۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۱۲

۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۱۲

داستانک ۱ - چقدر زودباور هستیم

دانشجویى که سال آخر دانشکده‌ی خود را مى‌گذراند به‌خاطر پروژه‌اى که انجام داده بود جایزه‌ی اول را گرفت. او در پروژه‌ی خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستى مبنى بر کنترل و یا حذف ماده‌ی شیمیایى «دى‌هیدروژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و براى این خواست خود دلایل زیر را عنوان کرده بود:
۱- مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ مى‌شود.
۲- یک عنصر اصلى باران اسیدى است.
۳- وقتى به حالت گاز درمى‌آید بسیار سوزاننده است.
۴- استنشاق تصادفى آن باعث مرگ فرد مى‌شود.
۵- باعث فرسایش اجسام مى‌شود.
۶- روى ترمز اتومبیل‌ها اثر منفى مى‌گذارد.
۷- حتى در تومورهاى سرطانى یافت شده است.
از ۵۰ نفر فوق ۴۳ نفر دادخواست را امضا کردند. ۶ نفر به‌طور کلى علاقه‌اى نشان ندادند و اما فقط یک نفر مى‌دانست که ماده‌ی شیمیایى «دى‌هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است!
عنوان پروژه‌ی دانشجوی فوق «ما چقدر زودباور هستیم» بود!

 

داستانک ۲ - رام کردن فیل‌ها

رام کنندگان حیوانات سیرک برای مطیع کردن فیل‌ها از ترفند ساده‌ای استفاده می‌کنند. زمانی که حیوان هنوز بچه است، یکی از پاهای او را به تنه‌ی درختی می‌بندند. حیوان جوان هر چه تلاش می‌کند نمی‌تواند خود را از بند خلاص کند. اندک اندک این عقیده که تنه‌ی درخت خیلی قوی‌تر از اوست در فکرش شکل می‌گیرد. وقتی حیوان بالغ و نیرومند شد، کافی است شخصی نخی را به دور پای فیل ببندد و سر دیگرش را به شاخه‌ای گره بزند. فیل برای رها کردن خود تلاشی نخواهد کرد!
پای ما نیز، همچون فیل‌ها، اغلب با رشته‌های ضعیف و شکننده‌ای بسته شده است، اما از آن‌جا که از بچگی قدرت تنه‌ی درخت را باور کرده‌ایم، به خود جرات تلاش کردن نمی‌دهیم، غافل از این‌که برای به‌دست آوردن آزادی، یک عمل جسورانه کافیست!

 

داستانک ۳ - راننده‌ی منظم یا متخلف

افسره جلوی یه ماشین رو می‌گیره و به راننده می‌گه: شما به‌خاطر بستن کمربند ایمنی از سوی انجمن حمایت کنندگان از ایمنی جاده‌ها ۵۰ هزار تومان جایزه بردید. حالا می‌خواهید با این پول چه‌کار کنید؟
راننده می‌گه: فکر کنم باهاش برم گواهی‌نامه‌مو بگیرم!
خانمی که کنار راننده نشسته بوده می‌گه: جناب سروان حرفشو گوش ندید! شوهر من وقتی مسته، یه بند چرت و پرت می‌گه.
روی صندلی عقب یه نفر خوابیده بوده که از شدت سروصدا بیدار می‌شه و می‌گه: من از اولشم گفتم با ماشین دزدی نمی‌شه فرار کرد. 
یه دفعه یه نفر از صندوق عقب ماشین داد می‌زنه: ببینم، بالاخره از مرز گذشتیم؟

 

داستانک ۴ - کاسه‌ی گدایی

روزی گدایی به دیدن پارسای توانگری رفت و دید که او بر روی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب‌هایش به گل‌میخ‌های طلایی گره خورده‌اند، نشسته است. گدا وقتی این‌ها را دید فریاد کشید: این چه وضعی است؟ ای زاهد محترم! من تعریف‌های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام؛ اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما، کاملا سرخورده شدم.
زاهد خنده‌ای کرد و گفت: من آماده‌ام تا تمامی این‌ها را ترک کنم و با تو همراه شوم.
با گفتن این حرف زاهد بلند شد و به‌دنبال گدا به راه افتاد. او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی‌هایش را به پا کند. بعد از مدت کوتاهی و پیمودن قدری از راه، گدا با پریشانی و ناراحتی گفت: دیدی چه شد؟ من کاسه‌ی گداییم را در چادر تو جا گذاشته‌ام. من بدون کاسه‌ی گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم.
زاهد خندید و گفت: دوست من، گل‌میخ‌های طلای چادر من در زمین فرو رفته‌اند، نه در دل من. اما کاسه‌ی گدایی تو هنوز در قلب تو جای دارد و هنوز تو را تعقیب می‌کند؟

 

داستانک ۵ - دکتر حسابی و دانشجو

می‌گویند یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت: شما سه ترم است که مرا از این درس می‌اندازید. من که نمی‌خواهم موشک هوا کنم. می‌خواهم در روستای‌مان معلم شوم.
دکتر جواب داد: تو اگر نخواهی موشک هوا کنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول، ولی تو نمی‌توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا، نخواهد موشک هوا کند.

