داستانک ۱ - کریم خان زند و مرد درویش
درویشی تهیدست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند. کریم خان گفت: این اشارههای تو برای چه بود؟ درویش گفت: نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟
کریم خان در حال کشیدن قلیان بود؛ گفت چه میخواهی؟ درویش گفت: همین قلیان، مرا بس است. چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت. خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که میخواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد. پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد.
روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت. ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشارهای به کریم خان زند کرد و گفت: نه من کریمم نه تو؛ کریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست.
داستانک ۲ - مرد و فرشتهی آرزوها
مردی به زنش گفت: نمیدانم امروز چه کار خوبی انجام دادم که یک فرشته به نزدم آمد و گفت که یک آرزو کن تا من فردا برآوردهاش کنم.
زن به او گفت: ما که ۱۶ سال اجاقمون کوره و بچهای نداریم، آرزو کن که بچهدار شویم.
مرد رفت پیش مادرش و ماجرا را برای او تعریف کرد. مادرش گفت: من سالهاست که نابینا هستم، پس آرزو کن که چشمان من شفا یابد.
مرد از پیش مادرش به نزد پدر رفت، پدرش به او گفت: من خیلی بدهکارم و قرض زیاد دارم، از اون فرشته تقاضای پول زیادی کن.
مرد هر چه فکر کرد، هوای کدامشان را داشته باشد، کدام یک از این افراد تقدم دارند، زنم؟ مادرم؟ پدرم؟... تا اینکه فردا راه چاره را پیدا کرد و با خوشحالی به پیش فرشته رفت و گفت: آرزو دارم که مادرم بچهام را در گهوارهای از طلا ببیند!
داستانک ۳ - اشتباهی آبدارچی را خوردم
لطیفه و طنز جالبی در میان مردم برزیل رواج دارد که بیانگر عملکرد دولتهاست.
دو شیر از باغ وحشی میگریزند و هر کدام راهی را در پیش میگیرند. یکی از شیرها به یک پارک جنگلی پناه میبرد، اما به محض آنکه بر اثر فشار گرسنگی رهگذری را میخورد به دام میافتد. ولی شیر دوم موفق میشود چند ماهی در آزادی به سر ببرد و هنگامی هم که گیر میافتد و به باغ وحش بازگردانده میشود حسابی چاق و چله است.
شیر نخست که در آتش کنجکاوی میسوخت از او پرسید: «کجا پنهان شده بودی که این همه مدت گیر نیفتادی؟!»
شیر دوم پاسخ میدهد: «توی یکی از ادارات دولتی». هر سه روز در میان یکی از کارمندان اداره را میخوردم و کسی هم متوجه نمیشد!»
شیر نخست پرسید: «پس چطور شد که گیر افتادی؟!»
شیر دوم پاسخ میدهد: «اشتباهی آبدارچی را خوردم.» چون تنها کسی بود که کاری انجام میداد و غیبت او را متوجه شدند.»
برگرفته از کتاب توسعه یا چپاول، نوشتهی پیتر اوانز.
داستانک ۴ - جامهی پوریای ولی
مردی به نزد پوریای ولی آمد و گفت: جامهات را برای تبرک میخواهم تا من نیز از جوانمردی بهرهای ببرم! پوریای ولی گفت: جامهی مرا که بهایی نیست، پرسشی میکنم و پاسخی ده تا من به تو جامهام را دهم! مرد گفت: بپرس.
جهان پهلوان گفت: اگر مردی جامهی زنی را پوشد، آیا زن خواهد شد؟ مرد گفت: خیر.
جهان پهلوان جناق گردن را شکانده و نگاهی همچون عاقل اندر سفیه به وی انداخت و گفت: در پی جامهی پوریای ولی مباش که بر تن کنی! اگر پوست جوانمردی را نیز بر تن کنی، فایدهات نخواهد بود. چرا که جوانمردی به جان است، نه به جامه.
داستانک ۵ - سه مرحلهی ازدواج
گویند: پسری قصد ازدواج داشت. پدرش گفت: بدان که ازدواج سه مرحله دارد. مرحلهی اول ماه عسل است که در آن تو صحبت میکنی و زنت گوش میدهد. مرحلهی دوم او صحبت میکند و تو گوش میکنی. و اما مرحلهی سوم که خطرناکترین مرحله است و آن موقعی است که هر دو بلند بلند داد میزنید و همسایه گوش میکند!
داستانک ۶ - خدا گم شده
دو تا برادره آخر شر بودن و پدر محل رو درآورده بودن. دیگه هر وقت هر جا یک خرابکاری میشد، ملت میدونستن زیر سر این دوتاست. خلاصه آخر بابا ننشون شاکی میشن، میرن پیش کشیش محل و میگن: تو رو خدا یه کم این بچههای ما رو نصیحت کنید، پدر مارو درآوردن.
کشیشه میگه: باشه، ولی من زورم به جفتِ اینا قد نمیده، باید یکی یکی بیاریدشون.
