمام شده میدانستیم، خود را برای رفتن به خانهی عمو آماده میکردیم تا اینکه صبح جمعه مادر شاد و شنگول گفت: لباسهایتان را بپوشید که به خانهی داییتان برویم!
پدر که هنوز حولهی حمام به تن داشت و مشغول خواندن روزنامه بود، زیرچشمی به ما نگاهی کرد و بادی به غبغب انداخت و گفت: زود باشید که تا خانهی دایی راه زیادی است.
از آن زمان پی بردم که دموکراسی در جهان در اتاقهای تاریک طرحریزی میشود. به دور از آرزوها و خواستههای دیگران، بهخاطر همین از آن سال دستم را از هر چه دموکراسیست، شستم.
گردآوری: فرتورچین





