۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۵

۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۵

داستانک ۱ - مدیریت خشم

وقتی جوان بودم قایق‌سواری را خیلی دوست داشتم. یک قایق کوچک هم داشتم که با آن در دریاچه قایق‌سواری می‌کردم و ساعت‌های زیادی را آنجا به تنهایی می‌گذراندم. در یک شب زیبا و آرام، بدون آن‌که به چیز خاصی فکر کنم، درون قایق نشستم و چشم‌هایم را بستم. در همین زمان، قایق دیگری به قایق من برخورد کرد.
عصبانی شدم و خواستم با شخصی که با کوبیدن به قایقم، آرامش مرا به هم زده بود دعوا کنم، ولی دیدم قایق خالی است! کسی در آن قایق نبود که با او دعوا کنم و عصبانیتم را به او نشان دهم. حالا چطور می‌توانستم خشمم را تخلیه کنم؟ هیچ کاری نمی‌شد کرد!
دوباره نشستم و چشم‌هایم را بستم. در سکوت شب کمی فکر کردم. قایق خالی برای من درسی شد. از آن موقع اگر کسی باعث عصبانیت من شود، پیش خود می‌گویم: این قایق هم خالی است.

 

داستانک ۲ - دکتر حسابی و جهان سوم

دکتر حسابی می‌گوید: آخر ساعت درس، یک دانشجوی نروژی دوره‌ی دکترا سوالی مطرح کرد: استاد شما که از جهان سوم می آیید، جهان سوم کجاست؟
فقط چند دقیقه به آخر کلاس مانده بود. من در جواب مطلبی را فی البداهه گفتم که روز به روز بیشتر به آن اعتقاد پیدا می‌کنم. به آن دانشجو گفتم: جهان سوم جایی است که هر کس بخواهد مملکتش را آباد کند، خانه‌اش خراب می‌شود و هر کس که بخواهد خانه‌اش آباد باشد، باید در تخریب مملکتش بکوشد!

 

داستانک ۳ - حاضرجوابی کودک

دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد. معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد، زیرا با وجودى که پستاندار عظیم‌الجثه‌اى است، اما حلق بسیار کوچکى دارد.
دختر کوچک پرسید: پس چطور حضرت یونس به‌وسیله‌ی یک نهنگ بلعیده شد؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است.
دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌پرسم.
معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟
دختر کوچک گفت: اون‌وقت شما ازش بپرسید.

 

داستانک ۴ - چپق اول تا سوم

رئیس قبیله گفت: اگر با برادرت در افتادی و می‌خواهی او را بکشی، اول بنشین و چپقت را چاق کن. چپق اول که تمام شد، متوجه می‌شوی که روی هم رفته برای خطای انجام شده مجازات سنگینی است و خود را راضی می‌کنی که تنها با چوب و چماق به جانش بیفتی. آن وقت چپق دوم را چاق کن و تمامش کن. بعد به این فکر می‌افتی که به‌جای کتک زدن بهتر است به سختی دعوایش کنی. حالا چپق سوم را چاق کن. وقتی آن را تمام کردی، پیش برادرت می‌روی و به‌جای دعوا کردن، او را در آغوش می‌گیری!

 

داستانک ۵ - الاغ و چاه

کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد. پس برای این‌که حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود. مردم با سطل روی سر الاغ خاک می‌ریختند، اما الاغ هر بار خاک‌های روی بدنش را می‌تکاند و زیر پایش می‌ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می‌آمد، سعی می‌کرد روی خاک‌ها بایستد. روستایی‌ها همین‌طور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همین‌طور به بالا آمدن ادامه داد تا این‌که به لبه‌ی چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستاییان از چاه بیرون آمد.
شاید مشکلات بخواهند ما را زنده به گور کنند! ولی می‌توان با استفاده از مشکلات، سکویی برای بالا آمدن، رشد و صعود ساخت.

 

داستانک ۶ - موهای سفید مادر

یک روز یک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مى‌کرد نگاه مى‌کرد. ناگهان متوجه چند تار موى سفید در بین موهاى مادرش شد. از مادرش پرسید: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفیده؟
مادرش گفت: هر وقت تو یک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوی، یکى از موهایم سفید مى‌شود.
دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهمیدم چرا همه‌ی موهاى مامان‌بزرگ سفید شده!

 

داستانک ۷ - توکل

در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند، مرد عارفی از کوچه‌ای می گذشت. او غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است. به او گفت: چه‌طور در چنین وضعی می‌خندی و شادی می‌کنی؟
غلام جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می‌کنم، روزی مرا می‌دهد. پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟
آن مرد عارف که از عرفای بزرگ ایران بود گفت: از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی‌دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم.

 

داستانک ۸ - فروتنی

روزی خواجه مظفر در نوقان می‌گفت که: مثل ما با شیخ ابوسعید آن چنان است که در پیمانه‌ی  ارزن، یک دانه شیخ ابوسعید است و باقی من!
یکی از مریدان شیخ ابوسعید ابوالخیر آن‌جا حاضر بود و از سرگرمی برخاست و پیش شیخ ابوسعید آمد و آن‌چه از خواجه مظفر شنیده بود، بگفت. 
شیخ گفت: برو خواجه مظفر را بگوی که آن یکی هم تویی، ما هیچ نیستیم!

 

داستانک ۹ - بهلول و خلیفه

روزی وزیر خلیفه به تمسخر بهلول را گفت: خلیفه تو را حاکم به سگ و خروس و خوک نموده است.
بهلول جواب داد: پس از این ساعت قدم از فرمان من بیرون منه، که رعیت منی.
همراهان وزیر همه به خنده افتادند و وزیر از جواب بهلول منفعل و خجل گردید.

 

داستانک ۱۰ - اکثریت نادان و اقلیت خائن

اوریانا فالاچی در یک مصاحبه از وینستون چرچیل سوال می‌کند: آقای نخست‌وزیر، شما چرا برای ایجاد یک دولت استعماری دست‌نشانده به آن سوی اقیانوس هند می‌روید و دولت هند شرقی را  به‌وجود می‌آورید، اما این کار را نمی‌توانید در بیخ گوش خودتان، یعنی در ایرلند، که سال‌هاست با شما در جنگ و ستیز است، انجام دهید؟
وینستون چرچیل بعد از اندکی تامل پاسخ می‌دهد: برای انجام این کار به دو ابزار مهم احتیاج هست که این دو ابزار مهم را در ایرلند در اختیار نداریم.
خبرنگار سوال می‌کند: این دوابزار چیست؟
چرچیل در پاسخ می‌گوید: اکثریت نادان و اقلیت خائن!

 

گردآوری: فرتورچین

۰
از ۵
۰ مشارکت کننده