خلاصه اول داداش کوچیکه رو میارن، کشیشه ازش میپرسه: پسرم، میدونی خدا کجاست؟
پسره جوابشو نمیده، همین جور در و دیوار رو نگاه میکنه. باز یارو میپرسه: پسر جان، میدونی خدا کجاست؟
دوباره پسره به روش نمیاره. خلاصه دو سه بار کشیشه همینو میپرسه و پسره هم بروش نمیاره. آخر کشیشه شاکی میشه، داد میزنه: بهت گفتم خدا کجاست؟!
پسره میزنه زیر گریه و در میره تو اتاقش، در رو هم پشتش میبنده. داداش بزرگه ازش میپرسه: چی شده؟
پسره میگه: بدبخت شدیم! خدا گم شده، همه فکر میکنن ما برش داشتیم!
داستانک ۷ - آبونتو
یک جامعهشناس به تعدادی از بچههای آفریقایی یک بازی را پیشنهاد کرد: او سبدی از میوه را در نزدیکی یک درخت گذاشت و گفت هر کسی که زودتر به آن برسد، آن میوههای خوشمزه را برنده میشود. هنگامی که او فرمان دویدن را داد، تمامی بچهها دستان یکدیگر را گرفتند و با یکدیگر دویده و در کنار درخت، خوشحال نشستند.
هنگامی که جامعهشناس دلیل این رفتار آنها پرسید، درحالی که یک نفر میتوانست بهتنهایی همهی میوهها را برنده شود! آنها گفتند: آبونتو (UBUNTU)، چگونه یکی از ما میتونه خوشحال باشه در حالی که دیگران ناراحتند.
داستانک ۸ - دوستی خارپشتها
در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند. خارپشتها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دور هم جمع شوند و بدین ترتیب خود را حفظ کنند. ولی خارهایشان یکدیگر را زخمی میکرد. با اینکه وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند. لذا تصمیم گرفتند از کنار هم دور شوند، ولی با این وضع از سرما یخزده و میمردند. از این رو مجبور بودند برگزینند: یا خارهای دوستان را تحمل کنند و یا نسلشان از روی زمین محو گردد.
دریافتند که باز گردند و گرد هم آیند. آموختند که با زخمهای کوچکی که از همزیستی بسیار نزدیک با کسی بهوجود میآید کنار بیایند و زندگی کنند، چون گرمای وجود آنها مهمتر است و اینچنین توانستند زنده بمانند.
نکته: بهترین رابطه این نیست که اشخاص بیعیب و نقص را گرد هم آورد، بلکه آن است که هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنار آید و محاسن آنان را تحسین نماید.
داستانک ۹ - راننده و کشیش در صف بهشت
در صف طولانی بهشت، در روز قیامت یک راننده اتوبوس در جلو و یک کشیش پشت سر راننده ایستاده بودند. نوبت راننده که رسید فرشتهای نگاهی عمیق به کارنامهاش انداخت و بهش گفت: شما بفرمایید بهشت.
نوبت کشیشه که رسید، فرشته نگاهی به کارنامهاش کرد و بیمعطلی گفت: شما برید جهنم که به خدمتتون برسند.
کشیشه تا اینو شنید صدای اعتراضش بلند شد که: این بیعدالتیه که این یارو، راننده اتوبوس به بهشت بره و من به جهنم. من که تمام عمرم را تو کلیسا صرف عبادت خدا کردهام.
فرشته با مهربانی بهش گفت: ببین، اون یارو راننده اتوبوس وقتی رانندگی میکرد، تمام سرنشینان اتوبوس هر کاری داشتند، ول میکردند، فقط دعا میکردند. ولی تو، وقتی موعظه میخوندی، تمام کسانی که تو کلیسا بودند، خوابشون میگرفت.
داستانک ۱۰ - تعمیرکار کشتی و ضربهی ده هزار دلاری
موتور کشتی بزرگی خراب شد. مهندسان زیادی تلاش کردند تا مشکل را حل کنند، اما هیچکدام موفق نشدند! سرانجام صاحبان کشتی تصمیم گرفتند مردی را که سالها تعمیرکار کشتی بود بیاورند. وی با جعبه ابزار بزرگی آمد و بلافاصله مشغول بررسی دقیق موتور کشتی شد.
دو نفر از صاحبان کشتی نیز مشغول تماشای کار او بودند. مرد از جعبه ابزارش آچار کوچکی بیرون آورد و با آن به آرامی ضربهای به قسمتی از موتور زد. بلافاصله موتور شروع به کار کرد و درست شد. یک هفته بعد صورتحسابی ده هزار دلاری از آن مرد دریافت کردند.
صاحب کشتی با عصبانیت فریاد زد: او واقعا هیچ کاری نکرد! ده هزار دلار برای چه میخواهد بگیرد؟ بنابراین از آن مرد خواستند ریز صورتحساب را برایشان ارسال کند. مرد تعمیرکار نیز صورتحساب را اینطور برایشان فرستاد:
- ضربه زدن با آچار: ۲ دلار
- تشخیص اینکه ضربه به کجا باید زده شود: ۹۹۹۸ دلار
گردآوری: فرتورچین