داستان کوتاه بیعرضه ۱۶ مرداد ۰۳ داستان کوتاه داستانهای کوتاه اجتماعی ، آنتوان چخوف چند روز پیش، خانم یولیا واسیلی یونا، معلم سرخانهی بچهها را به اتاق کارم دعوت کردم. قرار بود با او تسویه حساب کنم. گفتم: بفرمایید بنشینید یولیا واسیلی یونا! بیایید حساب و کتابمان را روشن کنیم.دنبالهی نوشته