
زن و مرد فقیری که چند بچه هم داشتند، زندگی سختی را میگذراندند و تنها درآمدشان از درخت سیب داخل حیاط منزلشان بود که با فروش آنها شکم خود و بچهها را سیر میکردند. درخت سیب چند وقتی میوه نداد تا بالاخره موقعی که آنها خیلی گرسنه بودند، یک سیب خیلی بزرگ بر شاخهی درخت سبز شد.
مرد فقیر وقتی سیب را چید با خودش گفت: با فروش این سیب فقط میتوانم یک وعده شکم خانوادهام را سیر کنم، اما در عوض میتوانم آن را به سلطان کارتیج هدیه بدهم تا خوشحال شود. همین کار را کرد و به سراغ سلطان مهربان رفت و سیب را هدیه کرد.
کارتیج وقتی از مشاورانش شنید که مرد چقدر فقیر است، از عزت نفس او خوشش آمد و یک کیسهی طلا به مرد داد و زندگیش را عوض کرد. یکی از مشاوران سلطان که این صحنه را دید با خود گفت: وقتی سلطان بهخاطر یک سیب کیسهی طلا میدهد، پس من هم هدیهای میآورم.
فردای آن روز به جواهرساز شهر سفارش یک سیب طلا داد و سپس آن را به سلطان هدیه کرد. سلطان کاتریج که ماجرا را فهمید به او گفت: آن مرد همهی داراییاش را به من هدیه کرد، اما تو بهخاطر طمع، یک گوشه از ثروتت را هدیه کردهای! و سپس تمام اموال مرد طماع را میان فقرای شهر تقسیم کرد!
سلطان کاتریج در افسانههای لهستان، به یک پادشاه مهربان معروف است.
نگاره: AI-Hobby-Kunst (pixabay.com)
گردآوری: فرتورچین