 

داستانک ۶ - علت شهرت آلبرت اینشتین و چارلی چاپلين

روزی آلبرت اینشتین به چارلی چاپلین گفت: می‌دانی آن‌چه که باعث شهرت تو شده چیست؟ این است که تو حرفی نمی‌زنی و همه حرف تو را می‌فهمند!
چارلی هم با خنده می‌گوید: تو هم می‌دانی آن‌چه باعث شهرت تو شده چیست؟ این است که تو با این‌که حرف می‌زنی، هیچ‌کس حرف‌هایت را نمی‌فهمد!

 

داستانک ۷ - کودک و نادرشاه افشار

زمانی که نادرشاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشت، در راه کودکی را دید که به مکتب می‌رفت. از او پرسید: پسر جان چه می‌خوانی؟
- قرآن.
- از کجای قرآن؟
- انا فتحنا...
نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد. سپس یک سکه‌ی زر به پسر داد، اما پسر از گرفتن آن ابا کرد.
نادر گفت: چرا نمی‌گیری؟
گفت: مادرم مرا می‌زند. می‌گوید تو این پول را دزدیده‌ای.
نادر گفت: به او بگو نادر داده است.
پسر گفت: مادرم باور نمی‌کند. می‌گوید نادر مردی سخاوتمند است. او اگر به تو پول می‌داد یک سکه نمی‌داد، زیاد می‌داد.
حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت. از قضا چنان‌چه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد.

 

داستانک ۸ - کریم خان زند و مرد مال‌باخته

مردی به دربار خان زند می‌رود و با ناله و فریاد می‌خواهد تا کریم خان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش می‌شوند. خان زند در حال کشیدن قلیان ناله و فریاد مرد را می‌شنود و می‌پرسد ماجرا چیست؟ پس از گزارش سربازان به خان، وی دستور می‌دهد که مرد را به حضورش ببرند. مرد به‌حضور خان زند می‌رسد و کریم خان از وی می‌پرسد: «چه شده است چنین ناله و فریاد می‌کنی؟»
مرد با درشتی می‌گوید: «دزد همه‌ی اموالم را برده و الان هیچ چیزی در بساط ندارم!»
خان می‌پرسد: «وقتی اموالت به سرقت می‌رفت تو کجا بودی؟»
مرد می‌گوید: «من خوابیده بودم!»
خان می‌گوید: «خوب چرا خوابیدی که مالت را ببرند؟»
مرد در این لحظه آن‌چنان پاسخی می‌دهد که استدلالش در تاریخ ماندگار می‌شود و سرمشق آزادی‌خواهان می‌شود.
مرد می‌گوید: «من خوابیده بودم، چون فکر می‌کردم تو بیداری!»
خان بزرگ زند لحظه‌ای سکوت می‌کند و سپس دستور می‌دهد خسارتش از خزانه جبران کنند و در آخر می‌گوید: «این مرد راست می‌گوید ما باید بیدار باشیم.»

 

داستانک ۹ - بازنشستگی شیطان

شیطان نشسته بود بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمی‌داشت. گفتم: «ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده‌ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده‌اند.»
شیطان گفت: «خود را بازنشسته کرده‌ام، پیش از موعد.»
گفتم: «به راه عدل و انصاف بازگشته‌ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می‌زنی؟»
شیطان گفت: «من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسان‌ها، آن‌چه را من شبانه به ده‌ها وسوسه‌ی پنهانی انجام می‌دادم، روزانه به صدها دسیسه‌ی آشکارا انجام می‌دهند. اینان را به شیطان چه نیاز است؟»
شیطان در حالی که بساط خود را برمی‌چید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت: «آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمی‌دانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا می‌تواند فرا رود، وگرنه در برابر آدم سجده می‌رفتم و می‌گفتم که: همانا تو خود پدر شیاطینی.»

 

داستانک ۱۰ - دوران کمونیسم در شوروی و نبودن جوهر قرمز

مردی از آلمان شرقی به سیبری فرستاده شد تا آن‌جا کار کند. این مرد می‌دانست که نامه‌هایش را سانسورچی‌ها می‌خوانند. به همین خاطر قراری با دوستانش گذاشت. گفت که اگر نامه‌ای که از من می‌گیرید به جوهر آبی نوشته شده باشد، یعنی آن‌چه که من در نامه نوشته‌ام درست است. اگر با جوهر قرمز نوشته باشم نادرست.
بعد از یک ماه، دوستانش اولین نامه را از طرف وی دریافت کردند. همه‌ی متن با جوهر آبی نوشته شده بود. در متن نامه آمده بود: همه چیز این‌جا عالی است. مغازه‌ها پر از غذاهای خوشمزه است. سینماها فیلم‌های خوب غربی پخش می‌کنند. آپارتمان‌ها بزرگ و مجلل است. اما تنها چیزی که این‌جا نمی‌توان خرید، جوهر قرمز است.

 

گردآوری: فرتورچین

۰
از ۵
۰ مشارکت کننده