داستانک ۱ - شکار مراد
مراد، یکی از اهالی روستایی به صحرا رفت و در راه برگشت، به شب خورد و از قضا در تاریکی شب حیوانی به او حمله کرد. پس از یک درگیری سخت بالاخره بر حیوان غالب شد و آن را کشت و از آنجا که پوست حیوان زیبا بهنظر میرسید، حیوان را به دوش انداخت و به سمت آبادی به راه افتاد.
پس از ورود به روستا، همسایهاش از بالای بام او را دید و فریاد زد: آهای مردم، مراد یک شیر شکار کرده!
مراد با شنیدن اسم شیر لرزید و غش کرد. بیچاره نمیدانست حیوانی که با او درگیر شده شیر بوده است. وقتی به هوش آمد، از او پرسیدند: برای چی از حال رفتی؟
مراد گفت: فکر میکردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است! مراد بیچاره فکر میکرد که یک سگ به او حمله کرده است، وگرنه همان اول غش میکرد و به احتمال زیاد خوراک شیر میشد.
نکته: اگر از بزرگی اسم یک مشکل بترسید، قبل از اینکه با آن بجنگید از پا درتان میآورد.
داستانک ۲ - نقش آدم خوشبخت
نوجوانی که احساس ناامیدی شدیدی میکرد، به یک کارگردان سینما مراجعه کرد و گفت: من میخواهم بازیگر شوم.
کارگردان از او پرسید: چه نقشی را میتوانی اجرا کنی؟ نوجوان گفت: نقش یک آدم بدبخت و فلاکتزده را.
کارگردان گفت: متاسفم. من در فیلم خودم به یک نوجوان خوشبخت و بانشاط نیاز دارم. اگر تمایل داشته باشی میتوانی آن نقش را بازی کنی. اما یک شرط دارد. نوجوان پرسید: شرطش چیست؟
کارگردان گفت: شرطش این است که به مدت یک ماه نقش آدمهای خوشبخت را تمرین کنی.
نوجوان یک ماه نقش خوشبختها را به خود گرفت. مثل آنها فکر کرد، مثل آنها راه رفت، مثل آنها زندگی کرد. در آخر ماه او به کارگردان مراجعه کرد و گفت: من دیگر برای بازیگری در سینما علاقهای ندارم. یک ماه تمرین برای من کافی بود که بدانم زندگی خود نیز بازی است و من بازیگر، میخواهم در زندگی خود نقش خوشبختها را بازی کنم.
داستانک ۳ - نویسندهی جوان و برنارد شاو
روزی نویسندهی جوانی از جرج برنارد شاو پرسید: «شما برای چه مینویسید، استاد؟»
برنارد شاو جواب داد: «برای یک لقمه نان!»
نویسندهی جوان برآشفت که: «متاسفم! بر خلاف شما من برای فرهنگ مینویسم!»
و برنارد شاو گفت: «عیبی نداره پسرم، هر کدام از ما برای چیزی مینویسیم که نداریم!»
داستانک ۴ - مار و اره نجاری
شبی مار بزرگی برای پیدا کردن غذا وارد دکان نجاری میشود. عادت نجار این بود که موقع رفتن و تعطیلی دکان، بعضی از وسایل کارش را روی میز بگذارد. آن شب هم اره کارش روی میز بود. همینطور که مار گشتی میزد، بدنش به اره گیر میکند و کمی زخم میشود. مار خیلی ناراحت میشود و برای دفاع از خود اره را گاز میگیرد که سبب خونریزی دور دهانش میشود. او نمیفهمد که چه اتفاقی افتاده و از اینکه اره دارد به او حمله میکند و مرگش حتمی است تصمیم میگیرد برای آخرین بار از خود دفاع کرده و هر چه شدیدتر حمله کند و دور اره بدنش را بپیچاند و هی فشار دهد!
نجار صبح که آمد روی میز کنار اره، لاشهی ماری بزرگ و زخمآلود را دید که فقط و فقط بهخاطر بیفکری و خشم زیاد مرده است.
نکته: احیانا در لحظهی خشم میخواهیم دیگران را برنجانیم، بعد متوجه میشویم جز خودمان کس دیگری را نرنجاندهایم و موقعی این را درک میکنیم که خیلی دیر شده است.
داستانک ۵ - رسم سوسیسی
به همسرم گفتم: «همیشه برای من سوال بوده که چرا تو همیشه ابتدا سر و ته سوسیس را با چاقو میزنی، بعد آن را داخل ماهیتابه میاندازی!»
او گفت: «علتش را نمیدانم. این چیزی است که وقتی بچه بودم، از مادرم یاد گرفتم.»
چند هفته بعد وقتی خانوادهی همسرم را دیدم، از مادرش پرسیدم که چرا سر و ته سوسیس را قبل از تفت دادن، صاف میکند.
او گفت: «خودم هم دلیل خاصی برایش نداشتم هیچوقت، اما چون دیدم مادرم این کار را میکند، خودم هم همیشه همان را انجام دادم.»
طاقتم تمام شد و با مادربزرگ همسرم تماس گرفتم تا بفهمم که چرا سر و ته سوسیس را میزده. او وقتی قضیه را فهمید، خندید و گفت: «در سالهای دوری که از آن حرف میزنی، من در آشپزخانه فقط یک ماهیتابهی کوچک داشتم و چون سوسیس داخلش جا نمیشد، مجبور بودم سر و ته آن را بزنم تا کوتاهتر شود... همین!»
