داستان کوتاه بی‌عرضه

داستان کوتاه بی‌عرضه
چند روز پیش، خانم یولیا واسیلی یونا، معلم سرخانه‌ی بچه‌ها را به اتاق کارم دعوت کردم. قرار بود با او تسویه حساب کنم. گفتم: بفرمایید بنشینید یولیا واسیلی یونا! بیایید حساب و کتاب‌مان را روشن کنیم.
دنباله‌ی نوشته