نکته: ما گاهی به چیزهایی آداب و رسوم میگوییم که ریشهی آن اتفاقی مانند این داستان است.
داستانک ۶ - سیگار
توی کافهی فرودگاه یکی بود که پشت سر هم سیگار میکشید. یکی دیگه رفت جلو گفت: ببخشید آقا! شما روزی چند تا سیگار میکشین؟
- منظور؟
- منظور اینکه اگه پول این سیگارا رو جمع میکردین، به اضافهی پولی که بهخاطر این لامصب خرج دوا و دکتر میکنین، شاید الان اون هواپیمایی که اونجاست، مال شما بود!
- تو سیگار میکشی؟
- نه!
- هواپیما داری؟
- نه!
- به هر حال مرسی بابت نصیحتت. در ضمن اون هواپیما که نشون دادی، مال منه!
داستانک ۷ - حمل شن با دوچرخه
مردی با دوچرخه به خط مرزی میرسد. او دو کیسهی بزرگ همراه خود دارد. مامور مرزی میپرسد: «در کیسهها چه داری؟»
او می گوید: «شن»
مامور او را از دوچرخه پیاده میکند و چون به او مشکوک بود، یک شبانه روز او را بازداشت میکند. ولی پس از بازرسی فراوان، واقعا جز شن چیز دیگری نمییابد. بنابراین به او اجازه عبور میدهد.
هفتهی بعد دوباره سر و کلهی همان شخص پیدا میشود و مشکوک بودن و بقیهی ماجرا. این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار میشود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمیشود.
یک روز آن مامور در شهر او را میبیند و پس از سلام و احوال پرسی، به او میگوید: «من هنوز هم به تو مشکوکم و میدانم که در کار قاچاق بودی. راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد میکردی؟»
مرد میگوید: «دوچرخه!»
نکته: گاهی وقتها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل میکنند.
داستانک ۸ - خفگی
مردی شبی را در خانهای روستایی میگذراند. پنجرههای اتاق باز نمیشد. نیمهشب احساس خفگی کرد و در تاریکی بهسوی پنجره رفت، اما نمیتوانست آن را باز کند. با مشت به شیشهی پنجره کوبید، هجوم هوای تازه را احساس کرد و سراسر شب را راحت خوابید. صبح روز بعد فهمید که شیشهی کمد کتابخانه را شکسته است و همهی شب، پنجره بسته بوده است! او تنها با فکر اکسیژن، اکسیژن لازم را به خود رسانده بود.
برگرفته از کتاب چهار اثر نوشتهی فلورانس اسکاول شین
داستانک ۹ - پرنده و سلیمان پیامبر
در عصر حضرت سلیمان پیامبر، پرندهای برای نوشیدن آب بهسمت برکهای پرواز کرد، اما چند کودک را بر سر برکه دید. پس آنقدر انتظار کشید تا کودکان از آن برکه متفرق شدند. همین که قصد فرود بهسوی برکه را کرد، این بار مردی را با محاسن بلند و آراسته دید که برای نوشیدن آب به آن برکه مراجعه نمود.
پرنده با خود اندیشید که این مردی باوقار و نیکوست و از سوی او آزاری به من متصور نیست. پس نزدیک شد و آن مرد سنگی بهسویش پرتاب کرد و چشم پرنده معیوب و نابینا شد. شکایت نزد حضرت سلیمان برد. حضرت آن مرد را احضار،محاکمه و به قصاص محکوم نموده و دستور به کور کردن چشم داد.
آن پرنده به حکم صادره اعتراض کرد و گفت: چشم این مرد هیچ آزاری به من نرساند، بلکه ریش او بود که مرا فریب داد و گمان بردم که از سوی او ایمنم، پس به عدالت نزدیکتراست اگر محاسنش را بتراشید تا دیگران مثل من فریب ریش او را نخورند.
برگرفته از کتاب چرند و پرند، علی اکبر دهخدا.
داستانک ۱۰ - آگهی پیرزن
برگهای در خیابان نصب شده بود که نوشته بود: من ۵۰ هزار تومان را گم کردهام و خیلی به آن نیاز دارم، زیرا هزینهی زندگی ندارم. هر کسی پیدا کرد بیاره به آدرس فلان که شدیدا به آن نیاز دارم.
شخصی برگه را میبیند و مبلغ ۵۰ هزار تومان از جیبش بیرون میآورد و به آدرس میبرد. میبیند پیرزنی ساکن منزل است. سپس پول را تحویل میدهد. پیرزن گریه میکند و میگوید: شما نفر دوازدهم هستید که آمدید و ادعا میکنید پولم را پیدا کردهاید.
جوان لبخندی زد و بهسمت خروجی حرکت کرد. پیرزن که همچنان داشت گریه میکرد، گفت: پسرم، ورقه را پاره کن. چون من نه آن را نوشتهام و نه سواد نوشتنش را دارم. احساس همدردی شماها با من، من را دلگرم و به زندگی امیدوار کرد و این بهترین خیر دنیا برای من است.
گردآوری: فرتورچین